زادهی اولم بشد زادهی عشقم این نَفَس
من ز خودم زیادتم زانک دو بار زادهام
—
مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی من بارها زاییدهام
(مولانا)
امروز، سالروز تولد اوست. محض احتیاط میپرسم: امروز تولد توست؟ میگوید: روزی چند بار زاده میشوم. هویت خود را در روندگی و پویایی معنا کرده است. بودن برای او «رفتن» است. رفتن از نقطهی معلومِ اینجا و اکنون، به مقصد نامعلومی که آوازهای حقیقت نشان میدهند. مسافر است. و سفر برای او، نه یک موقعیت عارضی و گذرا، که شیرازهی هویت است. همچون موجِ زخودرفتهای که با زبان حال میگوید: «هستم اگر میروم گر نروم نیستم»
خوشا آنکه روزی چندبار متولد میشود. سهراب که میگفت: «صبحها وقتی خورشید در میآید متولد بشویم»
مسیح میگفت: «تا کسی از آب و روح زاده نشود[آب نماد رایج روح است]، به ملکوت خدای نتواند درآید. آنچه از جسم زاده شود جسم است، آنچه از روح زاده شود روح است... شما را زادنی نو بباید.»(انجیل یوحنا، ۳: ۵ تا ۸)
بار نخست، از جسم متولد میشویم. از تنِ مادر. آنچه از تن متولد میشود تن است. مسیح به ما میگوید لازم است باری دیگر از روح متولد شویم. از جان. «باید که جمله جان شوی، تا لایق جانان شوی»...
کریستین بوبن میگوید:
«باید دو بار متولد شد تا اندکی زندگی کرد، تنها اندکی. باید اول با جسم متولد شد و سپس با روح. این دو تولد به یک دل کَندن میمانَد. اولی جسم را به دنیا میافکند، دومی روح را تا آسمان میبَرَد. تولد من با دیدار تو آغاز شد...»(فراتر از بودن، کریستین بوبن، ترجمه مهوش قویمی و سمیرا صادقیان)
برای تولد جسم، یک بار زاده شدن کافی است، زاده شدنی که جبری است و نه به اختیار. برای تولد روح اما، چارهای جز درد کشیدن و هر بار از نو زاده شدن نداریم.
همچون ققنوس، آن مرغ مقدس افسانهایِ بیجفت، که هر هزار سال یکبار بر تودهای از هیزم بال میگشاید و آواز میخواند و هیزم را با لهیبِ ترانهی خویش فروزان میکند و خود را به آتشِ آوازهای خود میسپارد. در شعلهی آوازهای خود میسوزد و از خاکستر آن، ققنوسی دیگر چشم باز میکند و بال میگشاید.
همچون ققنوس، با آوازهایی که ریشه در جانمان دارند، خشکچوبهای جهان را به آتش باید کشید و در آتش خودافروخته، تن باید سپرد. تولد دوباره، همواره از پسِ سوزها و سازها، ممکن میشود.
در عاشقی گزیر نباشد ز سوز و ساز
استادهام چو شمع، مترسان ز آتشم
(حافظ)
آفتابِ عمر حمیدی شاعر به لب بام رسیده، اما دلش همچنان در گرو گذشته است. جوانیاش را فراپشت نهاده، اما عشق آن دوران همچنان پیشاروی اوست.
چنان دچار آن خاطره است که به محض بیکار شدن، چشمهای منیژه از مشرق خیال او طلوع میکند. گمان میکند اگر مدتی شعر و شاعری را کنار بگذارد میتواند از قبضهی این یاد، خلاصی بیابد.
شاعری را یکسو مینهد و روی میآورد به باغبانی. گل میکارد. گر چه در همان وقت هم از خیال محبوب رهایی ندارد اما با خود میگوید اگر گلها بشکفند، مرا از یاد او میبَرند. اما، «کی ترکِ آبخورد کُنَد طبع خوگرم؟»
شاعر در انتظار وا شدن گلهاست تا او را از اسارت یادها و خاطرهها برهانند. نرگس شهلا چشم میمالد و بیدار میشود. اما ای دریغ، گلِ نرگس نیست، چشم یار است. آنچه شاعر روزها در رنج آن بوده، گیسوی یار بوده در شمایل سنبل و چشمهای بیداد او بوده در شمایل نرگس. سیمای هر گلی خیالی از خاطر یار است.
از قضا سرکنگبین صفرا فزود و باغبانی به شاعری انجامید. آنکه شاعر است، همیشه شاعر است. همه وقت. همه جا. سعدی میگفت: عشق داغی است که تا مرگ نیاید، نرود...
کار عمر و زندگی پایان گرفت
کار من پایان نمیگیرد هنوز
آخرین روز جوانی مرد و رفت
عشق او در من نمیمیرد هنوز
باز تا بیکار گردم لمحهای
خیره در چشم من حیران شده
دست در هر کاری از بیمش زنم
در میان کارها پنهان شده
قهر کردم چند گه با کلک خویش
گفتم این یاد آور یار من است
گر دل از این بر کنم، برکندهام
دل از آن یاری که او مار من است
روی گردانم ز شعر و شاعری
باغبانی کردم و گل کاشتم
در چمنها رنج بردم روز و شب
نرگس و مینا و سنبل کاشتم
گرچه در آن روزها هم خیره بود
بر رخ من دیده بیدار او
لیک میگفتم چو گلها بشکفد
میبرد از خاطر من یاد او
کم کمک ابر زمستانی گذشت
وقت ناز نرگس بیمار شد
غنچههای نرگس شهلا شکفت
دیدم ای افسوس، چشم یار شد
موی او بود آنچه بردم رنج او
ای عجب، کان شاخه سنبل نبود
چشم بود آنکه خورد از خون من
شاخههای نرگس پر گل نبود
وای, من دیوانهام ، دیوانهام
دوستان، گیرید و زنجیرم کنید
بینمش هر جا و سیر از او نیم
مرگ گر سیرم کند، سیرم کنید
(دکتر مهدی حمیدی شیرازی)
حافظ با همه کس مدارا میکرد. از اساسیترین تعالیم او بود «با دشمنان مدارا» و «ار خصم خطا گفت نگیریم بر او» و «وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم»، اما در تمام عُمر با پشیمنهپوشان تُندخو، با زاهدان عبوس، که گناه نمیکنند اما «عشق» نمیدانند در جدال بود.
زاهد، سرّ آفرینش را درنیافت. او میخواهد معصوم و بیگناه زندگی کند، اما بیگناهی هنر فرشتگان است و کارویژهی آدمی نیست. فرشتگان گناه نمیکردند و دیگر نیازی به خلقت آدم نبود. آدمی را رسالتی دیگر است. فرشتگان سرشت گلآلود آدمی را دیدند و گفتند: «أتَجٰعَلُ فیها مَن یُفْسِدُ فِیها؟» آدم، گناه میکند. خدا اما گفت: از چیزی باخبرم، که بیخبرید. آدمی قادر به عشق است. چیزی که شما نمیتوانید:
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
فرشته گناهشناس خوبی است، عیببین هم هست. عیب آدمی را دید که میتواند گناه کند، اما قدرت شگرف آدمی را در عشقورزی ندید:
کمال سِرِّ محبت ببین نه نقص گناه
که هر که بیهنر افتد نظر به عیب کند
فرشته «نقص گناه» را در آدمی دید، اما «کمال سرّ محبت» را نه. زاهد هم به همین روش است. التزام شدید به آداب شریعت دارد، اما آن معنایی را که آفرینشگر زیبایی و ناشر عشق است در خود ندارد. نقص گناه را در خود و دیگران میبیند اما دود آهی در آینهی ادراک ندارد:
یا رب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندید
دود آهیش در آیینه ادراک انداز
حافظ به فراست دریافته است که مقصود از آفرینش او، نه جامه پاک داشتن از گناه، که عاشق بودن است و اگر عشق نورزد «ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی» عمر را به پایان میبَرد.
