آرمَن جانم، برایت مینویسم باز. مینویسم چرا که نوشتن مثل پستانکی است که به دهان کودکی شیرخوار میگذاریم تا کمی آرام بگیرد. کودکی که گوشهدار مادر است. این گوشهدار از آن تعابیر قشنگی است که در زبان محلی ما، زبان تالشی رایج است. گوشهدار یعنی دلتنگ و چشمبهراه. مینویسم برای تو، با اینکه میدانم تنهایی انسانها بزرگتر از کلمات است و پرشمارتر از حروف الفبا. میدانم که روزی هر آنچه گفتنی است تمام میشود اما تنهایی ما همچنان فتحناشده پابرجاست. بیژن جلالی میگفت: به زودی / آنچه را که گفتنی داریم / تمام خواهد شد / و ما خواهیم ماند . و تنهایی ما.
امروز زدم به جاده. به تماشای پاییز. پاییز دیگر پاییز یک ماه پیش نبود که همچون خوبرویی خود را به هزار رنگ آراسته کرده و دل میبُرد. پاییز امروز، پیر شده بود. پیرزنی سالخورده بود که گیسوان حناشدهاش را شانه میکرد و در آینه به چشمهای خویش مینگریست. به چشمهایی که انگار آنسوی زمان ایستادهاند و تمام قد به کودکیهای ما وفادارند. حسین پناهی میگفت: «بر میگردم/ با چشمانم / که تنها یادگار کودکی مَنند / آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت؟»
چشمهای ما، یادگارهای کودکیمان هستند آرمَن. دلم برای چشمهای خندانت تنگ شده است. آیا هنوز در آن چشمهای اثری از خاطرهی دوستی ما مانده است؟
آرمن، پاییزی که امروز دیدم در احتضار بود. پیدا بود که صدای زنگ مرگ را شنیده است. درختان واداده بودند و برگها به پوسیدگی میرفتند. فناپذیری جهان در گویاترین وجه خود پدیدار بود. پیرزن سالخورده به گیسوان حناشدهی خود شانه میزد و موهایی را که ریخته بود با دستهای خستهی خود یکجا جمع میکرد.
آرمن، هنوز اما زنی میانسال دستهای چوب بر پشت خود نهاده بود و به خانه میآورد و چند نوجوان در حیاط گلآلود کنار جاده، با توپی پلاستیکی بازی میکردند. هنوز زنی در حیاط خانهی خود راه میرفت و یک دسته مرغ و خروس و احتمالاً اردک و غاز، به امید غذا، در پیاش میدویدند. اینها یعنی زندگی خالی نیست. هنوز و همیشه زندگی از فریبهای تازه آبستن است. همیشه در این پهنهی غمناک، قصهی شیرینی برای روایت کردن باقی است. قصهگوی پیر، از قصه ساختن، دل نمیکَند و ما چارهای نداریم جز این که در این سرمای سوزناک، عجالتاً گوش به قصههای گرم او بسپاریم.
آرمنِ عزیز، نهال گلابی نوجوانی که به تازگی در باغ کاشتهام هم برگهایش را از دست داده است. تنها هفت برگ رنگی بر یکی از شاخههایش باقی است که همین روزها آنها هم خواهند ریخت. سه شاخهی قد و نیمقد و جوان میمانند و مبارزهای سخت برای بقا. برگها که بریزند شاخهها مشغولیت دیگری پیدا میکنند: خواب دیدن. فراغت پیدا میکنند که خواب بهار را ببینند و ریشههایشان بیسر و صدا، در خاک، جای پای خود را در زندگی محکم کنند. از آنجا که من میبینم درخت گلابی به خواب میرود و از آنجا که از من پنهان است، در ریشههایش به جانب زندگی خیز برمیدارد. آمیزهای از مرگ و زندگی. جان میکَند تا بماند و زمستان را تاب آورد. جان میکَند تا در بهار، جانی تازه بیابد.
آرمن، درختان در اواخر پاییز، تمام سرمایهی خود را از دست میدهند. جز امیدها و رؤیاهای سبزشان را. آرمن، آرمن، آرمن... چقدر صدا کردن تو به نام کوچکت خوب است.
مسیح میگفت: «آن که با من نیندوزد بر باد دهد.»(لوقا، ۱۱ :۲۳) ما نیز تمام سرمایههای خود را رفته رفته از دست داده و به یغمای باد میسپاریم. تنها آنکه در مشارکت با خدا بیندوزد و سرمایه ساز کند، بر باد نمیدهد. آنکه با او بیندوزد بر باد نمیدهد. «افسوس هر آنچه بردهام باختنی است.»
آرمن جان، اواخر پاییز است و نیک پیداست که هر درختی به تنهایی با زوال برگهای خود روبروست. انگار هر درختی، مسیحوار صلیب تنهایی خود را بر دوش گرفته و بدون هیچ شکایتی به استقبال سرنوشت میرود.
عیسی میگفت پیروِ راستینِ من، صلیب خود را به نشانهی آمادگی برای مرگ، به تنهایی بر دوش مینهد و به راه میافتد: «اگر کسی برآن است تا از پیِ من آید، باید خویشتن را انکار کند و هر روز صلیب خویش بر دوش گیرد و از پی من روان شود.»(لوقا، ۹ :۲۳)
آرمن. خیال تو هر روز در پنجرهی خیالم، پیداتر میشود. آرمن، با صلیب تنهاییات چه میکنی؟