عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

شادی و آرامش

شادی غالباً قرین آرامش نیست. برای من «اندوه‌های ملایم روشن»، هم‌زاد آرامش‌اند. اندوهِ ملایم روشن. اندوهی که فریاد نمی‌شود. زمزمه می‌شود. زندگی زیباست. به طرزِ اندوه‌زده‌ای زیباست. مثل چهره‌ای زیبا که درمیانه‌ی مهی ژرف به خواب رفته است. مهی از تبار غم. غم مبهم. 


مادران با درایتی غریزی می‌دانند که آنچه باعث‌ خواب رفتن نوزاد است، نه هلهله‌ی شادی،که لالایی است. لالایی است که آرامش می‌آورد و کودک را از تلاطم ذهن و زندگی می‌رهاند. لالایی چیست جز کلماتی نرم و مه‌گرفته که حزن بنیادین زندگی را آوا می‌کنند. لالایی چیست جز ترجمه‌ی حقیقت زندگی که هم‌زمان در زیبایی و اندوه تنیده است. لالایی‌ها خواب‌آور و دل‌آرامند. انگار آواها، خاموش و مهربان مویه می‌کنند. لالایی‌ها ترجمان زندگی هستند.

دیدارها، بدرودها

یکدیگر را بدرود می‌کنیم. با بغضی بی‌قرار و چشمانی بارانی.

دوباره می‌روی به دوردست‌ها، تا به‌گمان خود زیر آسمان دیگری با زخم‌هایت آسوده‌تر تا کنی. و من می‌مانم. مثل همیشه که تو رفته‌ای و من خیره و اشک‌آلود بدرودت کرده‌ام.

می‌روی "ای خسته خاطر دوست، ای مانند من دلکنده و غمگین". و من می‌مانم.که همیشه می‌مانم.


چه خوش خیال بودی. آسمان هر کجا همین رنگ است. رفته‌ بودی تا دستِِ‌کم زیر آسمانی سرپناه بگیری که کمتر تیره باشد. غافل از اینکه ابر لجوج و سمجی که بر سرت سایه افکنده زیر هیچ آسمانی تنهایت نمی‌‌گذارد.


"آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را

به جست وجوی آنچه می‌خواستم خانه‌ام باشد در نوشتم"


وطن تو همین زخم‌های درمان‌ناشدنی، همین دلتنگی‌های همیشگی و سمج، همین خرابی‌های تعمیرناشدنی است. لحظه‌ی دیدار کوتاه بود و هزار حرف نگفته در گلو خشکید. غنچه‌ی حرف‌هایمان تازه پیراهن دریده بود که بخرامد و بخندد که ناغافل پژمُرد. این حکایت ساعات مختصر دیدار ما نیست. حکایت قصه‌ی پرغصه‌ی تمام زندگی ماست:


«زندگی را فرصتی آنقدر نیست

که در آینه به قدمت خویش بنگرد

یا از لبخنده و اشک یکی را سنجیده گزین کند»

(احمد شاملو)


راست می‌گویی، آدم‌ها وقتی به هم نزدیک می‌شوند یکدیگر را می‌آزارند. چنانکه مارگوت بیکل می‌گفت: "یکدیگر را می‌آزاریم، بی‌آنکه بخواهیم." البته در اغلب موارد، عمد و سوء‌نیتی در کار نیست. سرشت و سرنوشت سوگناک بشر است. آدم‌ها می‌آیند، به‌هم زخم می‌زنند، و می‌روند. آدم‌ها می‌آیند دست هم را می‌گیرند و لحظاتی کوتاه در باغی سبز می‌چمند و دوباره از هم دور می‌شوند و ارمغانی که از دوستی نصیب هم می‌کنند "گردش حُزن‌آلودی در باغ خاطره‌ها است"


راست می‌گویی که به همین ملاحظه از نزدیک شدن به‌ آدم‌ها در هراسی. نیچه می‌گفت: "انسان دوستانش را سخت‌تر از دشمنانش می‌بخشد." کسانی که دوستشان داریم توان بالایی در صدمه زدن به ما دارند. سیم‌های روح ما نسبت به کسانی که دوستشان داریم از حساسیت فوق‌العاده‌ای بر خوردار است.


