عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

باخته‌ها و بُرده‌ها

آری همه باخت بود سرتاسر عُمر

دستی که به گیسوی تو بُردم، بُردم 

(هوشنگ ابتهاج)


در رابطه با تجربه‌ی عاشقانه گفته‌ها و اظهارنظرهای متعددی شنیده و خوانده‌ام، اما شاید هیچیک به قدر و عُمق این سخن ویتگنشتاین نبوده است:


«دشوار است چنان عشق بورزیم که عشق را نگه داریم و نخواهیم عشق، ما را نگه دارد. دشوار است چنان عشق را نگه داریم که اگر به جایی نرسد، مجبور نباشیم آن را بازیِ باخته‌‌‌ای بدانیم بلکه بتوانیم بگوییم: برای چنین چیزی آماده بودم و این طور هم اشکالی ندارد.»


از سرگذراندن هر تجربه‌ی عاشقانه‌ای در ذات خود نوعی بُردن و توفیق است. مگر ما در تراکم این سایه‌های دونده و گیج، چه داریم جز مُشتی لحظه. مُشتی لحظه که عمدتاً رنگ تکرار و ملال به خود می‌گیرند. جز سبدی از لحظه‌های فرّار و گریزنده که غالباً خالی از هرگونه طعم و بوی و رنگِ تازه و شگفت‌آورند. هر تجربه‌ی عاشقانه بزرگترین کاری که می‌کند لحظه‌ها را ناب می‌کند. لحظه‌ها را متفاوت می‌کند. جان می‌دهد. حتا اگر با اندوه و غم. حتا اگر با تمنا و بی‌قراری. حتا اگر با حسرت و دریغ. هر چه هست، روزهای تو از یکنواختی و بی‌جانی می‌رهند. عمق و ژرفایی می‌یابند... و سال‌ها بعد وقتی خالی از شور و تپش‌های عاشقانه و حتا رها از چنبره‌ی نفرین‌ها و داوری‌های شتاب‌زده، به گذشته‌ی خود می‌نگریم، در میان انبوهه‌ی لحظه‌های بی‌جان و بی‌رمق، در ملال «خط خشک زمان»؛ درخشش لحظه‌هایی که از بنیاد «دیگر»اند، که ناب‌اند، و هنوز بازتداعی یادشان نقطه‌ی گرمی در دل ایجاد می‌کند، لبخندی معنادار و شوخ می‌آفریند. انگار تجربه‌ی عاشقانه کمترین کاری که می‌کند این است که حتی در مدت زمان کوتاهی هم که شده تو را و زیستن‌ات را از یکنواختی و ملال می‌رهاند. انگار کاری می‌کند که بتوانی لحظاتی هم که شده در اوج باشی و لحظه‌‌های ناب داشته باشی. گر چه البته، شاید، و غالباً، به گفته‌ی مولانا: «لاجرم هر کو که بالاتر نشست/ استخوانش سخت‌تر خواهد شکست» و یا به گفته‌ی امیلی دیکنسون‌: «بهای هر لحظه وجد را باید با رنج درون پرداخت، به نسبتی سخت و لرزآور به میزان آن وجد؛ بهای هر ساعت دلپذیر را با سختی دل‌گزای سال‌ها، پشیزهای تلخ و پررشک و خزانه‌های سرشار اشک.» از دست رفتن آن لحظه‌های ناب، آن نقاط اوج، آن زمان بسط‌یافته و پرتپش، گل‌زخم‌های حسرت و درد بر جای می‌گذارد و این، انگار بهایی است، هزینه‌ای است که باید در ازای دستیابی به چنین سعادتی پرداخت نمود. اما هر چه هست انگار می‌ارزد. برای کسانی که می‌دانند جز همین لحظات گریزپا و بی‌جان سرمایه‌ی دیگری ندارند، هیچ تجربه‌ی عاشقانه‌ای هرگز باخته و شکست‌خورده نیست. صاحب تجربه بُرده است و بُردنش در همان لحظات ناب و کم‌یاب و جا‌ن‌داری است که توانسته از دست روزگار بقاپد و نگذارد زیر چرخ تکرار و ملال بمیرند. فیودور داستایفسکی در «شب‌های روشن» به‌رغم کوتاهی زمان دیدار و به‌رغمِ از دست دادن زود هنگام یار، از سرِ التفات به همین خاصیت عشق است که چنین قدردان، فروتن و شاکر، می‌گوید:


«یک پرتو آفتاب بود، که لحظه‌ای از سینه‌ی ابری گذشته و دوباره زیر ابری باران‌دار پنهان شده و دنیا را سراسر در چشمم تاریک و غم‌انگیز کرده بود... ولی آیا من آزردگی‌ام را به یاد می آورم، ناستنکا؟ آیا بر آینه‌ی روشن و مصفای سعادت تو ابری تیره می‌پسندم؟ آیا در دل تو تلخی ملامت و افسونِ افسوس می‌دمم و آن را از ندامت‌های پنهانی آزرده می‌خواهم و آرزو می‌کنم که لحظات شادکامی‌ات را با اندوه برآشوبم و آیا لطافت گل‌های مهری که تو جعد گیسوان سیاهت را با آن آراستی که با او به زیر تاج ازدواج بپیوندی پژمرده می‌خواهم؟ ... نه، هرگز، هرگز و صد بار هرگز. آرزو می‌کنم که آسمان سعادتت همیشه نورانی باشد و لبخند شیرینت همیشه روشن و مصفا باشد و تو را برای آن دقیقه‌ی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا می‌کنم.

خدای من، یک دقیقه‌ی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟»(شب‌‌های روشن، فیودور داستایفسکی)


همین ارزانی داشتن یک دقیقه‌ی خوشبخت آیا موهبت بزرگی نیست که عشق به انسان می‌بخشد؟ و برای دلی قدرشناس و تنها، همین موهبت کم‌یاب، چنان عزیز و مغتنم نیست که وقتی به تجربه‌ی از سرگذرانده می‌نگرد، نشانی از ندامت و پشیمانی، از تلخای شکست‌خوردگی و باختن، از فروزش خشم و نفرت بی‌مایه نسبت به معشوقی که ترکش کرده، در خود نیابد؟ آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