آری، خدا آدمی را آفرید، چون اگر چه فرشتگان گناه نمیکردند اما «عشق» نداشتند:
جلوهای کرد رخت دید ملَک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و در آدم زد
با دو طیف روبرو هستیم. آنکه در صورت مانده است و تنها به احکام شریعت نظر میکند و آنکه به معنای شریعت که همان محبت است راه یافته است. آنکه میداند اگر دل را از دشمنی و کینهتوزی و بدبینی بپیراید و به عشق بیاراید، اگر چه غرق گناه باشد، عاقبت به خیر است:
هر چند غرق بحر گناهم ز شش جهت
تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم
-
قدم دریغ مدار از جنازهی حافظ
اگر چه غرق گناه است میرود به بهشت
معنانگری در برابر صورتپرستی و عشقورزی در برابر فقهزدگی، دو وجهالامتیاز حافظ یا انسان آرمانی او بود از زاهدان. پیر مغان او، کسی است که معنا و محبت را میبیند و از اینرو، بهرغم خطا و گناه، دیگری را دوست دارد:
نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان
هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود
مسیح نیز بر همین نهج و منوال است.
جدال و مبارزهی اصلی مسیح، نه با گنهکاران یا کافران، بلکه با اهل شریعت است. با متولیان شریعت. با فریسیان و صدوقیان. با بزرگان یهود. درست مثل حافظ. مسیح جان خود را در همین راه نثار کرد. تمام مخالفت مسیح با دیانت رسمی یهود بر همین دو محور بود: صورتپرستی به جای معنانگری و فقهزدگی به جای محبتورزی.
در نگاه متشرّعان یهودی، مصاحبت با روسپیان و باجگیران عار و ننگ بود. چرا که آنان گنهکارند. مسیح اما به خانهی آنها میرفت و با آنها همسفره میشد. میگفت بیماران نیازمند طبیباند و نه تندرستان.(متّی، ۹: ۱۰ تا ۱۳)
فریسیان و کاتبان نجوا میکردند و میگفتند: «این مرد گنهکاران را پذیرا میشود و با ایشان همسفره میگردد!»(لوقا، ۱۵: ۲)
در نگاه متشرعان یهودی روسپیان و خراجگیران فرومایه بودند و مطرود، چرا که به احکام شریعت عمل نمیکردند، مسیح اما بیآنکه مروّج اباحهگری باشد و با آنکه روسپیان و خراجگیران را به ترک گناه توصیه میکرد، اما محبتی را که در دل آنان بود میدید و ارج مینهاد. وقتی متشرع یهودی به او عیب میگرفت که اجازه داده زنی روسپی همصحبت او شود، پاسخ میدهد آن زن محبتی دارد که تو نداری. اصل، آن محبت است.
{آن فریسی که او را دعوت کرده بود، چون او را بدید، با خود گفت: «اگر این مرد پیامبر بود، میدانست این زن که او را لمس میکند کیست و چون است: زنی گنهکار!» لیک عیسی به سخن در آمد و گفت:... « این زن را میبینی؟... گناهان او، گناهان بسیار او، بر وی آمرزیده شد چون محبت بسیار نمود. لیک آن کس که کمتر آمرزیده شود، محبت کمتر مینماید.»}(لوقا، ۷: ۳۶ - ۴۸)
در نگاه متشرعان، احکام را باید پاس داشت حتی اگر به زیان انسانها باشد. مسیح اما قایل بود که حرمت شریعت به جهت حرمت آدمی است. از اینرو، در روز شنبه، که در شریعت یهود روز تعطیل بود، خدمت به نیازمندان و گرسنگان را جایز میدانست. میگفت شنبه برای انسان است و نه انسان برای شنبه.(مَرقُس، ۲ : ۲۳ - ۲۵ ؛ و ۲۷ - ۲۸)
مسیح، بدخواه نبود و حتی در آخرین ساعت زندگی و بر بالای صلیب، برای آنان که مرگ او را میخواستند دعا کرد (لوقا، ۲۳ : ۳۳ - ۳۴). این نیکخواهی، ثمرهی محبت است.
مسیح باطن و معنای اصلی احکام شریعت را محبت میدانست و بر این باور بود که محبت خدا و محبتِ همنوع، چکیده و معنای اصلی شریعت است:
«خداوند خدای خویش را به تمامی دل و تمامی جان و تمامی ذهن خویش دوست بدار: این است بزرگترین و نخستین حکم. حکم دوم همانند آن است: همنوع خویش را چون خویشتن دوست بدار. تمامی شریعت و کتابهای پیامبران وابسته به این دو حکم است.»(متّی،۲۲ : ۳۴ تا ۴۰)
«شما را حُکمی تازه دهم: یکدیگر را دوست بدارید؛ همچنان که من شما را دوست داشتهام،
یکدگر را دوست بدارید. همگان شما را بدین شاگرد من خواهند شناخت که به یکدگر محبت ورزید.»(یوحنا، ۳ :۳۴ - ۳۵)
«حکم من این است: یکدگر را دوست بدارید آنچنان که شما را دوست داشتهام. کس را محبتی بزرگتر از آن نباشد که جان خویش را بر سرِ دوستان خود نهد. شما دوستان مناید، اگر آنچه بر شما حکم میکنم به جای آرید. آنچه بر شما حکم میکنم، این است که یکدگر را دوست بدارید.»(یوحنا، ۱۵ : ۱۲ - ۱۷)
در تعلیم مسیح، خدمت به خدا جز از طریق خدمت به انسان شدنی نبود.
«بزرگترین شما خادم شماست.»(متی، ۲۳ : ۱۱)؛ «آن کس که بخواهد میان شما بزرگ گردد، باید خادم شما باشد.»(متی، ۲۰ :۲۶)
«پس اگر هدیهی خویش به قربانگاه میبری، اگر آنجا به یاد آوردی که برادری از تو شکایت دارد، هدیهی خویش همانجا برابر قربانگاه واگذار و نخست به آشتی برادرت برو؛ سپس بازگرد و آنگاه هدیهی خویش ببر.»(متی، ۵ : ۲۳ - ۲۴)
«گرسنه بودم و طعامم بدادید، تشنه بودم و سیرابم کردید، غریب بودم و پذیرایم شدید، برهنه بودم و جامهام در پوشاندید، بیمار بودم و به بالینم شتافتید، در بند بودم و به دیدارم آمدید. آنگاه دادگران او را پاسخ خواهند گفت: ای خداوند، چه هنگام ترا گرسنه دیدیم و طعام بدادیم، تشنه دیدیم و سیراب کردیم، غریب یافتیم و پذیرا گشتیم، برهنه دیدیم و جامه در پوشاندیم، بیمار یا در بند یافتیم و به دیدار آمدیم؟ و پادشاه ایشان را چنین پاسخ خواهد گفت: به راستی شما را میگویم که هر آنچه با یکی از این کوچکترین برادران من کردید، با من کردید...