 همیشه تعبیر دلاویز و یگانه‌ی اخوان ثالث را دوست داشته‌ام: "لحظه‌ی دیدار..." این واژه‌ی دیدار چقدر قشنگ است. و چقدر لحظه‌های دیدار در زندگی ما کوتاه و نادرند. دیدار واقعی و راستین چه هنگام روی می‌دهد؟ وقتی دو انسان به "دید" هم در می‌آیند. وقتی هر یک آینه‌ای صیقل‌یافته می‌شود دیگری را تا تمام‌قد خود را به تماشا بنشیند. "یار آیینه است جان را در حَزَن..." اینکه کسی قلب تو را که "به بوی شب آغشته" لمس کند. آنگونه که فدریکو لورکا می‌گفت: "اگر من از تو نان و آب بخواهم تو درخواست مرا درک می‌کنی‌‌.‌.. اما هرگز این دست‌های تیره‌ای را که قلب مرا در تنهایی گاه می‌سوزاند و گاه منجمد می‌کند، درک نخواهی کرد‌." یا چنان که شیرکو بی‌کس می‌گفت: "و آن کس که در ظلمت نزیسته / چگونه به تنهایی‌ام ایمان می‌آورد؟!"


هیچ‌چیز دلاویزتر از یک دیدار راستین نیست. و این دیدار بهترین هدیه‌ای بود که در این ساعات معدود به من بخشیدی. موهبت دیده شدن، لمس شدن و در آینه‌ی دیگری خود را به‌ تماشا نشستن. اکنون که به نگارخانه‌ی عمر گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم تنها  در این دیدارها بوده که "طعم وقت" را چشیده‌ام. که زمان در معنای عارفانه‌ی خود "وقت" شده است. 


دیدار، لحظه را بارور می‌کند، خط خشک زمان را حجم و پهنا می‌دهد و زندگی را فروغی دیگر می‌بخشد. دردا که در جهان ما تحقق چنین دیدارهایی بسیار نایاب‌اند. آدم‌ها تنها در سطح، در پوسته، به‌هم نزدیک‌ می‌شوند، چند سؤال و احوال‌پرسی تصنعی، بی‌روح، رسمی و تهی، رد و بَدَل می‌کنند و بِی‌اینکه در هم فرو روند، از هم دور می‌شوند. دیدار زمانی رخ می‌دهد که دو انسان در هم فرو روند و ماادراک ما فرورفتن؟! مصطفی مستور در عشق روی پیاده‌رو می‌گفت: "چرا آدم‌ها نمی‌توانند در یکدیگر فرو روند؟"


اصرار کردم که بیشتر بمان. دلتنگ مادرت بودی. کودکی در درونت روز به روز می‌بالد. و باز آن شعر دوست‌داشتنی‌ات از محمود درویش را خواندی:


أحن إلى خبز أمی

و قهوة أمی

و لمسة أمی

و تکبر فی الطفولة

یوما على صدر یوم...


می‌آیی و مدتی بعد می‌روی. اما قضیه به این سادگی‌ها نیست. هرتا مولر می‌گفت: "آدمها تمام نمی‌شوند، آدمها نیمه شب با همه‌ی آنچه در پس ذهن تو برایت باقی گذاشته‌اند، به تو هجوم می‌آورند‌." باز هم زمان من و تو را بازی داد. باز هم جا ماندیم. که همیشه دیر رسیدیم. که همیشه دیر می‌رسیم.


"هر که می‌رود بخشی از ما را با خود می‌برد." و از همین‌روست که هزار تکه‌ایم و هزاران زخم به یادگار داریم.


۱۱ اردیبهشت ۹۳- در تودیع دوست خوبم ایوب نوشته شد.

