عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آرمن (۱۳)

آرمن عزیز. هوا بی‌ملاحظه سرد است. صدایت کجاست؟ صدایت کجاست که چون پتویی سبز مرا گرم کند. خنده‌هایت کجاست؟ خنده‌هایت کجاست که شومینه‌ی روشن جانم باشد. آرمن عزیز. رفیق خوب من. برای نگهداشتن تو مشغول جدالی مداوم با سیر طبیعتم. جدال با قواعد بقا که ما را به انقطاع از گذشته وامی‌دارد. مهم نیست که فاتح این مبارزه باشم یا نه. مهم از پای ننشستن است. شاید بگویی: آخرش چه، بالاخره می‌بازی. اما بگذار قبل از باختن، ناخنی بر چهره‌ی این حریف سرسخت بکشم. 

آرمن عزیز
مدام باید غبارهایی را که گذر زمان روی تازگی دوستی‌مان نشانده کنار بزنم. کاری جانکاه و بی‌وقفه. تلاشی پیگیر برای آنکه این چراغ دوستی که زمانی برافروختیم، همچنان آبی و پاک بسوزد. دود نکند. از نور نیفتد. برای نگهداشتن تو، علیه زمان اعلام جنگ کرده‌ام. علیه هر چیزی که از جنس فراموشی است. آرمن، شاعران را نمی‌شود با فراموشی آشتی داد. برای یک زندگی آسوده و راحت، لازم است از هنر فراموش کردن برخوردار باشیم. اما زندگی شاعرانه، زندگی با زخم‌ها و اشک‌هاست. شاعران نمی‌خواهند رنج‌های خود را فراموش کنند. اگر فراموش کنند، آسوده‌ترند، اما چراغ شعر را چگونه روشن نگه دارند؟ مگر جز با سوختن می‌توان نورافشانی کرد؟

«نقلست که وقتی[عارفِ بزرگ، ابوبکر شبلی] لختی هیزمِ تر دید که آتش در زده بودند و آب از دیگر سوی وی می‌چکید. اصحاب را گفت: ای مدعیان! اگر راست می‌گویید که در دل آتش داریم از دیده چرا آن اشک پیدا نیست؟»(تذکرة‌الاولیا)
اگر آتشی در سینه داری جاودانی، ناله‌های سوزناکت کو؟

آرمن زندگی حکیمانه با زندگی شاعرانه جمع نمی‌شود. شاعران نمی‌توانند خوشبخت زندگی کنند. بهتر بگویم: نمی‌خواهند خوشبخت باشند. خوشبختی در معنای متداول آن با شعر، که زایش‌های دردآلود و مداوم است جور در نمی‌آید. زندگی مبتنی بر حکمت، زندگی کردن بر مدارِ سازگاری است. خود را با جهان سازگار می‌کنی و می‌آسایی. اما شعر، طنین تضاد و تصادمی است که میان ما و سیر جهان اتفاق می‌افتد. وفاداری به این تضاد است که ضامن شعر است. در این برخورد و جدال میان کشتی‌های شکسته‌ی ما و بادهای ناموافق است، که امواج شعر، متولد می‌شوند. زندگی حکیمانه و مبتنی بر حساب و کتاب متعارف و عُقلایی، زندگی سردی است. اگر چه آرام و کم‌هزینه است، اما فاقد شور است. ویتنگشتاین می‌گفت: «حکمت چیزی سرد است، و از این حیث احمقانه.(در مقابل، ایمان نوعی شوریدگی.) همچنین می‌شود گفت: حکمت فقط زندگی را از تو پنهان می‌کند.(حکمت مثل خاکستر سردی است که گُل آتش را می‌پوشاند.)»

می‌بینی چه خوب به قلب هدف زده است؟ چاره‌چویی‌هایی حکمت‌آمیز ما برای رنج‌های زندگی، چیزی از جنس همان خاکستری است که گُل آتش را می‌پوشاند. گمان می‌کنم دین برای خیلی‌ها نقشِ «حکمت» را ایفا می‌کند. ضامنِ یک زندگی بی‌خطر و محتاطانه. نادرند کسانی که حقیقت ایمان را که همان شور و خطرکردن است دریافته و زیسته‌اند. کسانی مثل سورن کرکگور که می‌گفت: «آنچه همه‌ی زندگی انسان در آن به وحدت می‌رسد، شور است، و ایمان شور است.» و ادامه می‌داد: «آن کس که به شور باخته است به اندازه‌ی آن کس نباخته است که شورش را باخته است...»

از نظر کرکگور، ایمان یک اقدام مبتنی بر مصلحت و احتیاط نیست. چیزی که در اغلب دینداری‌های مرسوم شاهد هستیم. ایمان، یک شوریدگی و دل به دریا زدن است.

