عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

مضامین معنوی قرآن (۱۳)

به ذکرش هر چه بینی در خروش است

جهان، در نگرش قرآنی، جان‌مند است. ماده‌ی صرف نیست. از جنس شعور و آگاهی است و بهره‌مند از دم و صلایی الوهی.
نه تنها حیوانات و گیاهان، که حتی سنگ‌ها و چوب‌ها هم در تلقّی قرآن بهره‌ای از آگاهی و خداجویی دارند. سِرّی از خدا در جزء‌جزء هستی پراکنده است و به تعبیر حافظ: «در هیچ سَری نیست که سِرّی ز خدا نیست». در تلقّی قرآن، آسمان‌ها و زمین و هر آنچه میان آنهاست، تسبیح‌گو و ثناخوانِ خدایند. هر کس با زبان خویش:

تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالْأَرْضُ وَمَنْ فِیهِنَّ وَإِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلَکِنْ لَا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ(اسراء/۴۴)؛ آسمان‌هاى هفتگانه و زمین و هر کس که در آن‌هاست او را تسبیح می‌گویند و هیچ چیز نیست مگر اینکه در حال ستایش تسبیح او می‌گوید ولى شما تسبیح آنها را درنمی‌یابید.

بیدل دهلوی می‌گفت «همه کس کشیده محمل به جنابِ کبریایت» و از منظر قرآن بوته‌ها و درختان در برابر او، چهره ‏سایانند:

وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ یَسْجُدَانِ(رحمان/۶)؛ « و بوته و درخت چهره ‏سایانند»

خورشید و ماه و ستارگان، کوه‌ها و درختان و جنبندگان و بسیاری از آدمیان به جانب او می‌چرخند و در برابر او خاضع و افتاده‌اند:

أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ یَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِی السَّمَاوَاتِ وَمَنْ فِی الْأَرْضِ وَالشَّمْسُ وَالْقَمَرُ وَالنُّجُومُ وَالْجِبَالُ وَالشَّجَرُ وَالدَّوَابُّ وَکَثِیرٌ مِنَ النَّاسِ(حج/۱۸)؛ آیا ندانستى که خداست که هر کس در آسمان‌ها و هر کس در زمین است و خورشید و ماه و [تمام] ستارگان و کوه‌ها و درختان و جنبندگان و بسیارى از مردم براى او سجده می‌کنند.

بذکرش هر چه بینی در خروش است
دلی داند درین معنی که گوش است
نه بلبل بر گلش تسبیح خوانیست
که هر خاری به تسبیحش زبانیست
(گلستان، باب دوم)

پرندگانی که در آسمانی پرگشوده‌اند نیز با زبان خویش، در حال نیایش و ستایش اویند:

أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ یُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالطَّیْرُ صَافَّاتٍ کُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلَاتَهُ وَتَسْبِیحَهُ(نور/۴۱)؛ آیا ندانسته‌اى که هر که [و هر چه] در آسمانها و زمین است براى خدا تسبیح می‌‏‌گویند و پرندگان [نیز] در حالى که در آسمان پر گشوده‌اند [تسبیح او می‌گویند] همه ستایش و نیایش خود را می‌‏دانند.

هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری ترانه
(شیخ بهایی)

حتی بانگ رعد، تسبیح است:

وَیُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ(رعد/۱۳)؛ رعد به حمد او تسبیح می‌گوید.

اندام ما هم واجد هوشیاری هستند و از بدرفتاری‌های ما متأثر می‌شوند:
وَقَالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَیْنَا قَالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِی أَنْطَقَ کُلَّ(فصلت/۲۱)؛ و به پوست [بدن] خود می‌گویند چرا بر ضد ما شهادت دادید؟ می‌گویند همان خدایى که هر چیزى را به زبان درآورده ما را گویا گردانیده است.