صبح که دمید

صبح که دمید، خورشید که نخستین لبخندهایش را به چشم‌های مهتابی‌ات تاباند، می‌آیم. می‌آیم تا شاهد نخستین لبخندی باشم که مثل رنگین‌کمان بر رخساره‌ی کودکانه‌ی تو طلوع می‌کند. انگار غنچه‌ای که به ناز و کرشمه‌ی بسیار، لبخند پنهانش را فاش می‌کند. می‌آیم سیبی در دست. سیبی که در اشتیاق لمس دستان توست. نه، یک سیب نه. سیبی سرخ و سیبی سبز. وقتی چشم‌های رازناکت را به نرمی باز می‌کنی و پرده‌ی زرین آفتاب تازه را کنار می‌زنی، نگاهت را که به اشتیاقی کودکانه به سیب می‌دوزی، دوست دارم. مکالمه‌ی نگاه تو با شمیم آشنای سیب، آشتی انسان و طبیعت است. پیوند انسان و خداست.


می‌آیم. یک صبح شبنم‌زده‌ی بهاری، یک شب پر چلچله‌ی تابستانی، یک عصر باران‌خورده‌ی پاییزی و یا هنگامه‌ی کودکانه‌ی نخستین برف زمستانی.... می‌آیم تا در دستانت سیبی بنشانم و تماس عاشقانه‌ی آن را با سطح ملایم سیب، تماشا کنم.


می‌آیم، یک صبح، یک صبح گنجشک‌زده‌ی غزل‌باران، در لحظه‌هایی آبستن از شبنم و شقایق و هوایی که با رقص بهارنارنج‌های بی‌تاب، به وجد آمده است. می‌آیم تا با تیله‌های خوش‌رنگی که شکرخندهای سخاوتمندت در سبد نگاه می‌ریزند، کودکی کنم. در چشمه‌ی زندگی که از ذوق تصویر تو موج برداشته است، تازگی شکار کنم. 


می‌آیم تا نگاه کنم: طراوت نخستین شکوفه‌ی درختی را که بی‌تاب و ناشکیب، بادهای سرد اسفند را به هیچ گرفته است؛ فرود بازیگوشانه‌ی برف‌های ساده‌دلی که به سپیدی سخت وفادارند و سر انگشت‌های یاس‌نشانِ تو که خورشید و باران را به شکلی رازآمیز نشانه گرفته‌اند.


من برای نگریستن آمده‌ام. برای تماشای مغازله‌ی باران و دریا. مکالمه‌ی غنچه و نسیم. چشمک‌پرانی گل و زنبور عسل. برای تماشای سکوت. سکوتی به رنگ ساده‌ی سیب و شوق کودکانه‌ی لبخندهای تو.


هنگامه‌ی رفتن که شد، سیبی ره‌توشه‌ام کن. سیبی که رایحه‌ی سرانگشتان تو را به خاطر سپرده است. راستی، تیله‌های خندانت را پیش من جا گذاشته‌ای، حواست هست؟

چایت را بنوش

«چایت را بنوش

نگران فردا نباش

از گندمزار من و تو

مشتی کاه می‌ماند

برای بادها»

(هاجر فرهادی)


تصویری نغز و به یادماندنی‌. تلنگری می‌زند و با اشاره به زوال‌پذیری همه چیز، همه‌ی کوشش‌ها و بذرپاشی‌ها و محسابه‌گری‌ها را بی‌اعتبار جلوه می‌نهد. حال که قرار است تنها مُشتی کاه بماند برای بازی‌گوشی بادها، پس چایت را بنوش و کِشت بی‌حاصل و سترونت را به هیچ بگیر.


