وقت سحر بود. سحری را خوردهایم و هنوز دقایقی تا اذان صبح باقی است. شاید هم قبل از سحری خوردن است. شب پاک و شفافی است. با هم به باغ میرویم. شعر دکتر لطفعلی صورتگر را که با صدای علیرضا افتخاری شنیدهایم، در خاطر داریم. مرغشب و کوکوهای عاشقانهی او. جستجوگری غریب که با هر نوا، نشانی گمشدهای را با ما در میان میگذارد. با اینکه آنچه میخواند تکرار یک پرسش ابدی است(کو کو، کو کو)، اما انگار همین پرسش و تمنا، نشانی کوی دوست را بر ما فاش میکند. در سکوت ستارهباران شب، شبی مبارک از شبهای ماه رمضان، در باغ حیاطِ خانه قدم میزنیم و با هم به این بانگ مؤمنانه گوش میسپاریم.
گوش کن: کو کو، کو کو...
آن گوشسپاری مشترک، آن نغمههای پیگیر و دردمندِ مرغ شب، آن شب مبارک و سحرآیین، آن خلوت بیغش و مکث بیغبار، هرگز از خاطرم نخواهد رفت. مارسل پروست میگوید:
«گویا رویدادها گستردهتر از لحظهایاند که رُخ میدهند و همهشان در آن جا نمیگیرد. بیگمان بر اثر خاطرهای که از آنها برایمان میماند به آینده سرریز میکنند، اما جایی از زمان گذشته را هم میطلبد.»
آنجا بود که من در کنار تو، و با گواهیهای مکرر آن پرنده که از دیدگان ما پنهان بود، به تلقّی تازهای از ایمان دست یافتم. به ایمانی که از جنس «کو کو»های دردمندِ مرغ شب است. ایمانی که پرسش پیگیر است تا پاسخی آسوده.
آن شب، گلهای شببو هم سرگرم سرایش شبانهی خود بودند. با زبان عطرهایشان.
چه حس نابی بود. از آنها که به تعبیر ویرجینیا وولف «لحظههای بودن» و حضور است.
تمام حرفهایی که بعد از آن تجربهی مکاشفهآمیز از ایمان و خدا زده و خواهم زد، بیتردید اثری از آثار آن وقتِ بسطیافته و آن لحظهی کوتاه ابدیشده است. من لحظههای متبرّک و روشنی را که با تو داشتهام زنده خواهم داشت و برای این زندهخواستن گذشته، بهترین شیوه، مزهمزه کردنِ آهستهی لحظههای اکنون است. لحظهی حال، زمانی که عمیقاً تجربه میشود، مشحون از گذشته است. برای لمس گذشتهای که داشتهایم، چارهای جز تجربهی بیغبار اکنون نیست. بصیرتی که از ویرجینیا وولف آموختهام:
«گذشته فقط وقتی باز میگردد که زمان حال چنان نرم پیش میرود که گویی روی سطح آرام یک رودخانهی عمیق پیش میرویم. بعد آدم اعماق را میتواند ببیند. در چنین مواقعی یکی از چیزهایی که رضایت کامل مرا فراهم میکند، نه این است که به گذشته میاندیشم، بلکه این است که در زمان حال، تمام و کمال زندگی میکنم. چرا که زمان حالی که گذشته را یدک میکشد هزار بار عمیقتر از زمان حالیست که چنان تنگ به آدم چسبیده که چیز دیگری را نمیتوانیم حس کنیم، و مثل این است که فیلم دوربین به چشم ما چسبیده.»(لحظههای بودن: اتوبیوگرافی ویرجینیا وولف، ویرجینیا وولف، ترجمهی مجید اسلامی)
صدیق، ششم آذرماه نود و هفت