آنگاه با آنان که در سمت چپ هستند نیز خواهد گفت: ... گرسنه بودم و طعامم ندادید، تشنه بودم و سیرابم نکردید، غریب بودم و پذیرایم نشدید، برهنه بودم و جامهام در نپوشانیدید، بیمار و در بند بودم و به دیدارم نیامدید. آنگاه ایشان نیز به نوبهی خود از او خواهند پرسید: ای خداوند، چه هنگام ترا گرسنه دیدیم و تشنه، غریب و برهنه، بیمار یا در بند و به یاریت نیامدیم؟ آنگاه ایشان را پاسخ خواهد گفت: به راستی شما را میگویم که هر آنچه با یکی از این کوچکترینتان نکردید، با من نیز نکردید.»(متی، ۲۵ : ۳۱ - ۴۵)
تأکید مسیح بر پاکیزگی درون در برابر سختگیری متشرعان یهودی قرار داشت. آنها را عتاب میکرد که ظاهر خود را پاکیزه میکنید اما درونتان ناپاک است:
«وای بر شما ای کاتبان و فریسیان ریاکار که بیرون جام و بشقاب را پاکیزه می کنید، حال آن که درون آنها آکنده از یغما و شکمبارگی است! ای فریسی کوردل! نخست درون جام و بشقاب را پاکیزه گردان تا بیرون آنها نیز پاک شود.
وای بر شما ای کاتبان و فریسیان که به مقابر سپیدی میمانید که از برون ظاهری زیبا دارند، لیک از درون آکنده از استخوانهای مردگان و هر ناپاکی اند؛ شما نیز چنین هستید، از برون ظاهر دادگران را به دیدگان آدمیان مینمایید، لیک از درون آکنده از ریا و ستماید.»(مَتّی، ۲۳ : ۲۵ - ۲۸)
گاه که بر او و شگردانش عیب میگرفتند که برخی آداب ظاهری را پاس نمیدارند و مثلاً مطابق سنت شرعی قبل از تناول غذا دستها را تا آرنج نمیشویند، به آنها میگفت:
«گوش فرا دارید و فهم کنید! آنچه به دهان در میآید آدمی را ناپاک نمیسازد؛ بلکه آنچه از دهان بر میآید آدمی را آلوده میسازد.»(مَتّی، ۱۵: ۱۰ - ۱۱)
«زاهد»ِ حافظ و «فریسی و صدوقی»ِ عیسی هر دو ظاهرپرستاند و عیببین. عیببیناند چون عشق ندارند و آنکه دیدهی عاشق پیدا کند، زیبانگر میشود. پیر مغان حافظ چندان نیک بود که به رغمِ کردههای ناموزون مستان، آنان را مینواخت(هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود)، و خدای عیسی نیز بر بدان و نیکان مهر برابر داشت:
«چه او خورشیدش را بر سر نیکان و بدان بر میآورد و باران را بر دادگران و ستمکاران فرو میبارد. چه اگر دوستداران خویش را دوست بدارید، شما را چه پاداشی خواهد بود؟ آیا خراجگیران نیز چنین نمیکنند؟ و اگر برادران خویش را سلام گویید، چه فضیلتی از شما سر زده است؟ آیا مشرکان نیز چنین نمیکنند؟»(مَتّی، ۵ : ۴۳ - ۴۸)
تمثیلی که عیسی برای تبیین «عشق فراگیر»ی که توصیه میکرد به کار گرفته بیسابقه است. خورشید و باران را نگاه کنید که چگونه بیتبعیض، بر همگان میتابند و میبارند؟ شما نیز چون خورشید و چون باران، مهر شامل و محبت فراگیر داشته باشید. این مضمون و مثال، بعدها در ادبیات عرفانی تکرار شد:
«علامت آن که حق او را دوست دارد آن است که سه خصلت بدو دهد: سخاوتی چون سخاوتِ دریا، و شفقتی چون شفقت آفتاب، و تواضعی چون تواضع زمین.»(بایزید بسطامی، تذکرةالاولیا)
«عارف آفتابصفت است، که بر همهی عالم بتابد؛ و زمینشکل است که بارِ همهی موجودات بکشد، و آب نهاد است که زندگانی دلهای همه بدو بوَد، و آتشرنگ است که عالَم بدو روشن گردد.»(سَریّ سَقَطی، تذکرةالاولیا)
«باران رحمت بیحسابش همه را رسیده و خوان نعمت بیدریغش همه جا کشیده. پردهی ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفهی روزی به خطای منکر نبرد.
ای کریمی که از خزانه غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن این نظر داری»(گلستان، دیباچه)
حافظ و عیسی در جدال با صورتپرستی و فقهزدگی، همداستاناند. در نظر هر دو، محبت رمز و ضامن رستگاری است. اصل، دل است و باقی اعمال اگر اهمیتی دارند از آن روست که خادم دل اند. این دو وجه شباهت، نافی ابعاد تمایز و افتراق حافظ و عیسی نیست. حافظ، خوشیهای این جهانی را نیز مغتنم میشمرد و عیسی دنیا را فرو نهاد. حافظ، مقیم منزل گمان و پریشانی بود و عیسی ساکن سرای یقین.
این شعر متعلق به اواخر عمرِ شاعر است. دوسال قبل از خاموشی. میگوید اوایل او را از خود میراندم، اما او پیش میآمد و سرش را به پایم میمالید. فرمان مرا نمیبُرد، چرا که همچون من مقهور تقدیر و سرنوشت بود:
گر چه سخت از خویشتن میراندمش
خواندمش چندان که خود میراندمش
کاش آنروزی که دو، سه، هفته بود
دل از اینجا کنده، زینجا رفته بود
هر چه صبح و شام راندم از درش
آمد و مالید بر پایم سرش
تا بَرَد فرمان من بس دیر بود
او، چو من، فرمانبر تقدیر بود
گربه کوچک، چشمهای سبز روشنی داشت. شبیه منیژه. عشق دور و دیر حمیدی. حمیدی دل به چشمهای گربه باخت. چه باک، به گفتهی نظامی گنجوی: به عشق گربه گر خود چیر باشی / از آن بهتر که با خود شیر باشی. اگر گربهای بتواند تو را از خویشتنت رهایی دهد بهتر که شیری باشی اسیر خویشتن.
آه از آن چهرهی بازی که داشت
چشم سبز روشن نازی که داشت
کرد کمکم با نگاهی بندهام
بر لبان آورد در غم خندهام
در تب افسردگی شادیم داد
در دل ویرانه آبادیم داد
گه به من میدوخت چشم مست خویش
مینهادم روی زانو دست خویش...
گربه با چشمهایش زل میزد به او و انگار که بگوید: بیا و در چشمهای من چهرهی نزدیکِ عمر دور خود را ببین:
جز ز چشم من، کجا یابی نشان؟
زین جهانِ دورتر از کهکشان
من کیم؟ گنج تو و گنجور تو
چهرهی نزدیک عمر دور تو
بر سر آن زانوان راهم بده
فرصت این عیش کوتاهم بوده
در دیدهی خاطرهپرست حمیدی، چشمهای گربه روزنی بود به روزگاران رفته با باد. از عشقش منیژه. او را با خود میبُرد تا سراب خواب، تا واحهی نمناک یاد.
