عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

پیامبر، روز دیگری متولد شد

جسم او شاید این روزها در وجود آمده باشد، اما حقیقت او وقتی متولد شد که نخستن تجربه‌ی پیامبرانه را از سر گذراند. زادروز حقیقی او، هنگامه‌ی نخستین اتفاق بود. اتفاق وحی. اهل لغت می‌گویند وحیْ اشاره‌ی پنهانِ سریع است. اشارتی که از چشم جهان‌بین آدمی پوشیده است و چنان برق‌آسا بر دل می‌تابد که نمی‌دانی کی سررسیده و کی تو را ترک کرده است. همچون شهابی که خطی سرخ بر سینه‌ی آسمان می‌کشد. 


پیامبر با تابش نخستین آیات، متولد شد. تولد جسمی او، تولدی از خاک بود؛ و تولد دوباره‌ی او، زادنی از نور. زِهدان نور.


در آن تابش نخستین که قلب جلایافته‌ی او از ساحات برتر وجود پذیرا شد، محمدی متولد شد که دیگر تنها محمد نبود. پیامبر بود. خود را واجد امانتی می‌دانست که از جنس صداست. صدایی که رو به بالا دارد. رو به «او». «او» که از سر ناگزیری و نحافت زبان، «او» می‌خوانیمش.حال آن که او ساحتی فراتر و نزیه‌تر از ضمائر مفرد و جمع است. چرا که او همان کیفیت نورانی منتشر در تمام اوها و آن‌هاست.


تولد حقیقی پیامبر در چهل سالگی و در غار حرا رخ داد. همچنان که تولد هر شاعری هنگامه‌ی نخستین شعری است که می‌سراید، تولد پیامبر در نخستین باری است که با واقعه‌ی رازآلود وحی روبرو می‌شود.


وحی. و ما ادراک ما وحی. آن اشارتِ پنهانِ برق‌آسا که می‌بارد و دلت را متبرٓک می‌کند. می‌تابد و چراغستان می‌شوی. می‌وزد و به وجد می‌آیی. چنان مهیب که بر خود می‌لرزی. تجربه، انگار، فراتر از توان توست. برخود می‌لرزی و می‌گویی: زَمِّلونی، زَمِّلُونی. مرا بپیچید. من یخ کرده‌ام. بهت‌زده‌ام. مرا بپیچید. من در چنبره‌ی نیرویی رازآلود گرفتار شده‌ام. من دچار شده‌ام. دچار صدایی که از جنسی دیگر است. «و فکر کن که چه تنهاست، اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بی‌کران باشد». نزدیک است از هم بپاشم. می‌خواهم خود را از همین کوه به زمین پرتاب کنم. چیزی در من جوانه زده است. چیزی که نمی‌توانم نامی جز خدا بر آن بنهم. چیزی که مرا وا می‌دارد که بخوانم. من که خواندن نمی‌دانم. اما دلم را عجیب شورانده است. کلماتی را در من بیدار کرده است که از لونی دیگرند. که طعم نور می‌دهند و خویشاوند آسمانند. این کلمات را او صلا زده و شورانده است. این کلمات از دل من می رویند، اما چه کسی آنها را به دمیدن فراخوانده است؟ آخر من که خواندن نمی‌دانم.


بخوان. بخوان. بخوان. بخوان اما این بار به شیوه‌ای دیگر. به شیوه‌ای آغشته به خدا، بخوان. سخن بگو، اما از گلویی که دیگر مجرای دم‌های مقدس است. کسی در تو می‌دمد و تو را از کلمات آبستن می‌کند. تو مأموری که بی‌کم و کاست، آن کلمات را با دیگران قسمت کنی. آن کلمات را تو زاده‌ای. دل تو زاده است. اما دل تو که پیش از این واقعه، زمینی بایر بود. آن ساحت متعالی‌تر وجود، خود را بر تو گشود و تو را از جذبه‌های نور، آکند. تو اکنون سفیر معنا و صلادِه عوالِم بالا هستی. 


تو اکنون، به یُمن خطاب ما، به برکت صدایی که از ضمیر منور هستی تراویده است، از نو زاده شده‌ای. تو دیگر محمد نیستی. تو رسول آفتابی.


محمد، شاید که امروز متولد شده باشد، اما پیامبر اسلام وقتی متولد شد که ندایی را در ضمیر خود شنید:

إقرأ باسم ربک الذی خلق...