عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آرمَن (۴)

آرمن عزیز، سلام


دلت از خاطره‌ی دوستی‌ها لبریز.


امروز با پدر دوست تبسم حرف زدم. پدر پانیذ. پانیذ و تبسم در یک میز می‌نشینند و می‌خواهند هیچ‌وقت جای‌شان در کلاس عوض نشود. پرسیدم پانیذ هم تبسم را دوست دارد؟ گفت خیلی، پانیذ گفته من و تبسم مثل دو خواهریم. و گفته کاش می‌شد و من و تبسم با هم برای بازی به پارک برویم. قرار گذاشتیم تبسم و پانیذ هر از گاهی با هم به پارک بروند. خبر را به تبسم دادم. خیلی ذوق کرد. گفت «بابا انگار خوابه». در خیال او، هم‌بازی بودن با پانیذ در پارک به خوابی خوش شبیه بود. گفتم دخترم خواب نیست، واقعیت است. و با اینکه در ابراز احساساتش خویشتن‌دار است، با حرارت عجیبی گفت خیلی خیلی خوشحالم.


آرمن جان، بچه‌ها چه خوب قدردان دوستی‌ هستند. ما که بزرگ می‌شویم دوستی و دوستان را به مثابه‌ی امری فرعی در زندگی می‌نگریم. چیزی در خدمت دیگر ابعاد زندگی. برای کودکان اما دوستی در متن زندگی است. دوستی را زندگی می‌کنند و تمام خوشی‌هایشان را در دوستی‌ها معنا می‌کنند. چه خوب است حال کودکان. خوشا آنان.


آرمن جان. ما آدم‌ها سایه‌ی مرگ را که همیشه همراه‌مان هست نمی‌بینیم. به همین خاطر است که چندان قدردان هم نیستیم. مولانا می‌گفت:

کنون پندار مُردم، آشتی کن

که در تسلیم ما چون مُردگانیم

می‌گوید از منظر دست‌بستگی و بیچارگی‌ای که آدم‌ها در برابر تقدیر و سرنوشت دارند، ما هم‌اکنون نیز به نحوی مُرده‌ایم. چرا که هیچ کس نمی‌تواند تضمین بدهد فردا زنده خواهیم ماند. به قول حافظ: «مایه‌ی نقد بقا را که ضمان خواهد شد؟:» انگار مرگ، امری در آینده نیست بلکه حقیقتی ساری در اکنون ماست.


آرمن، کاش بیشتر قدر دوستی‌مان را می‌دانستیم. اصلاً زندگی جز در آینه‌ی دوستی‌های خالص، چه صفایی دارد؟ و جز در مشق پیوسته‌ی مودت، چه حاصلی؟

سعدی می‌گفت:

 بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی

الا دمی که یاری با همدمی برآرد

و حافظ می‌گفت: «ایام خوش آن بود که با دوست به سر شد»


حالا که به جاده‌ی پشت‌سر‌نهاده‌ی گذشته می‌نگرم می‌بینم که درخشان‌ترین لحظه‌هایم همان‌ها بودند که در معاشرت دوستانی همدل سپری شدند. شاید فکر کنی خاطره‌پرستم و خودم را در گذشته‌ها حبس کرده‌ام. اما به گمان من فرق است بین گذشته‌ای که در اکنون ما تنفس می‌کند و گذشته‌ای که تنها ردّی محو در ضمیر ما برجا گذاشته است. من گذشته‌ی دوستی‌ها را به لحظه‌ی حال پیوند می‌زنم. دوستی از آن چیزهاست که حتی تداعی خاطره‌اش هم می‌تواند در رگ‌های اکنون ما نور بریزد. اپیکور در آستانه‌ی مرگ که هشتاد و یک سال داشت نامه‌ای به یکی از دوستانش می‌نویسد: «در این روز واقعاً خوش زندگی‌ام با وجود این که در آستانه‌ی مرگ هستم، این نامه را برای تو می‌نویسم. بیماری کبد و معده‌ی من همچنان برجاست و هیچ از شدت آن کم نشده، اما به‌رغم این‌ها قلب من از شادی انباشته است و یادآوری خاطره‌ی مصاحبت با تو مرا شاد می‌کند.»

می‌بینی آرمن؟ راست می‌گفت که: «بهشت، صحبت یاران همدم است». تو تکه‌ای از بهشت من بودی!


آرمن عزیز یکی از چیزهایی که دلم می‌خواهد تجربه کنم و یکبار هم به شیما گفتم این بود که خانه‌ی کوچکی باشد بدون هرگونه روشنایی برق. شب که دامن گسترد، چراغ روشنایی نفتی را بیاوریم، و بوسه‌ی کبریتی را بر فتیله‌ی آن بنشانیم. آن وقت در فضای کم‌نور ولی انس‌افزای آن روشنی، کتابی ورق بزنیم یا گفتگویی بکنیم. خاطر مجموع و خاموشای روشن آن فضا را با هیچ‌چیز نمی‌شود معاوضه کرد. 


آخ آرمن. کاش روزی نامه‌هایم را ببینی و قبل از آنکه عمرم به آخر برسد، تجربه‌ی گفتگو و کتاب‌خوانی مشترک زیر نورِ ملایم چراغ نفتی در یک خلوت شبانه‌ را تجربه کنیم. 

درخت گلابی منتظر من است. باید بروم.