عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آرمن (۹)

سلام آرمن جان، رفیقِ سفرکرده‌ی من

خوبی؟ خسته نیستی؟ در میان انبوه عوارض روانشناختی، نمی‌دانم آیا به خستگی به مثابه‌ی مسأله‌ای شایسته‌ی تأمل و بررسی نگریسته‌اند یا نه. چه می‌شود که ما آدم‌ها خسته می‌شویم؟ دست و دل‌مان به زندگی تگی بهCache-Control: mCk7=pgؠ9�انی. آرمن، کاش تبسم یاد بگیرد که هیچ چیز در این دنیای بی‌وفا به قدر و اندازه‌ی دوستی ارزشمند نیست. و هر چه جز حدیث خوش دوستی است، ارزش یادسپاری ندارد. خیلی جالب است که شاعری مثل سعدی با آنهمه زبان‌آوری و میناگری، بگوید: هر چه گفتیم جز حکایت دوست / در همه عُمر از آن پشیمانیم.

آرمنِ من، فکر می‌کنم که ارزش هر چیزی به آن اندازه است که به کار دوستی بیاید. خوب، به هر حال، دوستی باید به چیزی بتند. و آنچه دوستی به آن می‌تند، در خدمت دوستی است نه ارزشمندتر از آن. من فکر می‌کنم این ذخائر معنایی و معرفتی، مواد خامی هستند که می‌توان دوستی را گرداگرد آن تنید. مثل نبات که دورتادور یک شاخه‌ی چوبی می‌بندد. ما انسان‌های مرگ‌آگاه که بر لبِ بحر فنا ایستاده‌ایم، چاره‌ای جز تنیدن به یکدیگر نداریم. چاره‌ای جز پناه جستن به دامان دوستی‌‌های عاری از غل و غش و بی‌ریا:

«با اطاعت از راستی، جان‌های خویش را تقدیس کنید تا یکدگر را بی‌ریا چون برادران دوست بدارید. با دلی پاک یکدگر را بی‌غل و غش دوست بدارید، چه دگربار از تخمی زاده شدید که فسادپذیر نیست، بلکه فسادناپذیر است و آن کلام خداست که زنده و پاینده است.»(رساله‌ی اول پطرس، ۱ : ۲۲و ۲۳)

آرمن، هنوز باور نمی‌کنم که شیما ما را ترک کرده باشد. از واژه‌های مرحوم، شادروان، خدابیامرز و... نمی‌توانم استفاده کنم و راستش را بخواهی، حتی شنیدنش هم آزرده‌ام می‌کند. نمی‌توانم از مُردن برای او فعل بسازم و از این کلمه می‌گریزم. آرمن، ما نمی‌توانیم مرگِ کسانی را که دوست داریم، باور کنیم. آخر چگونه می‌شود باور کرد که عزیزان ما برای همیشه رفته باشند و ما را در این زندگی که انباشته از یادگارهای آنهاست تنها گذاشته باشند؟ نمی‌شود آرمن. هیچ‌جوره باورکردنی نیست. من رفتن شیما را باور نمی‌کنم. هر روز به یاد و تصور او، شاخه‌های کوچک درخت گلابی را می‌بوسم و نوازش می‌کنم و هنوز وقتی چشم‌هایم به گستره‌ی آسمان خیره می‌شود، منتظر است که از گوشه‌ای نگاه او پیدا شود یا خنده‌های او از چشم ستاره‌ای به سمت من بلغزد. هنوز چشم به راه عزیزان خود هستیم. همچنان چشم‌به‌راه آنانیم. و از این‌روست که نمی‌توانیم رفتن آنها را باور کنیم.

آرمن، انگار بعد از آنکه می‌میریم به شکلی دیگر در یاد و قلب کسانی که دوستدار ما هستند، به زندگی خویش ادامه می‌دهیم. انگار مرگ کامل زمانی فرا می‌رسد که دیگر قلب کسی خانه‌ی ما نیست. و ما محکومیم که زنده بمانیم تا از یاد عزیزان‌مان پاسداری کنیم. آنها هم‌اکنون تنها در آثاری که بر ما نهاده‌اند زنده‌اند و انگار نگهداری از آن آثار، امتداد بخشیدن به زندگی آنهاست. 

آرمن جان
چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دمِ صبحِ قیامت نگران خواهد بود