آرمن جان. رفیقِ همسرگذشت.
دارم آهنگ محبوبم را گوش میدهم: «دوست من گلِ سرخ» با صدای «فرانسواز هاردی». ترانهای فرانسوی است و معنایش را نمیدانم. جستجو کردم و دیدم ترجمهی بخشی از آهنگ این است:
«روزی به دنیا میآیی و روزی از دنیا خواهی رفت، حقیقتی که دوست من گل سرخ، امروز صبح به من گفت. با طلوع خورشید متولد شدم، با قطره شبنمی پاک تعمید داده شدم، در غایت زیبایی شکفتم، شاد و سرمست از عشق. خورشید با دستان بلندش نوازشم کرد. شبهنگام در میان تاریکی از این دنیا رفتم... دیروز مرا ستایش میکردی. بزودی همچون غباری سبک به پرواز در خواهم آمد. فردا، برای همیشه... دوست من گل سرخ، امروز صبح مُرد.»
آرمن جان، سرگذشت گلها چقدر عفیف و عشقآمیز است. مدتی کوتاه چشم به زندگی بگشایی. بوسهی آفتاب را دریابی. برای زنبورها و پروانهها میهمانی بگیری. و بعد بر سینهی باد، مصلوب شوی. تصور میکنم این شعر مولانا روایت سرگذشت گلهاست: «ماییم که بیهیچ سرانجام خوشیم».
این آهنگ را گوش میدهم و به یاد تو میافتم. به یادِ دلبستگیِ نافرجام تو که به قول خودت دنیا را نزد تو برای همیشه رسوا کرد. کاغذی را گشودی و برایم خواندی: «نفس کشیدن مشترک، برای تو بودن، با تو بودن، برای همیشه...». آنوقت قطرهی خجولِ اشکی از گوشهی چشمت چکید و جایی در میان گونهات متوقف شد. تکه کاغذی بود که از یارِ دلبُریدهات به یادگار داشتی. سهمی ناچیز از عشقی بزرگ.
آرمن، چرا سراغ این کلمات میآیم و برای تو مینویسم؟ برای تویی که نمیدانم کلماتم را خواهی خواند یا نه. و اگر میخوانی سوزی را که در جان آنهاست درمییابی یا نه. آرمن، زمستان نزدیک است. هنوز چشم به راه نخستین بارش برفم. این چشمبهراهی مرا به تو پیوند میدهد. به سالها پیش که یک صبح زمستانی، چشمها را وا میکردیم و همه جا را پوشیده از سکوت معصومانهی برف مییافتیم. به هم زنگ میزدیم تا از تعطیل بودن مدرسه مطمئن شویم. آنوقت، من بودم و تو، و قدم زدن در جادهای پوشیده از برف و تماشای ردّ کفشهایمان که انگار مُهر تأییدی بودند بر هستی نزدیک به هم ما.
آرمن جان، من و تو، چون برگهای جامانده از بهاری بودیم که در نقطهی مبهمی از زمان به یکدیگر رسیدیم و بیآنکه هم را کشف کنیم هر یک به جانب غربتی دیگر پرتاب شدیم. من و تو، تنها توانستیم مدتی کوتاه در تقاطع زندگی بایستیم، نام کوچک خود را در گوش هم زمزمه کنیم و بعد هر یک به جادهای رهسپار شود. با اینهمه، کم سعادتی نیست که قبل از مرگ، نام کوچکت را همچون رازی عزیز، با محرمی بازگفته باشی.
آرمن جان. بگذار این کلمات ویتگنشتاین را برایت بنویسم:
«دین مسیحیت فقط برای کسی است که کمک بینهایت نیاز دارد، یعنی فقط برای کسی که احساس اضطرار بینهایت میکند... ایمان مسیحی_ به نظر من_ پناهگاه در این شدیدترین اضطرار است. کسی که در این اضطرار، نصیبش شده که قلبش را بگشاید به جای اینکه فروبندد، درمان را به قلب راه میدهد.»
این فراز را میخوانم و به یادم میآید که درست وقتی در انتهای درماندگی و نومیدی بودی، ایمانت به طرز عجیبی فوران کرده بود. توانسته بودی در اوج درماندگی، قلبت را بگشایی و عطشناکی خود را به «خیر اعلی» پاسخ بگویی.
اضطرار، آرمن! اضطرار! اضطرار است که آگاهی از آن ما را به جانب دین میکشاند. به گمانم تا انسانها از اضطرار بینهایت خود آگاه نشوند، قادر نخواهند بود که از عُمق جانشان رو به خدا کنند.
اقبال راستین به خداوند آن نیست که از سرِ سوداگری و نیل به مواهب بیشتر، رخ میدهد. بلکه رویآوری اصیل به خدا آن است که ناشی از اضطراری بینهایت باشد. ناشی از درک درماندگی بیانتهای خویش. من و تو، ناگزیر از ایمان بودیم.
آرمن جان
گر بشکافی هنوز، خاک شهیدان عشق
آید از آن کشتگان، زمزمهی دوست دوست!