کوه اگر خطاب خدا را دریابد، از عظمت آن فرومی‌پاشد:
لَوْ أَنزَلْنَا هَذَا الْقُرْءَانَ عَلىَ‏ جَبَلٍ لَّرَأَیْتَهُ خَاشِعًا مُّتَصَدِّعًا مِّنْ خَشْیَةِ اللَّهِ(حشر/۲۱)؛ اگر این قرآن را بر کوهى فرومى‏فرستادیم یقینا آن [کوه] را از بیم خدا فروتن [و] از هم ‏پاشیده مى‏دیدى.

و زنبور که در سلوکی فروتنانه در کار آفریدن عسل است، حامل وحی و اشارتی الاهی است:

وَأَوْحَى رَبُّکَ إلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِی مِنَ الجِبَالِ بُیُوتًا وَمِنَ الشَّجَرِ وَمِمَّا یَعْرِشُونَ(نحل/۶۸)؛ و پروردگار تو به زنبور عسل وحى کرد که از پاره‌اى کوه‌ها و از برخى درختان و از آنچه داربست [و چفته‌‏سازى] مى کنند خانه‌‏هایى براى خود درست کن.

چونک «أوحَی الرّب الی النّحل» آمدست
خانه‌ی وحیش پر از حلوا شدست
او به نور وحی حقِ عزوجل
کرد عالم را پر از شمع و عسل
(مثنوی، دفتر پنجم)

کوه‌ها و پرندگان با داود پیامبر هم‌نوایی می‌کنند:

وَلَقَدْ آتَیْنَا دَاوُودَ مِنَّا فَضْلًا یَا جِبَالُ أَوِّبِی مَعَهُ وَالطَّیْرَ(سبأ/۱۰)؛ و به راستى داوود را از جانب خویش مزیتى عطا کردیم [و گفتیم] اى کوه‌ها با او [در تسبیح خدا] هم‌صدا شوید و اى پرندگان [هماهنگى کنید]
وَسَخَّرْنَا مَعَ دَاوُودَ الْجِبَالَ یُسَبِّحْنَ وَالطَّیْرَ(انبیاء/۷۹)؛ و کوه‌ها را با داوود و پرندگان به نیایش واداشتیم.

گرنه کوه و سنگ با دیدار شد
پس چرا داود را او یار شد
(مثنوی، دفتر چهارم)

و موسی صلای خدا را از دریچه‌ی درختی می‌شنود:

فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِیَ مِنْ شَاطِئِ الْوَادِ الْأَیْمَنِ فِی الْبُقْعَةِ الْمُبَارَکَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَنْ یَا مُوسَى إِنِّی أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ(قصص/۳۰)؛ پس چون به آن [آتش] رسید از جانب راست وادى در آن جایگاه مبارک از آن درخت ندا آمد که اى موسى منم من خداوند پروردگار جهانیان.

موسی‌ای نیست که دعوی اناالحق شنود
ورنه این ‌زمزمه اندر شجری نیست که نیست
(ملاهادی سبزواری)

هر گُلی، همانند درخت موسی، شعله‌ی توحید می‌نماید:

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
می‌خواند دوش درس مقامات معنوی
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکته توحید بشنوی
(حافظ)

ردّ او را در همه چیز می‌توان گرفت چرا که او خود را همه‌جا افشانده است. تمام جهات، چهره‌ی او را آینگی می‌کنند:

وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَ مَا کُنْتُمْ(حدید/۴)؛ و هر کجا باشید او با شماست.
وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ فَأَیْنَمَا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ(بقره/۱۱۵)؛ و مشرق و مغرب از آن خداست پس به هر سو رو کنید آنجا روى [به] خداست.

