سلام آرمن عزیز
رفیق جورِ روزهای دور من... گر چه نمیدانم کجایی و چه میکنی و اصلاً زندهای یا نه، اما با خیال تو گفتگو میکنم. خواجه میگفت: گر چه دوریم به یاد تو قدح مینوشیم... خالصترین حرفها آنهایی است که هیچ نمیدانیم به گوشی خواهد رسید یا نه و پاسخی در پی خواهد داشت یا نه.
راستی کاش تو هم اگر زنده باشی و با دوستی بادهی مودت مینوشی، منِ بادپیما را در یاد داشته باشی. چو با حبیب نشینی و باده پیمایی / به یاد آر محبّانِ بادپیما را
آرمن عزیز، سالروز تولد شیما نهال کوچکی خریدم. به یاد خاطرهی مشترک تماشای چندبارهی فیلم «درخت گلابی». شیما دلباختهی این فیلم بود. من هم. هیچوقت از تماشای آن سیر نمیشدیم. انگار سرنوشت با زندگی من شبیه داستان درخت گلابی رفتار کرد. بگذریم.
درخت را دیروز به خانه آوردم و امروز به کمک پدرم در باغ کاشتم. سه شاخه بیشتر ندارد و چند برگ که به رنگ پاییزند. دو شاخه، همقد و اندازهاند و یک شاخه کوچک است. انگار یک خانوادهی سه نفری هستند. مادر و پدر و یک فرزند. حس میکنم این نهال کوچک، فرزند من است و بسیار دوستش دارم. میبوسمش و برایش فال میگیرم. امشب برایش غزلی از حافظ گشودم. آمد:
رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریهاش بر سمن و سنبل و نسرین آمد
نهال گلابی کوچک را کاشتم تا خاطرهی مجسمی باشد از او که دیگر نیست. میخواهم هر وقت نوازشش کنم و برایش غزلی بخوانم. غزلی مثل غزل سیاوش کسرایی:
«تو قامت بلند تمنایی ای درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالایی ای درخت
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زیبایی ای درخت
وقتی که بادها
در برگهای در هم تو لانه میکنند
وقتی که بادها
گیسوی سبز فام تو را شانه میکنند
غوغایی ای درخت
وقتی که چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خُنیاگر غمین خوشآوایی ای درخت»
آرمن عزیز. یادت میآید روزی تنبور تالشی را برداشته بودیم و روزی از روزهای پاییز به جنگل رنگین رفتیم؟ چقدر خاطرهی آن گشت و گذار پاییزانه شیرین است. همهمهی رنگها بود و زمزمههای تنبور و حضور دو دوست. دو دوست که قدر دوستی را ندانستند و اکنون چنان از هم دور افتادهاند که حتی نمیدانند آن یکی زنده است یا نه. آرمن، کاش حداقل این پاییز اینجا بودی. یکبار دیگر حُزن ازلی تنبور را در جنگل پاییز تکرار میکردیم و من در تراکم آنهمه برگهای خوشرنگ، پی تمنایی میرفتم. پیِ طرحی از لبخند شیما. شاید در میانهی آنهمه رنگ و زمزمه، چشمانم را سرابِ خیالی برباید و دمی هم که شده به جانب نقطهی نامعلومی بوسه بفرستم.
آخ آرمن. گفتم بوسه. میدانی، من فکر میکنم ما همه به این خاطر رنجوریم که کسی دلهایمان را نبوسیده است. آرمن، گمان میکنم تنها خداست که قادر است دل آدمی را بوسهباران کند. آخ آرمن. آخ که چقدر دلهای تفتیدهی ما نیازمند بوسههای مرطوب خدا است.
آرمن عزیز، یادت میآید که بعد از ظهر یک روز بهاری با مسعود و محمد به ییلاق وَسکَه رفتیم؟ همان ییلاق قدیمی که در جادهی پونل به خلخال است و تربت مرحوم محمود شرفی و سید عبدالقادر حسینی آنجاست. آنروزها سر ما از بادِ انحصارگرایی پُر بود. نه تو یکبار با من به مسجد آمدی و نه من یکبار به کلیسا. تنها باری که نمیدانم چه شد که خودخواسته پا به مسجد گذاشتی، در همین ییلاق وَسکه بود. آن مسجد چوبیِ کوچک و متروک که در همسایگی رودخانه بنا شده بود تو را مغلوب کرد. وقت مغرب بود. مسعود اذان گفت و صدای محزون و فراقآلود او با زمزمهی غریب رودخانه در هم پیچید. قرآنی قدیمی با جلد پارچهای روی طاقچه بود. تفننی گشودی و با دیدنِ آیهای به لرز افتادی. آیهی چهل و هشتم سورهی طور.
آرمن عزیز، میخواهم زنده بمانم و نخستین شکوفههای درخت گلابی را شاهد باشم. آن لحظه آرمن، آن لحظه که شکوفهای دهان باز میکند و به زندگی سلام میگوید، احتمالا خدا دلش را بوسیده است. اینطور فکر نمیکنی؟