عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آرمن (۵)

آرمن عزیزم


در هر مصیبت و واقعه‌ی ناگواری، موهبتی نورانی نهفته است. رفتن شیما، با اینکه فروپاشنده و کمرشکن بود و هست، اما فیضی بزرگ به همراه داشت و آن بی‌رنگ و اعتبار شدن جنبه‌های مادّی جهان بود. دنیا از چشم آدم می‌افتد و دل از تاخت‌وتاز اغراض، اگر نه به کلّی، اما تا اندازه‌ی زیادی خلوت می‌شود. آورده‌اند که حسین ‌بن علی پس از شهادت فرزندش علی‌اکبر گفت: «ولَدی عَلی؛ عَلَی الدُّنیا بَعدکَ الْعَفا» علی، فرزند من، بعد از تو اف بر این دنیا.


دنیا در چشمانش به نهایت بی‌قدری رسیده بود. من فکر می‌کنم تا دنیا از نظر ما کنار نرود، معانی روشن در افق دید ما ظاهر نمی‌شود. حرف تازه‌ای نیست. البته می‌توان به تعبیر عارفان در میانه‌ی روزمرگی‌ها و معیشت‌‌ورزی‌ها امر معنوی را پی گرفت. اما نگاهت را باید متمرکز کنی. حافظ می‌گفت: تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون / کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد. و مولانا می‌گفت: اگر دل از غم دنیا جدا توانی کرد / نشاط و عیش به باغ توانی کرد


آدم در این دنیا نیازمند اندوهی بزرگ و آتش‌افروز است. جنگلِ پریشان هموم ما را آتش‌سوزی‌ای عظیم لازم است. «آتشی افروخته در بیشه‌ی اندیشه‌ها». رنجی بزرگ و اندوهی که دست از گریبانت برندارد و تمام دغدغه‌های فرومایه را از حیاط جانت بروبد. روشنی به هر بهایی می‌ارزد. حتی به این قیمت که از بین برویم. کریستین بوبن می‌گفت: «روشنی زیباترین نعمتی است که می‌شود به ما در این زندگیِ تاریک داده شود- حتی اگر گه‌گاه این روشنی ما را نابود سازد.»


احمد سمعانی تعبیر نیکویی دارد: «عود را سِرّی است که اگر هزار سال او را می‌بویی، هیچ بوی ندهد، آتش خواهد تا سرّ خود آشکار کند.». انگار حقیقت احوال ماست. تا آتشی در خرمن زندگی ما نیفتد، بعید است آن بوی روح‌نشان از درون ما جوانه بزند.

آرمن، رفیق نازک‌دل من. می‌کوشم تا موهبت این فاجعه را قدر بدانم و از آتشی که بناست خرمن زندگی را یکپارچه در کام کشد، استقبال کنم.


راستی آرمن، دیروز که آلبوم عکس‌های قدیمی را ورق می‌زدم چهره‌ی بشّاش نوید، مرا درگیر کرد. نوید چند هفته بعد از آن عکس مشترک که با هم‌کلاسی‌ها انداختیم بی‌خبر غیب شد. برای همیشه غیب شد. آن روزها تو از ایران رفته‌بودی و احتمالا تنها خبر این ماجرا را شنیده‌ باشی.


زُل زدم به خنده‌‌ی بی‌پروای نوید که تمام چهره‌اش را پوشانده بود و به فکر فرو رفتم. آرمن جان، چطور می‌شود آن روحیه‌ی ظریف و بذله‌گو که هیچ‌چیز این جهان را جدی نمی‌دانست و سخت‌ترین موانع را هم شوخ‌طبعانه به بازی می‌گرفت، اینقدر بی‌صدا از قطار زندگی پیاده شده باشد. یادت می‌آید که چقدر از سر به سر گذاشتن‌های نوید، عاصی می‌شدی؟ باور می‌کنی که نوید به زندگی باخته باشد؟ شاید تحلیل ما از اساس اشتباه باشد و نوید برای آنکه به خفقان نبازد، غیب شده بود و مثل کرگدنی تنها به احترام آزادی خود، رفته بود. نمی‌شود دانست. انگار تنها سؤال‌های پیش افتاده‌اند که جواب‌های سرراست دارند. رفتنِ نوید، اصلاً پیش‌پاافتاده نبود. 


آرمن جان، از رنج گفتم و کم‌لطفی است که این جمله‌ی درخشان پطرس رسول را برایت ننویسم:

«خوشا آنگاه که در برابر دادگری رنج می‌برید... بهتر آن است که در نیکی کردن رنج بریم تا در بدی کردن»(رساله‌ی اول پطرس، ۳: ۱۵ و ۱۷)


ما راه را گم کرده‌ایم. می‌خواهیم زندگی عاری از رنج داشته باشیم. حال آنکه رنج در خمیرمایه‌ی زندگی است. ما تنها می‌توانیم به تعبیر پطرس انتخاب کنیم که در نیکی کردن رنج ببریم. 

آرمن جان، باید کلماتم را بیشتر شستشو دهم. با تو، با دلِ نازک و ماه تو، نمی‌توان به آسانی حرف زد. 


رفیق من. دلت بی‌غبار.