مولانا می‌گفت اگر شما بتوانید از نقش به معنا بروید و از جهان صورت به سرای معنا منتقل شوید، غلغله‌ای که از سرتاسر جهان است را درک می‌کند:

از جمادی عالم جان‌ها روید
غُلغُل اجزای عالم بشنوید
(مثنوی، دفتر سوم)

کوه و سنگ، شمه‌ای از جانِ الوهی دارند که با داود هم‌نوا می‌شوند. زمین، چشمِ جان‌بین دارد که قارون را در خود فرومی‌کشد. ستون چوبی حنّانه که در فراق پیامبر می‌نالد، چشم دل دارد. اگر خرد ما بال و پر بگشاید حقیقت سوره‌ی زلزال را درمی‌یابد که مدعی است این زمین در روز قیامت بر نیک و بد افعال ما گواهی می‌دهد:

گرنه کوه و سنگ با دیدار شد
پس چرا داود را او یار شد
این زمین را گر نبودی چشم جان
از چه قارون را فرو خورد آنچنان
گر نبودی چشم دل حنانه را
چون بدیدی هجر آن فرزانه را
سنگ‌ریزه گر نبودی دیده‌ور
چون گواهی دادی اندر مشت در
ای خرد بر کش تو پر و بالها
سوره بر خوان زلزلت زلزالها
در قیامت این زمین بر نیک و بد
کی ز نادیده گواهیها دهد
که تحدث حالها و اخبارها
تظهر الارض لنا اسرارها
(مثنوی، دفتر چهارم)

پس زمین و چرخ را دان هوشمند
چونک کار هوشمندان می‌کنند
(مثنوی، دفتر سوم)

در تلقی قرآنی همه‌ی اجزای به ظاهر بی‌جان و مادّی، بهره‌ای از جان و آگاهی دارند و به خوبی و عشق می‌گرایند.

مولانا الهام‌گرفته از این حقیقت قرآنی است که می‌گوید که هر جنبش و حیاتی که در جهان شاهدیم ناشی از دمِ خداست. دم و نفحه‌ای از شعور و عشق در هر چیزی دمیده‌اند و آنها را جوشش زندگی بخشیده‌اند. چیزی در گوش گُل خوانده‌اند که خندان شده است. جسم آدمی هم چندان جسم نیست، بلکه بهره‌ای از جان دارد. چیزی در گوش ابرها آواز خوانده که اشک می‌بارند و در گوش خاک، که ساکن و خاموش گشته است. گویا هر چیز، صلایی از او را دریافت کرده و پا به زندگی نهاده است:

برعدم‌ها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خواند همی آید به جوش
از فسون او عدم‌ها زود زود
خوش معلّق می‌زند سوی وجود
گفت در گوش گل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
گفت با جسم آیتی تا جان شد او
گفت با خورشید تا رخشان شد او
تا به گوش ابر آن گویا چه خواند
کو چو مشک از دیده‌‌ی خود اشک راند
تا به گوش خاک حق چه خوانده است
کو مراقب گشت و خامش مانده است
(مثنوی، دفتر اول)

مولانا می‌گوید تنها انسان نیست که مخاطب پرسشِ « أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ / ‌آیا پروردگار شما نیستم؟»(اعراف، ۱۷۹) قرار گرفته است، بلکه هر چیزی که پای به زندگی می‌نهد به این سوال سرمدی «بلی» گفته است. مولانا می‌گوید گر چه اجزای جهان «بلی»‌ نمی‌گویند اما همین که هستند و از زندگی می‌تپند، «بلی» است:

هر دمی از وی همی‌آید «اَلَست»
جوهر و اعراض می‌گردند هست
گر نمی‌آید «بلی» زیشان ولی
آمدنشان از عدم باشد بلی
زانچ گفتم من ز فهم سنگ و چوب
در بیانش قصه‌ای هش‌دار خوب
(مثنوی، دفتر اول)

قصه‌ای که مولانا سخت دلبسته‌ی آن است گریستنِ ستونِ چوبی حنّانه در فراق پیامبر است. ستونی چوبی که چون برای پیامبر منبر می‌سازند و دیگر بر آن ستون تکیه نمی‌زند، به فغان می‌آید. این ستون چوبی به تعبیر مولانا صاحب آگاهی و هوشیاری است:

