عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

قصه‌های بداهه

به روال هر شب برایت قصه می‌گویم. بداهه. 

و هم‌زمان در شگفتم از ویژگیِ قصه‌پردازِ آدمی. انسان گویا تنها موجودی است که می‌تواند قصه بگوید. البته خدا هم ظاهراً قصه‌گوی خوبی است. در آغاز هیچ طرحی در ذهن ندارم. داستان را شروع می‌کنم و در طول مسیر، افق‌های تازه‌ای پیدا می‌کنم. قصه‌هایم برای تو چندان آش دهان‌سوزی نیستند. اما از چند جهت بهتر از قصه‌های کتاب‌هایند. یکی اینکه تصویر ندارند و تو را کنجکاو تماشای کتاب نمی‌کنند. آخر وقتی بخواهی تصاویر را ببینی نمی‌توانی بخوابی. برای دیدن روشنی لازم است، اما برای گوش دادن، حضور دل کافی است. دوم اینکه خیالم راحت است که در قصه نقشی به مادر نمی‌دهم و خراشی بر صورت احساس تو نمی‌آورم. کتاب‌قصه‌های دیگر آکنده از نقش مادرند. مادر! آه، قصه‌‌ها بدون نقش مادر، چه بی‌روحند.


قصه اساساً برای خوابیدن است. چه کسی منکر جایگاه اساسی خواب در زندگی موجودات است. خواب، سوخت‌گیری مجدد برای زندگی است. ما با خواب، انرژی لازم را برای ادامه حیات پیدا می‌کنیم. قصه‌ها دست ما را در دست‌های مهربان خواب می‌گذارند. پس قصه‌هایی که خواب‌آورند، بر گردن زندگی حق دارند. البته قصه‌هایی هم هستند که به گمان برخی برای بیدارشدن‌اند. ما که ندیده‌ایم کسی را با قصه بیدار کنند. برای بیدار شدن انگار راه‌حل‌هایی دیگری باید جُست.


چه می‌گفتم؟ آهان. قصه.

امشب برایت قصه خرس و زنبورهای عسل را می‌گفتم. گفتم بچه‌خرس می‌خواست عسل بخورد و در عین حال باید مراقب می‌بود که زنبورها نیشش نزنند. پرسیدی: چرا زنبورها نیش می‌زنند؟ گفتم چون زنبورها نمی‌خواهند خرس‌ها یا هر موجود دیگری از عسل آنها بردارد. گفتی: خوب، چرا بی‌اجازه از عسل زنبورها برمی‌دارند؟ می‌گویم آخر چاره‌ای ندارند. اگر عسل نخورند چطور زندگی کنند؟ می‌گویی: خوب بروند و همین را به زنبور ها بگویند.

پاسخی ندارم. تو به صرافت پاک کودکانه‌ات می‌دانی که ما انسان‌ها با استفاده از حیوانات و محصولات حیوانی، قواعدی را که بین خودمان قبول داریم، نادیده می‌گیریم. با این حال، باید سر و ته قصه را یک جوری به هم آورم و به هر ترفندی که شده استفاده از عسل را مشروع جلوه دهم.

می‌گویم: زنبورها شاید به خاطر عسل نیست که خرس‌ها یا انسان‌ها را نیش می‌زنند. فکر می‌کنند کسی می‌خواهد به آنها آسیب بزند، به همین خاطر است که نیش می‌زنند. نیش می‌زنند تا از خودشان دفاع کنند.

خوب، قوه‌ی درک و فهم‌شان همین قدر قد می‌دهد. وگرنه اگر مطمئن بودند که آسیبی نمی‌بینند و تنها بناست قسمتی از عسل آنها برداشته شود، هرگز نیش نمی‌زدند.


انگار قانع می‌شوی. 

داستان ادامه پیدا می‌کند. اما ناگزیرم از جدال و ستیز میان خرس و زنبورها بکاهم. می‌گویم بچه خرس راه حلی به ذهنش رسید. اینکه برای زنبورها قصه‌ای بگوید تا آنها به خواب بروند. آن‌وقت بدون اینکه نیشش بزنند می‌تواند از عسل بخورد و در برود. زنبورها هم که بعداً از خواب بیدار شوند، شاید به خاطر اینکه بچه‌خرس قصه‌ی شیرینی را برای آنها گفته و تا خوابی آرام بدرقه‌ی‌شان کرده، او را ببخشند. ببخشند که بی‌اجازه از عسل‌شان خورده و بُرده است.


در تاریکی اتاق، چشم‌هایت را زیر نظر می‌گیرم. آرام گرفته‌اند و پیداست که قصه کارگر افتاده است. می‌بوسمت و این قصه‌ی ناهموار را به پایان می‌برم.


پانزده آذرماه نود و هفت. صدیق