خوب در همین راستا، تفکر جا افتاده‌ی خیامی هم خیلی حرف دارد. مثلا این:

چون عاقبت کار جهان نیستی است

 انگار که نیستی چو هستی خوش باش


راستش من هر وقت این شعر هاجر فرهادی را می‌خوانم غمم می‌گیرد. نمیدانم این چه تسلّی‌بخشی است که دوستان به هم می‌دهند. اصلا نمی‌توانم این شادی را درک کنم. می‌گویی حال که همه چیز میان‌تهی و تباه‌شونده و بی‌معنی است، شاد باش. به چه شاد باشم؟ به نیستی‌ای که هر لحظه تمام بودن و هستی ما را تهدید می‌کند؟ به بادهای در کمینی که به یک خیره‌سری بازیگوشانه تمام محصول را از هم می‌پاشند؟ تلخی این حقیقتِ معناسوز می‌گذارد کسی شاد باشد؟ من وقتی می‌شنوم که خواجه می‌گوید "آخر الأمر گِل کوزه‌گران خواهی شد"،‌ تلخ می‌شوم و ترس بَرَم می‌دارد. آن وقت در مصرع بعد توصیه می‌کند: حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی... . شاید منطقاً این توصیه از دل آن باور و نگرش در بیاید، اما انگار واقعیت روانی من آن را بر نمی‌تابد. زندگی معنی‌دار، حیات معنایافته، می‌تواند خوش و خرم و شاداب باشد، در زندگی معنی‌گریخته، چگونه می‌توان شاد بود و نگران نبود؟


البته نمی‌خواهم از آن نتیجه‌گیری‌های آبکی بکنم. یعنی از پی‌آمدِ نیکِ یک باور به صحت و صدق آن نقب بزنم. می‌دانم که هر چه جهان و زندگی را معنادارتر ببینیم، شادی اصیل و ژرفی را تجربه می‌کنیم. اما از این حرف نمی‌توان چیزی را درآورد. نمی‌توان جهان را معنادار کرد. نمی‌توان از حضور قاطع مرگ و زوال که معنا را به چالش می‌کشد غفلت ورزید. آرامشی که تکیه بر حقیقت نداشته باشد، توهینی است به آگاهی و شعور. شاید همه این‌ شکلی نباشند، اما شاید کم هم نباشند کسانی که مثل رومن رولان در رمان "جان شیفته" می‌گویند:

«مرا با حقیقت بیازار،‌ اما هرگز با دروغ آرامم نکن!»


مصطفی ملکیان عزیز در یکی از درس‌گفتارهای خود شعری را می‌خواند از یک شاعر انگلیسی قرن نوزدهم، بی‌ذکر نام:


«همنوع من!

به من حقیقت را بگو

و فقط حقیقت را

حتی اگر پس از شنیدنش از هم بپاشم.»


تفطن به این حقیقت که از گندمزار ما، مُشتی کاه می‌ماند برای بادها، چایت را از دهن می‌اندازد. بعضی حرف‌ها آدم را از هم می‌پاشند...

از قصه‌ی عشقِ احمد شاملو و آیدا

مهمترین امتیاز  رابطه‌ی عاطفی آیدا و احمد شاملو این بود که رسالت عشق را سوخت‌رسانی به زندگی دانستند. از عشق، پناه‌گاهی برای گریختن از زندگی نساختند:


«همه 

لرزش دست و دلم 

از آن بود 

که عشق پناهی گردد

پروازی نه

گریزگاهی گردد


و خنکای مرهمی بر شعله‌ی زخمی

نه شور شعله بر سرمای درون»(شاملو، از دفتر ابراهیم در آتش)


می‌هراسد که عشق پناه باشد نه پر گرفتن. گریزگاه دو آغوشِ جامانده از پرواز باشد. نگران بود که عشق شعله‌های زندگی را آرام کند و فروبنشاند. آسودن باشد و نه تپیدن. 


عشق احمد به آیدا، عشق به فاتحانه زیستن بود. دستمایه‌ای برای هم‌آوردی با تقدیر و به برکشیدن آزادی: 


«و عشقت پیروزیِ آدمی‌ست

هنگامی که به جنگِ تقدیر می‌شتابد.»(شاملو، از شعر آیدا در آینه)


گر چه ظاهراً آیدا جز مراقبت از احمد و عشقی پرستارانه، چندان در پی شکوفایی خود نبود، اما کافی است در نظر آوریم که این انتخاب آزادانه‌ی او بود و نه محدودیتی از جانب احمد. آیدا خود را در عشقی مادرانه و ایثارگر، شکوفا کرد و این انتخابی بود که در غایت رضایت به آن دل داد:


«...بارها تشویقم کرد بروم پیانو یاد بگیرم یا عکاسی کنم؛ ولی برای من مهم این بود که خانه بمانم و کنار شاملو باشم. اوایل به من می‌گفت تو نمی‌خواهی خانه‌ی دوستان و اقوامت بروی؟ سینما بروی؟ کلاس پیانو را ادامه بدهی؟ و...

