آرمن جان سلام. یا چنانکه محمود درویش میگفت: «سلام بر رنگ اندوه در چشمان تو». سلام بر قلب کوچک تو که مفسّر بینظیر معنای دوستی بود. کاش میشد یکبار دیگر در هوای قلب تو تنفس کنم و ریههایم را از دمهای روشن قلبت پر و خالی کنم. شب یلدا نزدیک است و دل من به درازای نالههای نی، حرف دارد. کلمات قادر به حمل حرفهایم نیستند، مردمک اندوهبار چشمانت کو؟
یلدا میآید و مرا آکنده از بوی هق هق بیامان تو میسازد. آخرین یلدایی که با هم بودیم گفتی برایم فالی از حافظ بگیر. آمد: «به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری / به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم؟» و تو را گریهی بیامانی ربود. اشکهایت که بند آمد پرسیدم این بیت تو را به کجا بُرد؟ گفتی به ساعت پایانی زندگی عیسی. به شِکوهی عاشقانه او هنگامه جان دادن بر صلیب: «خدای من، خدای من، از چه رو مرا وانهادی؟»(مَتّی، ۲۷: ۴۶)
تمام عظمت عیسی به یکباره در نظرم فروشکست. مگر میشود چنین سخن یأسباری بر زبان کسی جاری شود که تمام زندگیاش را وقف خدا کرده بود؟ دلم نیامد چیزی به تو بگویم.
سالها گذشت تا دریابم سخن پایانی عیسی، اوجِ نجوایی عاشقانه بود. تمام دلت را در دستان خدا بگذاری و آنوقت در بغرنجترین وقت زندگی، تنهایت بگذارد. لخت و عور و خونچکان بر بالای صلیب باشی و خدایی که با تمام جان و با تمام دل دوستش میداشتی، به یاری تو نیاید. شاید عیسی باید قبل از خاتمهی زندگی، اوجِ درماندگی عاشقانه را تجربه میکرد. نهایت وانهادگی را. خدا تو را در اضطراریترین شرایط وامینهد تا قلبت را بسنجد و بپرورد. تا دریابی که عشق، بیغرض است. بیچشمداشت پاسخی است. و محبت به تعبیر یکی از شاگردانت:
«همه چیز را عذر مینهد، همه چیز را باور میکند، به همه چیز امید میبندد، همه چیز را تاب میآورد. محبت هرگز زوال نمیپذیرد.»(رساله اول پولس به کرنتیان)
آیا محبت تو، میتواند در اوج تنهایی و وانهادگی و بیپناهی، همچنان تاب آورد، امیدوار باشد و زوال نیابد؟
شکایت جانکاه تو را شنیدیدم: «از چه رو مرا وانهادی؟» و خطابِ عاشقانهی تو را: «خدای من، خدای من» نادیده گرفتیم. هنوز خدا را به تکرار صدا میکنی. هنوز او را چون آشنایی نزدیک که همخانهی تو شده، «خدایِ من» میخوانی. وقتی کسی را دوست داری زمزمههایت را با او پایانی نیست. همچنان او را صدا میزنی و با او نجوا میکنی. پس همچنان، در اوج وانهادگی و تنهایی هم، دوستش داری. پرسشت را با ما درمیان گذاشتی اما پاسخ را به زبان نیاوردی. پاسخ در زندگی تو بود: فرزندم، در ازای محبتی که نثار من میکنی، به نفع تو مداخلهای در جهان طبیعت نمیکنم. تنها آثار ملایمت و تابندگی را در قلبت مشاهده کن و به من ایمان بیاور. اگر محبت تو به من پاسخی ندارد، پس این حجم از معنا و نور که قلبت را در اختیار گرفته، نشانهی چیست؟ حضور خدا را در ملایمت ناشی از بوسهای که بر قلبت نهاده است، باید بجویی. در آن احساس لبالب از معنا و آمرزش بوسهای که مادری شبهنگام بر گونهی طفلِ خوابرفتهاش مینهد. چنانکه الیزابت بَرِت براونینگ دربارهی حضور خدا میگفت:
«چنانکه گویی مادر مهربانم
نیمه شب لبهایش را بر پلکهای بستهی چشم من مینهد
مرا نیمه بیدار میکند و میگوید:
نازنین،
حدس بزن چه کسی تو را در تاریکی بوسیده است؟»
تو را وانهادم، تا به منتها درجهی خلوص دست یابی. به محبتی که بیهیچ طمعِ پاسخی، تداوم مییابد.
آرمن جان. رفیق لحظههای سرگشتهی من. زمستان نزدیک است و بر آن نیمکت چوبی که روزگاری شاهد گفتوگوهای ما بود، برف خواهد نشست. همان نیمکتی که کنار رودخانهی مرکز شهر و در حصارِ سپیدارهای بلندی قرار گرفته بود که از شور و غوغای گنجشکان، به خود مینازید.
کاش پنجاه سال بعد، عصرگاهی را در همسایگی زمزمههای این رود، بر روی آن نیمکت قدیمی بنشینیم و یک دل سیر، چشمهای هم را مرور کنیم. دوباره از من بخواهی که برایت فالی از حافظ بگیرم. دوباره با یادآوری زمزمهی پایانی عیسی اشک بریزی و اینبار من هم باورمندانه همراهیات کنم. برایت بگویم: آرمن، پنجاه سال پیش، من و شیما، زیر نورافشانی همین ماه و ستارههای چشمکپرانِ همین شب، دستهای هم را گرفته بودیم و راه میرفتیم. راه میرفتیم و دلمان از رؤیای فردا روشن بود. از همین کوچه آرمن، در همین بوستانِ کنار رود، آرمن. پنجاه سال پیش، آرمن.
«پنجاه سال آه
دور از تو زیستن
یعنی هزار سال
در خود گریستن
پنجاه سال آه
دور از تو زیستم
در خود گریستم»