سی سال گذشته است و مرد در دههی هفتم زندگی خویش است. دل به جادهها سپرده تا اندوه بزرگ خود را تاب آورد. او زندگی را نرم و ملایم میخواست و چه بعد از ظهری نیکوتر از امروز که همه چیز با مراقبتی هر چه تمامتر اتفاق میافتد. مرد به تجربه دریافته است که زندگی بسیار شکننده است و با اندک قصور و اهمالی، از دست میرود. دریافته که زندگی همچون پروانهای است که با کمترین احساس خطری از جانب او، پر میزند و میگریزد. او تنها میتواند به نرمی و آرامی بر خاک زانو بزند و حتی مراقب باشد مژه بر هم زدنش هم به خلوت شاعرانه پروانه آسیبی نزند.
"نازکی طبع لطیفِ" زیبایی چنان است که آهسته هم نمیشود دعا کرد. باید نفسهایت را در سینه حبس کنی و تنها با بخار مهارشدهای در گوش گلهای شمعدانی نجوا کنی. صدا مزاحم است. نفسهای مهارشده و سبکی که به لرزش خفیف هوا میماند قادر است با گلبرگها راز و نیاز کند. با خدا هم.
از پشت مه غلیظ، خانهای پیداست. خانهای آنسوتر از زمان و بافته با نخ خیال. در خانه زنی و کودکی خردسال چشم به راه او هستند. در خانه آلبوم عکسی است که در صفحه داخلی جلد آن کارت دعوتی برای عروسی چسب خورده است. تیرماه سال هزار و سیصد و هشتاد و شش. صدیق و شیما. با شعری از فروغ فرخزاد: «اگر به خانهی من آمدی، برای من ای مهربان، چراغ بیار، و یک دریچه که از آن، به ازدحام کوچهی خوشبخت بنگرم»
شومینه روشن است. بارانی ریز میبارد. پردهای به رنگ صورتی از پنجره آویزان است. تلویزیون روشن است. خوانندگان جوان با هم رقابت میکنند. زن و دختر کنار هم نشستهاند. شادند. میخندند. غذا روی اجاق است و بوی آن هوای خانه را معطر کرده است. زن، سالاد سبزی درست کرده است. از سبزیها و گوجههایی که خود در باغ کوچک حیاط، بار آورده است. نام آن زن شیماست. خندههایش شدیداً زیباست. و دخترک شاد است. مثل جوجهای که در کنار مرغ مادر میچمد و میدود و میداند که نگاه مادر، مراقب اوست. خانه کوچک، اما گرم و صمیمی است. دخترک بلند میشود و با مدادی رنگی که در دست دارد خطوط مبهمی بر دیوار میکشد. مادر برای او سوپ گذاشته است. دخترک آبریزش بینی دارد.
در خانه سالنامهای است با جلدی مشکی. روی آن نوشته شرکت آسیا سیمگستر. تولید کنندهی انواع مفتولهای کربن. در اواخر دفتر، کلماتی است که دختری هفده ساله نوشته است. فروردین سال هشتاد و پنج و در جادهای منتهی به جنوب کشور:
«امشب قلبم چشمهای آسمان را میجوید
سایههای عشق را
و جادههای محبت، چه عاشقانه میشکافند قلب کویر را
در این پهنای بیکران.
و آنگاه که تو را متصور میشوم
در اوج رؤیاهایم
و تو پادشاه اندیشههایم میشوی
میبینمت و با تمام وجود احساس میکنم.
و چون تو را ترسیم میکنم بر کویر قلبم
با خطی از جنس نور
شگفتا چه ناباورانه زمین قلبم
به گلستانی به زیبایی گلستان سعدی بَدَل میشود
و من همچنان زمزمهی غزلهای غریبانهی محبت را
در فضای وجودم میشنوم.»
این کلمات را برای پسری بیست و دو ساله نوشته است که به تازگی با او دیدار داشته است. پسری که قرار است همسر او باشد. قلب دختر، با نخستین دیدار، از ضرباهنگ روشنی آکنده شده و نگاهش تا امتداد سرخ شهابها بال گشوده است.
زن، خانه را با برچسبهای زیبایی آذین کرده است. یکی از نقاشیهایی که زن بر دیوار خانه چسبانده است، تصویر درختی است که انواع پرندگان در شاخههای آن نشستهاند. انگار زمان در آن نقاشی متوقف شده است. پرندهای که در حال پرواز است، فرود نمیآید و پرندهای که نشسته، برای همیشه نشسته است. در دیوار اتاق خواب، برچسب نقاشی دو گربه دیده میشود. دو گربه که ایمن و خوشخیال، سرهایشان را به هم تکیده دادهاند و چشمها را بستهاند. یکی از گربهها مشکی و دیگری سپید است. انگار به خوابی ابدی و عاشقانه فرو رفتهاند.
در دیوارهای داخلی خانه تابلوهای زیبایی آویزان است. شعری بر یکی از تابلوها چشم مرد را خیره میکند. شعر از فروغ فرخزاد است:
«آری، آغاز دوست داشتن است
گر چه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست»
خانه با همهی خاطرات دهسالهی خود، بر بالهای بادی سر به هوا از نظر پنهان میشود. با تابلوهای شعر و خندههایی شدیداً زیبا.
مرد، خسته و تنها خطوط جاده را تا مقصدی نامعلوم طی میکند. برف به تازگی باریدن گرفته است.
صدیق- آذرماه نود و هفت