چشم، نیمی باز، نیمی بسته داشت
بسته و بازی بهم پیوسته داشت
بود پیشم «بودی» از «نابوده» ای
از «نبودی» روزنی تا «بوده» ای
در نهادم جوش میزد یادها
در سکوتم، نعرهها، فریادها
دیده، محو آن بتِ مه-تاب بود
چون به خود میآمدم، این خواب بود
یکروز اما از خانه بیرون میرود و میبیند که گربه دیگر به استقبالش نمیرود. در گوشهای خوابیده و قهر کرده است. نه تکانی میخورد و نه چشمی باز میکند. نزدیک شدم تا ببینم چه شده. دیدم چشمهای گربه، آکنده از خون است. ناگهان روزم تیره همچون شب شد و هست و نیستم گویا که آتش گرفت. دیدم که جام جمشید من شکسته است. چشمی که آینهوار مرا به خویشتنِ جوانیام پیوند میداد، نابینا شده است.
وای، جوی خون روان است از سرش
آنهم از چشمش، نه جای دیگرش
گربهای چشمش ز خون آکنده است
نوک دندان، تخم چشمش کنده است!..
روز، چون شب، پیش چشمم تیره شد
ناتوانی بر وجودم چیره شد
خود ندانستم کجایم، کیستم
لیک میسوزند هست و نیستم...
دیدم آن سنگی که جام جم شکست
جام جمشید مرا در هم شکست
بعضی شعرها، قدرت غنایی عجیبی دارند. پیداست که دیگر کلمه در آنها کلمه نیست. برادهی آه است. تکهای از دل است. دل، تکهای از خودش را بیواسطه در شعر گذاشته است. گدازانی آن تکه را هنگام خوانش شعر در مییابی:
تفنگ دسته نقرهام را فروختُم
برای وی، قبای ترمه دوختُم
فرستادُم، برایُم پس فرستاد
تفنگ دسته نقر هام داد و بیداد
(فایز دشتستانی)
عمری دگر بباید بعد از وفات ما را
که این عمر طی نمودیم اندر امیدواری
(سعدی)
چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود
(حسین منزوی)
کششی که عشق دارد نگذاردت بدین سال
به جنازه گر نیایی به مزار خواهی آمد
(خسرو دهلوی)
مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آیینه رویا، آه از دلت آه
(حافظ)
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود
(حافظ)
چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دمِ صبح قیامت نگران خواهد بود
(حافظ)
تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست
هزار سال پس از مرگ من چو باز آیی
ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست
(سعدی)
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
(مولانا)
از بهار تقویم میماند
از من استخوانهایی که تو را دوست داشتند
(الیاس علوی)
روزی که جهان خواست بایستد
بگو به گونهای از چرخش بماند
که من
در نزدیکترین فاصله از تو
مرده باشم.
(فخری برزنده)
تو دریای من بودی آغوش وا کن
که میخواهد این قوی زیبا بمیرد
(حمیدی شیرازی)
یکسال از آن حادثه مهیب گذشته است. تب و تاب رسانهای خوابیده اما رنجها و زخمها همچنان بیدارند. دل، دیرتر از هر چیزی، تسکین مییابد. ویرانی خانهها و صدمات جسمی شاید زودتر و بهتر ترمیم شده باشند، اما زخمهایی که بر پیکر روح و جان فقدانچشیدگان نشسته، به این زودیها رفتنی نیست. برای آنان که ماندهاند غمناک باید بود، چرا که رفتگان، آسودند. و مرگ، ظاهراً، پایان رنج است. با تهیه مسکن و مایحتاج مادّی و تدابیر بهداشتی و یاریهای پزشکی میتوان بخشی از رنج را فروکاست، اما دردِ فقدان، سختجان است. بسیار سختجان.
به گمانم دو تلقی را در خصوص این حادثه به کلّی کنار بگذاریم. یکی اینکه این واقعه اسفناک به سبب گنهکاری مردم بود و دیگر اینکه این رنج و بلیه به سبب خوبی آنها بود. اولی میگوید چون گناه کردید بر سرتان آمد و دومی میگوید از بس که مقرباید، جام بلا به شما دادهاند. این حرفها وجه و وجاهتی ندارند. به گمانم هیچیک قابل دفاع نیستند و سربسته از آنها میگذرم. برای آنان که دلی در گروِ سنت اسلامی دارند بهترین کار توجه به تبیین سومی است: دنیا، سرای ابتلا و آزمون است. آکنده از محنت است. و آدمی در کانون رنج آفریده شده است(لقد خلقنا الانسان فی کبد). بنا بوده که چنین سامان بیسامانی برای آدمی فراهم دیده شود تا عیار خود را بسنجد و گوهر خود را بازیابد(لیبلوکم أیکم احسن عملاً). همین.
از یک منظر دیگر هم باید نگریست. مطابق تلقّی قرآنی، دنیا دارالغرور است. فریبا و فریبنده است. سراب است. حقیقتش آن چیزی نیست که مینماید. مینماید که سخت و استوار است، اما در حقیقت بسیار شکننده و وارفتنی است. زیرپاهای ما اصلاً و اساسا سفت و محکم نیست.(و ما الحیاةالدنیا الا متاع الغرور). به اشتباه گمان میبُردیم دنیا با خواستههای ما همراهی میکند. دنیا بیاعتبار است و به تعبیر حافظ: سخت سست بنیاد. اگر سخت است، در سستبنیادی سخت است.
اما در مواجهه با این رنج، محنت، ماتم و داغدیدگی ناشی از زلزله چه باید کرد؟ ساعتی پیش همه چیز داشتی، و ساعتی بعد به خود میآیی و میبینی هیچچیز نداری، جز دلی پاره پاره و چشمی خونبار. چه باید کرد؟
یک.
کشتیات در اثر طوفانی ناغافل به صخره میخورد و تکه تکه میشود، بهتر است بپذیری که دیگر آن کشتی، بازیافتنی نیست. اما میشود از چوبپارههای رها شده بر آب، در ساحل نزدیک، برای خودت کلبهای بنا کنی.
اندوهت را بپذیر و بکوش از آن سرپناهی بسازی. هیچ راهی برای رهایی تمامعیار از اندوهت نداری. اما میتوانی آن را دستمایهی خلاقیت و آفرینش کنی. اندوهت به تو آموخته است که فردا را نمیشود تضمین کرد و داشتههای آدمی به یک چشمبرهمزدنی دود میشود و از کف میرود. این آگاهی، کم سرمایهای نیست. این آگاهی را میشود سوخت معنویت کرد. خانه ساختن در اقلیم روح. با آجرهایی از جنس عمل صالح و قلب سلیم. اندوه فقدان، دنیا را نزد تو بیآبرو میکند. این رسوایی، ارزنده است. به کار میآید.
دو.
بصیرتی مهم از ناحیهی عارفان به ما رسیده است: ببخش، تا بیابی. بهتر است به جای گلاویز شدن مستقیم با اندوه خود، تمام توش و توانت را معطوف کنی به ستردن اشکی، زدودن اندوهی، دستگیری از رنجدیدهای و در یک کلام: عشق فعّال و بخشنده. هر چه بیشتر از پیلهی خود بیرون بیاییم و به بهبود شرایط «دیگری» اهتمام کنیم، خودمان بهبود بیشتر پیدا میکنیم. این یک خودخواهی است. اما خودخواهی تعمیمیافته و ستودنی.
سه.
«نیایش» و «مناسک جمعی» و دل سپردن به نازها و نمازها، رازها و نیازهای سحر، و سوزها و گدازهای شبانه، مرهماند. روح را جلا میدهند. اندوه را جلا میدهند. غرض خودفریبی نیست. اندوهتان پابرجاست. با نیایش، اندوهتان را روشن میکنید. از اندوهتان چراغ میسازید. از خصلت تیرگیآور اندوه، خلع ید میکنید.