استن حنّانه از هجر رسول
ناله می‌زد همچو ارباب عُقول
(مثنوی، دفتر اول)
گر نبودی چشم دل حنانه را
چون بدیدی هجر آن فرزانه را
(مثنوی، دفتر چهارم)

می‌گوید آنکه منکرِ واقعه‌ی گریستنِ ستون حنانه‌ است، بی‌خبر از حواسِ اولیای خداست. حواسی که نردبان آن جهانند:

فلسفی کو منکر حنانه است
از حواس اولیا بیگانه است
(مثنوی، دفتر اول)

شاعران پارسی‌گوی متأثر از این نگرش قرآنی است که چنین زمزمه‌های شیرینی داشته‌اند:

توحیدگوی او نه بنی‌آدمند و بس
هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد
(قصاید، سعدی)

کوه و دریا و درختان همه در تسبیحند
نه همه مستمعی فهم کند این اسرار
خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند
که آخر ای خفته سر از بالش غفلت بردار 
(قصاید، سعدی)

چون صُنع و نشان او دارد همه صورت‌ها
ای مور، شبت خوش باد! ای مار، سلام علیک!
(مولانا،‌ غزلیات)

این درختانند همچون خاکیان
دستها بر کرده‌اند از خاکدان
سوی خلقان صد اشارت می‌کنند
وانک گوشستش عبارت می‌کنند
با زبان سبز و با دست دراز
از ضمیر خاک می‌گویند راز
(مثنوی، دفتر اول)

جمله ذرات زمین و آسمان
لشکر حق‌اند گاهِ امتحان
(مثنوی، دفتر چهارم)

ما سمعیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
چون شما سوی جمادی می‌روید
محرم جان جمادان چون شوید
از جمادی عالم جان‌ها روید
غلغل اجزای عالم بشنوید
فاش تسبیح جمادات آید
وسوسه‌ی تاویل‌ها نربایدت
چون ندارد جان تو قندیل‌ها
بهر بینش کرده‌ای تاویل‌ها
که غرض تسبیح ظاهر کی بود
دعوی دیدن خیال غی بود
(مثنوی، دفتر سوم)

اگر بتوانیم با شستشوی دل و نگاه خود و عبور از نقش‌های عالَم که به تعبیر مولانا همچون کفِ دریاست به «دیده‌ی جان‌بین»‌ دست یابیم، جهان دیگر در چشمان ما خاموش و بی‌تفاوت نیست. همه چیز شعورمند و بهره‌مند از دمِ خدا است و از این‌رو، همه چیز خویشاوند ماست.

دستاورد ملموس چنین نگاهی، احساس خویشاوندی و هم‌تباری با جهان است. دیگر انسان آن موجود پرتاب‌شده‌ای نیست که در میان مُشتی سنگ و چوبِ عاری از فهم قرار گرفته. بلکه جستجوگری است که به میهمانی جهان آمده است و خود را در پیوندی عمیق با اجزای هستی احساس می‌کند. چنین نگرشی می‌تواند تا حدّ زیادی از تنهایی ما بکاهد و طبیعت را نه در برابر ما که در کنار و همراه ما بنشاند. انگار همه‌چیز به تعبیر فرانسیسس آسیزی خواهر و برادر و هم‌خانواده‌ی ما هستند. میل به تملک و تصاحب جای خود را به شوقِ همراهی و آشنایی می‌دهد و بیش از آنکه خواهان مصرف جهان باشیم، در پیِ کشف نداهای خدا و نوازش خانواده‌ی خود، که هستی و طبیعت است درمی‌آییم.

آراسته شدن به این نگاه، ساده نیست. تا به تعبیر مولانا ساکن اقلیم جان نشویم، دستیابی به چنین منظر و نگاهی، ناممکن است. «باید که جمله جان شوی»