سردیسی از شاملو ساخته بودم و گذاشته بودم روی میز اتاقم... مجسمه را دید و رو به زری کرد و با تعجب گفت مکتب نرفته اوستا شده! آن روز هم تشویقم کرد این کار را ادامه بدهم؛ ولی تنها جایی که می‌خواستم باشم کنار شاملو بود. از کنار شاملو بودن حظی می‌بردم که در هیچ جای دیگری به دست آمدنی نبود.»(بام بلند هم‌چراغی؛ با آیدا درباره‌ی احمد شاملو، سعید پورعظیمی، نشر هرمس)


آیدا خود را در عشق، عشقی مراعات‌گر و مادرانه، تحقق بخشید و احمد به پشت‌گرمی او تا آنجا که می‌توانست در قلمرو زندگی و هنر، پیش‌روی کرد. او از عشق، شوری برای زیستن آفرید. شوری برای برداشتن خیزهای بلندتر به جانب ناشناخته‌‌ی زندگی:


«آیدای من! زندگی را می‌طلبم. زندگی، شور زندگی، در من فریاد می‌کشد.

با همه‌ی تنم، با همه‌ی روحم، می‌خواهم زندگی کنم. یک زندگی عالی، مافوق عالی، یک زندگی بی‌نظیر.

اولین شرط به دست آوردن این زندگی، وجود عزیز توست. تو را که شایسته‌ی چنین زندگی پُربار و پرثمری هستی دارم. باقی چیزهایش بر عهده‌ی من. سال‌های زیادی از عمر من باقی نیست؛ اما در همین سال‌های معدود و محدود، می‌خواهم آنچه را که از دست داده‌ام تلافی کنم. خود را برای زندگی پرثمری آماده می‌بینم. دلم برای یک چنین زندگی غنج می‌رود.»(مثل خون در رگ‌های من؛ نامه‌های احمد شاملو به آیدا، نشر چشمه)


در نامه‌های احمد به آیدا که اخیراً منتشر شده، چیزهایی هم هست که قدری نومیدکننده‌اند و اگر مستقل و گسسته نگریسته شوند عشق احمد را بیشتر شبیه به یک گروگان‌گیری می‌کنند:


«در آستانه‌ی بیست و چهارمین سال عمر تو و سومین سال آشنایی‌مان، و در چند قدمی زندگی مشترک‌مان، با یکدیگر پیمان می‌بندیم:

... در برابر هیچ‌نوع پیشامدی، آیدا حق اخم کردن، سکوت کردن، قیافه گرفتن، به فکر فرورفتن و کج‌خلق شدن ندارد؛ و در صورتی که آیدا یکی از اعمال بالا را انجام بدهد، احمد حق خواهد داشت در عوض هر چه را که به دستش رسید پاره کند یا بشکند، خانه را آتش بزند و خودش را به دار بیاویزد. زیرا همه‌ی شادی‌های دنیا، برای احمد، در وجود آیدا خلاصه می‌شود: آیدا برای احمد نقاشی، موسیقی، شعر، خوش‌بختی، پیروزی و ثروت است. بنابراین، اگر آیدا ابروهای قشنگش را در هم گره کرد، احمد حق خواهد داشت تصور کند که زندگی از او برگشته است، و کسی که زندگی ازش برگشت، حق دارد خود را معدوم کند.