چهار.
اندوهتان را ارتقا دهید. این شعله با فوت کردن، فوران بیشتر مییابد. تنها باید هدایتش کرد. به آتش اندوه خود و دیگران، مستقیم فوت نکنید. تنها با ارتقای آگاهی کاری کنید که آتش اندوهتان پاکتر بسوزد و به جای آنکه دود کند، نور بپراکند.
چراغ روشنی را تصور کنید. چراغی که دود میکند و چراغی که روشنی میدهد. اندوه شما، چراغ شماست. اینکه چراغ دود کند یا نور بپراکند، هنر شماست.
پنج.
هر کسی در برابر اندوه خود تنهاست. با این حال، اینکه کسانی میکوشند رنج ما را ببینند، التیامبخش است. حتی اگر این دیدن، تمام و کامل نباشد. همین که میبینید دلهایی سعی دارند تا خود را به رنج شما نزدیک کنند و به قدر وسع از دامنهی آن بکاهند، دستمایهی تسلایی است. این موهبت را نباید کمقدر دانست. موهبت وجود همنوعانی که به ما میاندیشند.
رنجهای ما سرمایههای ما هستند.
چهاردهسالهام و دچار. دچار یک شیفتگی عجیب. شیفتگی به شیخ احمد مودودی چشتی. رئیس طریقت چشتیه. طریقتی که نسب به هند میبُرد و شیخ آن در هرات افغانستان اقامت داشت. ظاهراً در دههی شصت، گذری به شهر ما داشته و دیدارهایی. و از رهگذر این سفر، چند تن از همشهریان من به او تعلق خاطر و ارادت پیدا کرده بودند. به واسطهی یکی از این عزیزان، یک دل نه که صد دل، ارادت قلبی به شیخ مودودی پیدا کردم. بیآنکه ببینمش. تالش کجا و هرات افغانستان کجا. اما امکان ارسال نامه بود. نامه پشت نامه میفرستادم. آکنده از شوریدگی و شیدایی. هر چه شعر از عطار و حافظ و مولانا بلد بودم در نامه مینوشتم. چندین نامه فرستادم تا اینکه نامهای از جانب شیخ آمد. در همان سال، سه نامه از شیخ دریافت کردم. هر بار که نامهای میرسید کبوترم میکرد. آن نامهها خیلی عزیزند و هنوز به یادگار نزد خود نگه داشتهام.
آن رابطه البته به دلایلی ادامه نیافت و من پی سودای دیگری رفتم. گر چه این یکی دو سال اخیر، بالاخره توانستم حضوراً شیخ مودودی را دیدار کنم. یکبار در مشهد و یکبار در بیمارستانی در تهران. در هر دو وقت مریضحال بود و برای مداوا به ایران آمده بود. چشمانش به اشکریزی خو گرفته بود و کلامش آکنده از محبت بود.
حوالی دو سه ماه قبل، خبردارم شدم که از دنیا رفته است. تقریباً همزمان با درگذشت همسرم. ارادت قلبیام به او باقی است، چرا که در آن دورانِ غلبهی شور بر شعور و آن صوفیگریِ ذاتی برآمده از سرشت نوجوانی، به مهرم نواخت و حکیمانه کوشید مرا از غرق شدن در عوالم صوفیانه که به ویژه در آن سالها میتوانست مانع تحصیل و رشد طبیعی من شود، باز دارد.
هنوز برای من تحسینانگیز و شگفتآور است این درایت و حکمت شیخ مودودی که بیم از آن داشت در اثر اشتغال به آثار صوفیه و ادبیات، به انسانی منزوی و محروم از دانش زمانه تبدیل شوم.
او نیز گذشت از این گذرگاه
وان کیست که نگذرد از این راه
یادش گرامی و جانش پرنده.
بخشهایی از آن سه نامه که از شیخ احمد مودودی دریافت کردم:
(۱)
نوردیدهام آقای... السلام علیکم و رحمة الله
نامهی عطرشمامهی شما رسید و بر دیده نهادم چون نامه از یک طالب مولی و از یک مرد قاصد راه حق بود_ میگویند حضرت حق جل جلاله به سیدنا داود علیه السلام وحی فرمود که ای داوود هرگاه طالب مرا ببینی خادمش باش. عزیزم... راه عرفان و خداطلبی پرهیزها و شرایط و مقدّماتی دارد که سرفهرست آن مقدمات درآوردن از حلال و مصرف به حلال است و باز از ارکان مهم آن صحبت و دیدار است. شما شاید حلالخوار باشید یا بکوشید تا حلال بخورید که ان شاءالله میخورید، اما صحبت باید...
و اگر چه ظاهرا نتوانید به صحبت این فقیر برسید زمانی که رابطهی قلبی و روحی شما عالی شد با ما و زمانی که با یاران همیشه صحبت دارید و زمانی که در تقوا و پرهیزگاری و عبادت و شبزندهداری و غیره قدمی بردارید در درون شما با پیر و مرشد ارتباطی اویسی میجوشد که فرقی نمیکند که ما را ببینید یا خیر.
به عزم مرحلهی عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
۲۶ اردیبهشت ۱۳۷۷- شیخ احمد مودودی
(۲)
عزیز برابر بجانم نور دیدگانم محبوب قلبم نوجوانی که طالب حق و در جستجوی حضرت دوست میباشد... السلام علیکم و رحمةالله
عزیزم! شما هنوز در عنفوان جوانی هستید هر چه توان و نیرو دارید در راه تحصیل دانش به مصرف برسانید تا از شما در جامعه چراغ و نورافگن سازند نه که جوانی خیالاتی و مزخرفپسند و اوهامگرا. شما در مرتبهی دوم برای سلوک و تحصیل عرفان نوبت بدهید... بیشتر بکوشید تا از علوم و فنون روز بهره بگیرید و از تکنولوژی مدرن قرن باخبر باشید... کتابهای شعر متصوفین و غیره را برای فعلاً مطالعه نکنید زیرا شما را به گوشهگیری و خمود و جمود میکشانند. شما در جامعه هستید با مردم باشید و تحصیل دانش نمایید و نمرههای اعلا بگیرید...زبان و خط انگلیسی را خوب یاد بگیرید که در عصر حاضر از ضروریات اولیه است.
همیشه به یاد وصل به آن مرکز نور و عالم قدس باشید.
بار دیگر از ملک پرّان شوم
وانچه اندر وهم ناید آن شوم
۱۸ تیرماه ۱۳۷۷- شیخ احمد مودودی
(۳)
عزیز گرامی و نور دیده و به جان و دل برابرم... السلام علیکم و رحمةالله
من اگر فرصت یافتم مسلسل به شما نامه مینویسم. امیدوارم در تحصیل علم و دانش و هنر از جان بکوشید و وقت گرانبهای خود را به کارهای اضافی ضایع نکنید.
