«نه از فراق مولانا مرا رنج، نه از وصال او مرا خوشی! خوشی من از نهاد من، رنج من هم از نهادِ من!»(شمس تبریزی، مقالات)
من اما این بودامنشی را دوست ندارم. انسان تا وقتی انسان است که رنج میبَرد. انسانی که نه با وصال شادمان میشود و نه با غیاب و فراق، غمناک، فرشته است. چه فایده دارد رهایی از چرخهی رنج، وقتی نه از وصالی خوش میشوی و نه از فراقی دلتنگ؟ چه حُسنی دارد بوداوار، رنجها را از خود برانی و آبستن از شعری شیرین یا شوری نغمهخوان نباشی.
من انسان را دوست دارم و دوست دارم انسان باشم. انسانی که از همصحبتی با یاران همدل، خوش میشود و از فراق آنان، دلتنگ. انسانی که سعدی است و میتواند بگوید:
بیحاصل است یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد
انسانی که سعدی است و میگوید:
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی
چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
میگوید یک عمر میتوانم دوری تو را تاب آورم، اگر حتا «احتمالی» باشد که سرانجام با تو ملاقات میکنم. مرا اندک احتمالی برای تاب آوردن رنج عظیم فراق، کافی است.
در آیین بودا، «امید»، جایی ندارد. نباید به چیزی یا درچیزی امید بست. انسانی که خود را به کلّی از امید، معاف کرده است، آسوده است. رهیده است. اما به چه قیمت؟
انسان بیتعلق، بیدلبستگی، زیبا نیست. اگر چه آسوده است.
آنان که دل به هنر بستهاند، نمیتوانند بوداوار زندگی کنند.