در صورتی که آیدا بخواهد از طریق کج‌خلقی و سوت و قیافه گرفتن، یا چیزهایی از این قبیل عدم رضایت خود را نسبت به مسأله‌یی نشان بدهد، احمد حق خواهد داشت موهای سر و ابرو و مژه‌ی خود را از ته بتراشد یا به هر طریق دیگری که خود بداند، اعتراض خود را نسبت به رفتار آیدا که – زندگی و خوش‌بختی اوست – نشان بدهد.»(مثل خون در رگ‌های من؛ نامه‌های احمد شاملو به آیدا)


«یادت باشد. همیشه یادت باشد که من برای خاطر تو زنده مانده‌ام: کمترین بی‌مهری تو حتی به قصد شوخی، کافی است که پشیمانت کند.

آزمایش تلفنی چند روز پیش، برای همیشه در زندگی مشترک ما فراموش خواهد شد: یک سکوت تو در گوشی تلفن چیزی نمانده بود که کتاب زندگی مرا برای همیشه ببندد. به تو نگفتم آیدای من. اما بگذار بگویم تا دانسته باشی:‌ اگر آن شب این رفیق در خانه‌ی ما نبود چه بسا که سکوت کوچک تو برای من به سکوتی ابدی مبدل شده بود!»(همان منبع)


اگر تنها همین فقرات را مدنظر قرار دهیم باید گفت آنچه شاملو عشق می‌نامید، آویزان شدن به دیگری بود. آویختن یک زندگی خالی‌شده به شانه‌هایی کسی که دوستش داشت. وجودی طُفیلی که زندگی به خودی خود برای او ارج و اعتباری ندارد و کمتری بی‌اعتنایی محبوب کافی است تا به کلی او را از خود و زندگی نومید سازد. پنجه در افکندن به دیگری به قصد خلاصی از سقوط در درّه‌ی نیستی. با اینهمه، نباید و نمی‌توان عشق احمد و آیدا را تنها بر اساس این شواهد داوری کرد. 


«شگفتا

        که نبودیم

عشقِ ما

            در ما

                  حضورِمان داد.»(از دفتر: مدایح بی‌صله)


هر چه بود، عشق آن دو را به خویشتن، بازگرداند. به خانه.


«یادگاریم و خاطره اکنون. ــ

 دو پرنده

یادمانِ پروازی

و گلویی خاموش

یادمانِ آوازی.»

(۹ فروردینِ ۱۳۷۲، از شعرِ سرود ششم، دفترِ مدایح بی‌صله)

حقیقت کجاست؟

«هر انسانی برای زیستن، محتاج حقیقت است. ولی حقیقت را نمی‌توان از کسی کسب کرد یا خرید. برای آنکه نابود نشوی، باید هر بار آن را، از درون خود، از نو بسازی. زندگی بدون حقیقت محال است. حقیقت شاید خود زندگی باشد.»(گفتگو با کافکا، گوستاو یانوش، ترجمه‌ی فرامرز بهزاد)


«من به چپ و راست سرک می‌کشیدم تا بتوانم عنوان پشت کتاب‌ها را بخوانم. این کار باعث تفنن کافکا شد. خندید و گفت: پس شما هم جنون کتاب خواندن دارید و سرتان از پرخوانی مرتب می‌جنبد.


-- بله، همینطور است. من فکر می‌کنم بدون کتاب نتوانم زندگی کنم. کتاب، جهان من است.


دکتر کافکا ابروها را در هم کشید.


-- اشتباه می‌کنید. کتاب نمی‌تواند جای جهان را بگیرد. محال است. هر چیزی در زندگی معنا و مقصودی دارد که هیچ چیز دیگری نمی‌تواند یکسره جانشین آن شود. مثلا بر تجربه‌ات نمی‌توانی با واسطه‌ی شخصی دیگر تسلط پیدا کنی. این، در مورد کتاب هم صادق است. مردم سعی می‌کنند زندگی را در کتاب محبوس کنند همانطور که پرنده‌های خوش‌خوان را به قفس می‌اندازند. ولی فایده‌ای ندارد. بر عکس از تجریدهایی که در کتاب‌ها هست، فقط نظامی می‌سازند که قفسی است برای خود آنها. و فیلسوف‌ها فقط طوطی‌های رنگین‌جامه‌ای هستند در قفس‌های گوناگون.»(گفتگو با کافکا، گوستاو یانوش، ترجمه‌ی فرامرز بهزاد)