نصیحت همین است جان برادر
که اوقات ضایع مکن تا توانی
۲۷ بهمنماه ۱۳۷۷ - شیخ احمد مودودی
مولانا:
نمیبینی که بعد از برگریزان، دوباره بهار میدمد و زندگی تازهای آغاز میشود؟ نمیبینی که صبح که سربرکشد، هوشیاری دوباره به تن باز میگردد؟ همین برهان کفایتت نمیکند؟
این بهار نو ز بعد برگریز
هست برهان وجود رستخیر
باز آید جان هر یک در بدن
همچو وقت صبح، هوش آید به تن
اصلا یک چیز دیگر، دانهها را نمیبینی که در زمین فرو میروند، اما روزی میرویند و سر بلند میکنند؟ سطل آب را نمیبینی که به چاه میافکنند و پُر بیرون میکشند؟ یوسف را به چاه میاندازند و کاروانی از راه میرسد و آن را بیرون میکشد؟ پس چرا گمان میبَری دانهی آدمی بررُستنی نیست و روزی از خاک، بیدار نمیشود؟
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرُست
چرا به دانهى انسانت این گمان باشد؟
کدام دَلو فرو رفت و پُر برون نامد
زچاه، یوسف جان را چرا فغان باشد؟
خیام:
آخر مثالهایت مشکل دارد. بسیار دانهها که در خاک شدند و نرُستند. ضمناً مگر آدمی دانه است که بروید؟ دانه در خاک نمیپوسد، اما آدمی چه؟ از اینها که بگذریم، تا به حال دیدهای که لالهای که پژمرده، دوباره شکوفا شود؟
زنهار به کس مگو تو این راز نهفت:
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت
طلا را در خاک میگذارند و دوباره بیرون میآرند، مگر آدمی طلاست؟
تو زر نهای، ای غافل نادان که ترا
در خاک نهند و باز بیرون آرند
حسین منزوی:
درست است خیام جان. هیچ گُل پژمردهای دوباره زنده نمیشود، اما... اما خواجه شیراز گفته است: «این چمن هر سال، چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد». پس چه جای غصه؟ بهار هر سال گلهای تازه میآورد و در آینهی آنها به تماشای خود مینشیند:
اگر چه هیچ گل مُرده، دوباره زنده نشد، امّا
بهار در گل شیپوری، مُدام گرم دمیدن بود
شازده کوچولو:
ولی هر گلی که گل تو نمیشود. «آنچه به گل تو چندان ارزش داده عمری است که به پای او صرف کردهای». هر چه هم بهار، گل و نسرین بیاورد، گل تو را که پس نمیدهد. میدهد؟ با این حال دلت را با خندیدن ستارهها تسکین بده: «وقتی شب به آسمان نگاه میکنی چون من در یکی از آن ستارهها ساکنم، و چون در یکی از آن ستارهها خواهم خندید آن وقت برای تو چنین خواهد بود که همهی آن ستارهها دارند میخندند. تو ستارگانی خواهی داشت که خندیدن بلدند!»
کریستین بوبن:
«دربارهی جایی که واقعاً هستی هیچ شکی ندارم: تو در قلب گلهای رز قرمز نهفتهای. وقتی به گورستان میروم، به مزارت نگاه میکنم، پر از اسم است... با خودم میگویم که تو آنجایی، در فاصلهی دو متری زیر پایم، دو یا سه متر، دیگر نمیدانم... و ناگهان، وقتی سرم را بر میگردانم، ناگهان تو را آنجا میبینم، در گستردگی و گشادگی چشمانداز، در زیبایی بیمانند زمین و آسمانِ بیکران، تو را در هر کجای افق، با سر برگرداندن از مزارت است که تو را میبینم.»؛ «مرگ که از جنس زمان است، نمیتواند آنچه را از زمان نیست تصرف کند، جاودانگی شقایقها را.»؛ «نمیتوانم با تو از درخت گل ابریشم بگویم، چون تو دیگر آنجا نیستی. ولی او، درخت گل ابریشم، به خوبی با من از تو میگوید: هر آنچه لطیف است، قبل از رسیدن به ما، از عالم نیستی عبور کرده است.»
هنر چیزی نیست جز تصعید (والایش) و ارتقای تجربههای هرروزینه. باید چیزی فراتر از واقعیت مشاع و همگانی پیدا کنی. و از آن رو که چنین واقعیتی غالباً پیداشدنی نیست، لازم است تا از روحت هزینه کنی و آن واقعیت برتر را بیافرینی.
برای آنها که میخواهند زندگی را به مثابه یک اثر هنری تجربه کنند، چشمپوشی از پشت صحنه یک ضرورت است. اساساً در برابر هر تجربهی هنری، در برابر هر قصهای، تا خود را تماماً به جادوی آن نسپاری و یکباره در آن غوطهور نشوی، از ادراک هنری بیبهره میمانی. زندگی به مثابه اثر هنری مستلزم آموختن هنرِ آگاهانه غفلت ورزیدن است.
سلام جلالالدین.
حضرت مولانا. ملّای روم. خداوندگار.
من که میدانم پشت این تعابیر مطنطن، جلالالدین کوچک و تنهایی نشسته و اندوهزده به دقالباب کسی که نمیداند کیست گوش سپرده است. کسی در میزند. کسی که نمیدانی کیست. کسی که میخواهد تو را، این حجم بزرگ تنهایی را، با خود ببرد. دیگر چه اهمیتی دارد که کیست. که چه نام دارد.
من با تو هستم جلالالدین. جلالالدین شصت و هشت سالهی تنها. تو که یک عمر همهی دل و دینت را به شورها باختی. تو که تمام عُمر همه چیز را در خود کُشتی تا از عشق زنده باشی. حالا چه شده که در این غزلِ پایانی، در این آواز آخر قو به فرزندت سلطان ولد میگویی:
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن!
تو که یک عمر دلبستگیهای مجازی را، عشق بازی با میرندگان را، نکوهش کردی. تو که میگفتی عارفان لیلی خویشاند. آب از چشمهی خود برمیدارند. خوش از گلگونهی خویشاند.
هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
پس چطور میشود که طومار دلت به درازای ابد است و در آن ترجیعی غمبار تکرار میشود:
هست طومار دل من به درازی ابد
برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو
این عشق حقیقی و الوهی که همچنان آغشته به بیم زوال و هول فراق است، چه فرقی دارد با آن عشقهای دیگر؟
ای دمت عیسی دم از دوری مزن!
من غلام آنکه دوراندیش نیست
—
به جان تو که از این دلشده کرانه مکن
بساز با من مسکین و عزم خانه مکن
تو هم که شبیه تمامی عاشقان، مبتلا به تمنای مُحالی:
نیست در عالَم ز هجران تلختر
هر چه خواهی کن و لیکن آن مکن
حالا به من بگو جلالالدین من. که زندگی را موسیقی میخواستی و رقص و شور. و از زندگیات یکپارچه موسیقی آفریدی و رقص و شور. به من بگو که چرا این آخر کار، وِرد زبانت غم تنهایی است؟
من با غزل آخرت کار دارم جلالالدین. با آن حال غریب واپسین. با آن اندوه ژرف و یگانه. با آن تنهایی بیچاره و درمان:
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
آنجا که دیگر انگار امید بُریدهای. از تمنا هم خسته شدهای. نمیگویی رهایم مکن! دانستهای که تنهایی تو را هیچچیز چارهگر نیست. این نومیدی، تو را به مرتبت استغنا بالا بُرده است:
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن!