کرکگور زندگی غنی و مطلوب را زندگی آکنده از شور می‌داند. اما در حکمت، ما بر اساس چتکه‌اندازی و مصلحت‌سنجی عمل می‌کنیم. مصلحت آن است که گذشته‌ی رنجبار را فراموش کنی. مصلحت، روی آوردن به زندگی عادی است. به زندگی سازگار با طبیعت و جامعه. اما شعر، عصیان است. طغیانی علیه مناسبات مرسوم و قواعد طبیعت. سهم شاعران، به تعبیر فروغ «گردش حُزن‌آلودی در باغ خاطره‌هاست». شعر، زبان اعتراض و فریاد است. فریادی تسلیم‌ناپذیر علیه جفایی که جهان بر آدمی روا می‌دارد. و در این اعتراض لطیف و جلادیده که از صافی زبان می‌گذرد، زیبایی پدید می‌آید. زیبایی، محصول حکمت نیست، میوه‌ی شوریدگی است.

آرمن خوب من. هرگز از یاد نمی‌بَرم که چند روز قبل از سفر همیشگی‌ات به من گفتی: هرگز لحظه‌های درخشان دوستی‌ام با تو را از یاد نمی‌بَرم. به من گفتی: همیشه از این چراغ افروخته در برابر بادهای سهمناک زمان و فراموشی، مراقبت می‌کنم. و منِ غافل درنیافتم که این حرف‌ها یک خداحافظی سربسته‌اند. آرمن، حرف تو، اصیل‌ترین و غنی‌ترین سخنی بود که در تمام عُمرم شنیده‌ام. سخنِ تو، معیاری تازه در بیان حقیقت انسانیت به دست من داد. هر کس، به آن اندازه انسان واقعی است، که با شوقی که آمیخته به دریغ‌ است از لحظه‌های شکوفای دوستی، یاد می‌کند. هر کس به آن اندازه انسان است که ردّ لحظه‌های ناب دوستی را گم نمی‌کند. کاش بودی، کنارم می‌نشستی و با هم، لحظه‌های شکوفای محبت را مرور می‌کردیم.

آرمن، من از تو آموختم که دوست داشتن مبارزه علیه فراموشی است. از تو آموختم که دقائق دوستی را باید با فعل حال استمراری صَرف کرد. اگر چه این صَرف کردن مقرون رنج‌های بسیار باشد. از تو آموختم که دوست‌داشتن را باید هر لحظه تازه داشت. میان گذشته و اکنون پلی بست. از سر و روی لحظه‌های مایه‌ور از عشق، گَرد افشاند. فوت کرد و شیشه‌‌ی لحظه‌ها را برق انداخت. آنقدر شیشه‌ی لحظه‌های ناب را صیقل دهی که از فرط نازکی تَرَک بردارند و از آن تَرَک‌ها، جوانه‌های نور سربرآرند. به این می‌گویند شکار نور. شکار نور از بیشه‌ی دورِ لحظات گذشته. 

آرمن به من بگو چگونه می‌توانم در برابر استبداد زمان، عصیان مدنی کنم؟ چگونه می‌توانم از لحظه‌های فروزان گذشته‌ای که با شیما داشته‌ام، پاسداری کنم؟ دست مرا بگیر و جدال با فراموشی را که تو استادش بودی، به من بیاموز. آرمن، گذشته‌ام زیر آوار سنگین زمان، به هوای زنده ماندن، دست‌وپا می‌زند. استمداد می‌کند. آرمن، رفیقِ سفرکرده من، کجایی؟
بگذار خیال کنم روزی، حتی پنجاه سال بعد، دوباره با تو دیدار خواهم کرد. مرا با «هرگز» تنها مگذار. 

آرمن، کاش با قطار سفر می‌کردی. به ایستگاه می‌آمدم و تا چشم کار می‌کرد برای هم دست تکان می‌دادیم. کاش آخرین تصویری که از تو داشتم، خنده‌هایت بود. دریغا که آخرین دیدارمان در سکوت خاتمه یافت. بی‌هیچ خنده‌ای. خداحافظی‌ام با شیما هم همینطور بود. در سکوت. بی هیچ کلامی.

آرمن، خاله‌ام راست می‌گوید. همان خاله‌ای که وقتی عکسش را دیدی گفتی چقدر شبیه دکتر کریم مجتهدی است و من می‌گفتم نه، کریم مجتهدی شبیه خاله‌ی من است. خاله‌ام راست می‌گفت. همین چند روز پیش با چشمانی اشک‌آلود:‌ پاییز می‌ره، زمستان میاد؛ زمستان میره، بهار میاد؛ اما اونی که رفته، دیگه نمیاد.

آرمن، از پس اینهمه جان‌های پاک که در خاک شدند، هنوز باران می‌آید. تو نمی‌آیی؟