عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

تنها مرا رها کن؟

سلام جلال‌الدین.

حضرت مولانا. ملّای روم. خداوندگار.


من که می‌دانم پشت این تعابیر مطنطن، جلال‌الدین کوچک و تنهایی نشسته و اندوه‌زده به دق‌الباب کسی که نمی‌داند کیست گوش سپرده است. کسی در می‌زند. کسی که نمی‌دانی کیست. کسی که می‌خواهد تو را، این حجم بزرگ تنهایی را، با خود ببرد. دیگر چه اهمیتی دارد که کیست. که چه نام دارد.


من با تو هستم جلال‌الدین. جلال‌الدین شصت و هشت ساله‌ی تنها. تو که یک عمر همه‌ی دل و دینت را به شورها باختی. تو که تمام عُمر همه چیز را در خود کُشتی تا از عشق زنده باشی. حالا چه شده که در این غزلِ پایانی، در این آواز آخر قو به فرزندت سلطان ولد می‌گویی:


رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن!


تو که یک عمر دلبستگی‌های مجازی را، عشق بازی با میرندگان را، نکوهش کردی. تو که می‌گفتی عارفان لیلی خویش‌اند. آب از چشمه‌ی خود برمی‌دارند. خوش از گلگونه‌ی خویش‌اند. 


هر کسی اندر جهان مجنون لیلی شدند

عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش


پس چطور می‌شود که طومار دلت به درازای ابد است و در آن ترجیعی غمبار تکرار می‌شود:


هست طومار دل من به درازی ابد

برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو


این عشق حقیقی و الوهی که همچنان آغشته به بیم زوال و هول فراق است، چه فرقی دارد با آن عشق‌های دیگر؟ 


ای دمت عیسی دم از دوری مزن!

من غلام آنکه دوراندیش نیست


به جان تو که از این دلشده کرانه مکن

بساز با من مسکین و عزم خانه مکن


تو هم که شبیه تمامی عاشقان، مبتلا به تمنای مُحالی:


نیست در عالَم ز هجران تلخ‌تر

هر چه خواهی کن و لیکن آن مکن


حالا به من بگو جلال‌الدین من. که زندگی را موسیقی می‌خواستی و رقص و شور. و از زندگی‌ات یکپارچه موسیقی آفریدی و رقص و شور. به من بگو که چرا این آخر کار، وِرد زبانت غم تنهایی است؟


من با غزل آخرت کار دارم جلال‌الدین. با آن حال غریب واپسین. با آن اندوه ژرف و یگانه. با آن تنهایی بی‌چاره و درمان:


ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن


آنجا که دیگر انگار امید بُریده‌ای. از تمنا هم خسته شده‌ای. نمی‌گویی رهایم مکن! دانسته‌ای که تنهایی تو را هیچ‌چیز چاره‌گر نیست. این نومیدی، تو را به مرتبت استغنا بالا بُرده است:


خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن!


آخر چطور می‌شود بعد از باختن‌های سخاوتمندانه به «شور» به «عشق»، از تنهایی و اندوه خویش مویه می‌کنی و رهایی را در جهانی دیگر، در خواب ابدیت، می‌جویی؟


ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن


آخر چگونه است که هنوز و همچنان از دردی می‌گویی که شبیه مرگ است و همچون مرگ، بی‌دوا:


دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن


دلخوشی به خواب. به پیری از اقلیم عشق که با دست تو را به آمدن، یا نه، به رفتن، اشارت می‌کند. به رفتن از اینجا که هر چه جُستی، مرهم تنهایی‌ات نبود. دیگر وقت رفتن به آن سوی دیگر است. شاید آنجا، در خواب ابدیت، این درد دست از گریبان تو بردارد. رهایت کند تا بیاسایی. تو که عُمری آسودن را در نیاسودن معنا کردی:


 اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید

من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم


یا تو تمام می‌شوی، یا درد. یا تو پر می‌گیری از این دردخانه یا درد پر می‌گیرد از تو. نمی‌شود مرگ بیاید و چیزی در این میان، پر نگیرد. نیک فرجامی است: 


در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن


جلال‌الدین، مرا ببخش که نمی‌توانم مرعوب تو باشم. گرچه والهِ توام. مرا ببخش که میان اینهمه حرف شکرین که داری بست نشسته‌ام کنار غزل آخر تو. فراموش کرده‌‌ام که گفته بودی: «من طربم طرب منم، زُهره زند نوای من». گفته بودی: 


بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب

من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم


گفته بودی: «آفتِ این در هوا و شهوت است / ورنه اینجا شربت اندر شربت است». و من با خود فکر می‌کنم که پس چرا اینهمه نومید و خسته، ما را ترک می‌کنی؟