آخر چطور میشود بعد از باختنهای سخاوتمندانه به «شور» به «عشق»، از تنهایی و اندوه خویش مویه میکنی و رهایی را در جهانی دیگر، در خواب ابدیت، میجویی؟
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
آخر چگونه است که هنوز و همچنان از دردی میگویی که شبیه مرگ است و همچون مرگ، بیدوا:
دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
دلخوشی به خواب. به پیری از اقلیم عشق که با دست تو را به آمدن، یا نه، به رفتن، اشارت میکند. به رفتن از اینجا که هر چه جُستی، مرهم تنهاییات نبود. دیگر وقت رفتن به آن سوی دیگر است. شاید آنجا، در خواب ابدیت، این درد دست از گریبان تو بردارد. رهایت کند تا بیاسایی. تو که عُمری آسودن را در نیاسودن معنا کردی:
اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید
من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
یا تو تمام میشوی، یا درد. یا تو پر میگیری از این دردخانه یا درد پر میگیرد از تو. نمیشود مرگ بیاید و چیزی در این میان، پر نگیرد. نیک فرجامی است:
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
جلالالدین، مرا ببخش که نمیتوانم مرعوب تو باشم. گرچه والهِ توام. مرا ببخش که میان اینهمه حرف شکرین که داری بست نشستهام کنار غزل آخر تو. فراموش کردهام که گفته بودی: «من طربم طرب منم، زُهره زند نوای من». گفته بودی:
بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
گفته بودی: «آفتِ این در هوا و شهوت است / ورنه اینجا شربت اندر شربت است». و من با خود فکر میکنم که پس چرا اینهمه نومید و خسته، ما را ترک میکنی؟
اناجیل، جلوههای معنوی درخشانی دارند.
موعظهای که مسیح بر فراز کوه زیتون- با آن طنین نافذ و مؤمنانه- با یاران خود گفت، از مهمترین اشارات معنوی اوست:
«شنیدهاید که گفته شده است همنوع خویش را دوست بدار و از دشمنت بیزاری جوی. لیک شما را میگویم که دشمنان خویش را دوست بدارید و از برای آزارگرانتان دعا کنید، از آن روی که پسرِ پدر خویش گردید که در آسمانها است، چه او خورشیدش را بر سر نیکان و بدان بر میآورد و باران را بر دادگران و ستمکاران فرو میبارد. چه اگر دوستداران خویش را دوست بدارید، شما را چه پاداشی خواهد بود؟ آیا خراجگیران نیز چنین نمیکنند؟ و اگر برادران خویش را سلام گویید، چه فضیلتی از شما سر زده است؟ آیا مشرکان نیز چنین نمیکنند؟»(مَتّی، ۵ : ۴۳ تا ۴۸)
مسیحی که با گنهکاران و خراجگیران بر سر یک سفره مینشست و چون بر او عیب میگرفتند، میگفت:
«بیماران نیازمند طبیباند و نه تندرستان. پس بروید و معنی این کلام را بیاموزید: مهربانی میخواهم و نه قربانی. چه بهر دعوت گنهکاران آمدهام و نه دادگران.»(متّی،۹ : ۱۰ تا ۱۳)
یاران را که به میان قوم میفرستاد از آنها میخواست در عین هوشیاری، ساده باشند:
«اینک شما را چون میشها به میان گرگها گسیل میدارم؛ پس چون ماران هشیار بنمایید و چون کبوتران پاک.»(مَتّی،۱۰ : ۱۶)
مسیح که بیش از هر چیز سودای طهارت درون داشت و چون علمای یهود بر او خُرده میگرفتند که چرا یاران او دستهایشان را هنگام غذا نمیشویند پاسخ میداد:
«گوش فرا دارید و فهم کنید! آنچه به دهان در میآید آدمی را ناپاک نمیسازد؛ بلکه آنچه از دهان بر میآید آدمی را آلوده میسازد.»(مَتّی،۱۵ :۱۰ و ۱۱)
مسیح و سؤال جانسوز او که جانِ اخلاق است: به راستی به سودای چه متاعی، نهاد انسانی و شرافت خویش را قربانی میکنیم:
«آدمی را چه سود که دنیا را سراسر به کف آرد اگر جان خویش از میان بردارد؟ یا آدمی در عوض جان خویش چه تواند داد؟»(مَتّی،۱۶ : ۲۴ تا ۲۶)
مسیح، آنگاه که کودکان را ساکنان ملکوت میدید و کودکمنشی را میستود:
شاگردان نزدیک عیسی آمدند و گفتند: «چه کس در ملکوت آسمانها بزرگترین است؟» کودکی را نزد خویش خواند و او را در میان ایشان جای داد و گفت: «به راستی شما را میگویم که اگر به حال کودکان باز نگردید، به ملکوت آسمانها در نیایید. پس هر کس خویشتن را به سان این کودک کوچک کند، در ملکوت آسمانها بزرگترین خواهد بود.»(مَتّی، ۱۸ : ۱ تا ۴)
مسیح، آنگاه که رسالت خود را خدمت به آدمی میدانست:
«بدین سان پسر انسان نیامده است تا او را خدمت گزارند، بلکه آمده است تا خود خدمت گزارد و جان خویش را از برای خیل مردمان فدیه دهد.»(مَتّی،۲۰ : ۲۸)
و احکام دینی را تماماً در خدمت بهروزی انسان میدید و از آن رو حرمت کار در روز سبت را نمیپذیرفت:
«در روز سبت ازمیان کِشتهها میگذشت و شاگردان او خوشهها را بر میکندند تا راه را برگشایند. و فریسیان او را گفتند: ببین! از چه روی درروز سَبت کاری میکند که جایز نیست؟.... ایشان را گفت: سَبت بهر آدمی پدید آمده و نه آدمی بهر سَبَّت.»(مَرقُس، باب ۲ آیات ۲۳ تا ۲۵ و آیهی ۲۷ و ۲۸)
مسیح، آنگاه که فشردهی پیام شریعت را عشق به خدا و عشق به همنوع میدانست:
«خداوند خدای خویش را به تمامی دل و تمامی جان و تمامی ذهن خویش دوست بدار: این است بزرگترین و نخستین حکم. حکم دوم همانند آن است: همنوع خویش را چون خویشتن دوست بدار. تمامی شریعت و کتابهای پیامبران وابسته به این دو حکم است.»(متّی،۲۲ : ۳۴ تا ۴۰)
مسیح، آنگاه که برای بدخواهان خویش، آمرزش طلب میکرد:
چون به مکانی به نام جمجمه رسیدند، او را با آن تبهکاران بر صلیب کشیدند، یک در سمت راست و دیگری در سمت چپ وی. و عیسی گفت: «ای پدر، ایشان را ببخشای: نمیدانند چه میکنند.»(لوقا، ۲۳ : ۳۳ و ۳۴)
و به مردمی که قصد سنگسار زنی بدکاره را داشتند گفت: «از میان شما آن کس که از گناه بری است، نخستین سنگ را بر او زند!» و چون همه رفتند خطاب به زن گفت: «ای زن، ایشان کجایند؟ هیچ کس ترا محکوم نکرد؟... من نیز ترا محکوم نمی کنم. برو و زین پس گناه مکن.»(یوحنا، ۸ : ۳ تا ۱۱)
مسیح، آنگاه که در موعد وداع و شام آخر، پای یارانش را شست و اینسان، وصیت نهایی خود را که خدمت به آدمی و طهارت روح بود، به فروتنانهترین شیوه، در میان نهاد:
«پس از آنکه عیسی پاهای ایشان را شست... پرسید: «آیا دریافتید آنچه برایتان کردم؟ شما مرا استاد و سرورتان میخوانید و درست هم میگویید، زیرا چنین هستم. پس اگر من که سرور و استاد شمایم پاهای شما را شستم، شما نیز باید پاهای یکدیگر را بشویید. من با این کار، سرمشقی به شما دادم تا شما نیز همانگونه رفتار کنید که من با شما کردم.»(یوحنا، ۱۳: ۴ تا ۱۵)
«ما را میگردند
میگویند همراه خود چه دارید؟
ما فقط
رویاهایمان را با خود آوردهایم.
