آرمن جان سلام.
دل تو را میبویم. از تمام شعرهای ناب، خوبتر است. دل تو، یلداتر است. مرا به شبنشینی قلب خوبت، دعوت کن. دل تو را میبویم و خواب پرندگانی را میبینم. که بال در بال آفتابند.
آرمن، اینجا همه چیز هست. شیرینی، تنقلات، لبو، هنداونه، کدو، باقلا، رشته و خوشکار، ماهی شور، سبزی پلا، فسنجان. اینجا مرغ هست، ماهی هست، اردک و غاز هست. اینجا شمع هست، موسیقی هست، برنامههای طنز تلویزیونی هست، دیوان حافظ هست، خانه هست، لامپ هست، دورهمی و جشن و سرور هست. اینجا خانوادهها دور هم جمع میشوند و یلدایشان را جشن میگیرند. تخمه میشکنند. هندوانه میخورند. اینجا زندگی قبراق است. اگر چه همه چیز گران شده، اما مردم به هر جانکَندنی که شده، دین زندگی را ادا میکنند. شهر زنده است و خیابانها شاهد آمد و شد پیوستهی مردمند. با این حال چیزهایی هم کم است. آزادی کم است. امید به فردا کم است. اعتماد عمومی کم است. آسودگی خاطر کم است. چیزی نیست که نباشد. قحطی نشده. همه چیز هست، اگر چه شاید کم. جز تو، که در حدّ کم هم، نیستی. جز شیما که لباس مهی تُند پوشید، لبخندش را در زَرورقی از نور پیچید و برای همیشه رفت.
آرمن جان، مرگ که سر برسد، حرفها قبل از آنکه برسند، میافتند و دلهای گاززده را بیاعتنایی پایی شوت خواهد کرد به جوی آب. آرمن، مرا با خود تا همهمهی رنگین برگها در کوچههای زمستان همراهی کن. و بگذار در لابهلای صداهای درهم مرگ، به دنبال آن ترانهی گمشده باشم. بگذار خوابی باشم که از میان پلکهای نیمهباز کلمات، فرار میکند. و پیش از آنکه مرگ، کلماتم را احضار کند، متواری شوم.
من در نهایت زمان ایستادهام. درست کنار تو. و به آغازِ بودن فکر میکنم. به آغاز لبخند و رویش ترانه. بگذار صدایت کنم و عبور شهابی را در ظلمت تنهاییام شاهد باشم. مرا به آغاز هفت سالگی،به عطر زعفرانیِ یاسهای غروب، به کوچههایی که از هزار ستاره آبستن بود، به جادوی گلهای آبیِ کوچک، و به چشمهایم، بازگردان.
آرمن، بگذار نام تو کلمهی عبوری باشد که سینهی آسمان را رو به پرنده میگشاید.
آرمن جان
«گر بماندیم زنده، بردوزیم
جامهای کز فراق، چاک شده
ور بمُردیم، عذر ما بپذیر
ای بسا آرزو که خاک شده»