پنهان نمیکنیم
چمدانهای ما سنگین است،
اما فقط
رویاهایمان را با خود آوردهایم.»(سید علی صالحی)
مرتضی مردیها جایی در طعن چپیها گفته بود که دنیا را با کارتن اشتباه گرفتهاند. در ابعاد سیاسی و اجتماعی با او همدلی دارم. به تعبیر پوپر کسانی که میخواهند از دنیا بهشت بسازند، آن را بَدَل به دوزخ میکنند. اما به نظرم میرسد در زندگی فردی و احساسی ما بهشدت نیازمند تماشای کارتن و ساختن کارتن هستیم. با ابزار خیال و دستاویز رؤیا.
کودکان در اشتیاقی تمام، محو کارتنهای خیالی میشوند. حیواناتی که با آدمها حرف میزنند و دوستی ویژهای بر قرار میکنند. دوستی گل و زنبور و روباه و انسان را در قاب تلویزیون و از برکت کارتُن مینگرند و چه حسهای قشنگ و رنگین که در جان لطیفشان خیمه میزند.
آدمبزرگها غالباً در اثر انس بیش از حد با واقعیتِ رنگورو رفتهی زندگی، تمایلی به تماشای کارتن ندارند، اما گاهی که کودکی نهفتهی وجودشان را مجال ظهور دهند و کودکانه پای کارتُنهای خیالین و رؤیایی مینشینند، بهخوبی در مییابند که توانایی چه لذتی را از کف دادهاند.
به گمانم عُشّاقی که به سبکسری کودکانه و رؤیاسازیهای نجیب، روی میآورند، نوستالژی کارتُنهایی را دارند که دیری است از تماشایش محروم شدهاند. میخواهند به مانند عهد کودکی در دنیایی کارتنی زندگی کنند. خسته شدهاند از این واقعیت فرتوت و نخنما، دلشان میخواهد دوباره روی شکم دراز بکشند، دستهایشان را زیر چانه بگذارند و محو دنیای شیرین و خیالینی شوند که در کارتنهای کودکانه و خوشفرجام به نحوی آراسته ظاهر میشود.
جایی در نهانیگاه وجودشان میدانند که واقعیت بیرحمتر از آن است که رؤیاهای شیرینشان را تاب بیاورد، اما در سکوتی زیرکانه و غفلتی پاک، نادیدهاش میگیرند. امان نمیدهند که واگویههای بددلانهی لایهی واقعیتنگر و تجربهگرای وجودشان، این حباب به غایت باشکوه و در نهایت دلفریبی را در هم شکند. مایلاند به چنین حبابی شکننده ولی بسیار دلاویز و رؤیایی دل ببندند. خواستار بازیابی کودکیاند. کودکیِ مجذوبی که کارتُنهای دلاویز را به سودای واقعیتی زمخت، ترک گفته است. زبان حال عاشقان اصیل این است: بگذارید کودکانه در کنار محبوبمان کارتن تماشا کنیم. رؤیا بسازیم. رؤیاها را زندگی کنیم. بگذارید زندگیمان کمی شبیه کارتُن، اندکی به شمایل رؤیا باشد. رهایمان کنید تا همزمزمه با سهراب بخوانیم:
«مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد....
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش «استوا» گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید.»
سلانه سلانه راه میروم و سنگ کج و کولهای را با پاهایم شوت میکنم به جلو. بیخبر از خیابان، بیخبر از عابران، بیخبر از باران... قوزکرده، دستها در جیب و مشغول این سنگِ پایه و صبور. سرگرمیِ خوبی است برای نادیده گرفتن آسمانِ دودآلود. لحظه برخورد کفش با سنگ و آن شوتِ ملایم، غربتی دارد. نمیدانم چرا. اما غریبانه است.
حواسم نیست که چقدر راه طی کردهام. بیوقفه میروم. این سنگِ بیچاره هم معلوم نیست تاوان کدام گناهِ نکرده را میدهد. مثلاً با خودم عهد بستهام که جز به این سنگ، به چیزی دیگر نگاه نکنم. نگاه را میشود کنترل کرد اما بو را نه... یکباره بوی شالیزارهای کنار جاده بلند میشود. مغازهها که تمام شدند، شالیزارها شروع شدند. دلم سَر میرود. عطر سبزرنگشان را میپاشند در گوشهگوشهی دلم. هوایی که از این شالیهای تازهی جوان بیرون میزند، سرم را خنک میکند. دوست داشتم میشد از این سیمخاردار بپرم و دستی به سر و رویشان بکشم. همان بهتر که نمیشود.
مینشینم همان کنار جاده. روی خاک و خُل. نزدیک شالیزارها. چشمها را میبندم. هوای معطری که از اینجا ساطع میشود دستهای مرا میگیرد و میبَرد... میبَرد تا سالها قبل... چراغِ زمان به پت پت میافتد و خیال، زندهتر از همیشه میشود:
تابت میدهم. غش غش میخندی. تمام حیاط را پُر کرده خندههایت. میخندی و من تابت میدهم. میگویی بلندتر، و من با تمام نیرو هُل میدهم. گاهی نگران میشوم که مبادا بیفتی. به دستهایت نگاه میکنم که آیا طناب را محکم گرفتهاند یا نه. چه طناب خوشبختی...
تاب را وقتی که بر میگردد به سوی من دوستتر دارم. موهایت به نرمی روی صورتم میلغزند. چه روزهای روشنی بود. آن روزها که همبازی هم بودیم. موهایت پیدا بود و دستِ باد را نبسته بودند. آن روزها که باد بود، تاب بود، موهایت بود و دمپاییهای کوچکِ دوستداشتنیات که خالقِ شیرینترین خاطرات منند.
تاب را وقتی که از من دور میشد دوستتر دارم. درست وقتی خیلی بالا میرفتی، پاهایت ذوق میکردند و دمپاییات میافتاد زمین. هول هولی میرفتم و میآوردم و به پایت میکردم. این قشنگترین قسمت تاببازیمان بود.
خیلی بخیل بودی. هر چه تمنا میکردم برایم بخوان، نمیخواندی. درست وقتی که هیچ امیدی نداشتم و انتظاری، دم میگرفتی روی تاب: میاد بارون احساس، از ابر تیکه تیکه / که سقف نازک دل، دوباره کرده چیکه / ببین خورشید چشمام اسیر این چراغه / تموم خواستهی من همین یک اتفاقه.
تاب را میسپارم به دستهای خیال و دوباره دل به خیابان و پیادهروی میدهم. هر چه میگَردم سنگی را که تمام مسیر با من بود، پیدا نمیکنم. باید سنگ دیگری پیدا کنم...
تصاویر فضایی کهکشانها که با دوربینهای ابرحرفهای تهیه میشوند دلی از من نمی بَرد. آسمان تماماً ابری هم. تنها ابرپارههای بازیگوش و بیقرار که صفحهی آسمان را به خط مورب مینگارند تماشاییاند. تنها ماه، در آینهی همین چشمهای غیرمسلح که گواه شبانهی هزار حرف نگفته و فروخورده است و به گفته سهراب «بالای سر تنهایی است» و پرستار تنهاییهای ما. تنها ستارگان شب، در آینهی همین چشمهای غیرمسلح که پاسبان خاطرات عاشقانیاند که دیگر بین ما نیستند. تنها طلوع خورشید از مفصل دریای صبحدمان. آنجا که گویی این گوی آتشین از دل آبیِ دریا بالا میآید. تازه و رعنا.