«از زندگی کتاب‌های زیادی می‌توان پدید آورد، و از کتاب‌ها فقط کمی، خیلی کم، زندگی به دست می‌آید.»(گفتگو با کافکا، گوستاو یانوش، ترجمه‌ی فرامرز بهزاد)


«کتابی که نتواند ما را به فراسوی کتاب‌ها ببرد به چه درد می‌خورد؟»(حکمت شادان، نیچه)


کتاب‌ها تنها می‌توانند یاور ما باشند در پی‌جویی حقیقت. پی‌جویی حقیقت نه از کتاب‌ها، بلکه از دریای مواج زندگی. البته کلمات، بخش مهمی از زندگی‌اند. منتها فرق است میان کسی که کلمات را می‌خواند تا کسی که آنها را سر می‌کشد و هضم می‌کند. میان کسی که کلمات را زندگی می‌کند و کسی که تنها ریلی است برای قطارهای کلمه.

کتاب‌ها شاید حاوی نام و نشانی کوچه‌های حقیقت باشند، اما قدم زدن در کوچه‌ها کجا و خواندن نام کوچه کجا.

حقیقت همیشه محصول تجربه‌های زیسته است. تجربه‌های عمیقاً زیسته. تجربه‌های اغلب دل‌شکاف و خونین. حقیقت بدون درد -درد زایش- متولد نمی‌شود. آنچه اغلب حقیقت می‌خوانیم، بافه‌های بی‌دردی ماست.

آرمَن (یک)

سلام آرمَن عزیز. دوست ارمنی رفته با باد. رفیقِ جورِ روزهای دور. 


امشب آسمان، آسیمه‌سرتر از هر شب دیگری می‌بارد. سمفونی عاشقانه‌ی مردگان این سال را که به تعبیر شاملو «عاشق‌ترین زندگان بودند» به باران محوّل کرده‌اند. قطره‌های باران بوسه‌های ناتمامی به شیشه‌ی پنجره می‌زنند و تو خوب می‌دانی تلاقی باران و پنجره، چقدر شعر است.


باران می‌بارد آرمَن. یکریز و ریز ریز. اما شوریده‌سر و بی‌قرار. می‌پاشد خود را به کوچه، به سقف، به نرده به پنجره. و به خاطره‌ها و دقیقه‌ها. باران می‌بارد آرمَن، و همه چیز تر می‌شوند. آب‌دیده‌تر می‌شوند. شدیدتر می‌شوند. باران می‌بارد و هیچ آب‌بندی محکم‌کاری شده‌ای هم جواب نمی‌دهد. چاک چاک است. پیراهن باران از دلتنگی‌های انباشته، چاک خورده است. 


تنها باران نیست که می‌بارد. تنها پیرهن نیست که خیس می‌شود.

تنها تنت نیست که می‌لرزد. تمام خاطرات را می‌چلانند. پیشانی دلت را مرطوب می‌کنند

و روحت را رج می‌زنند. دیروزها در امروزها تنیده‌اند. در کالبد امروزها حلول کرده‌اند. چونان ارواحی سرگردان در خانه‌باغی زیبا. گاهی به مهر در تو می‌نگرند، لبخند می‌زنند. گاهی به خشم و قهر بر سرت نهیب می‌زنند. در مرز هستی و نیستی، آینده و رونده، پهلویی به وجود می‌زنند و غمزه‌ای به عدم. مهی خیالین، دزدانه در صحن روح ما دامن می‌گسترد. خواب‌زده چشم می‌مالیم و نمی‌یابیم؛ اما خنکای نرم حضورش را به هفت‌اندام ادراک می‌کنیم. تمام آنچه گذشته‌اش می‌نامیم، نقش خود را بر تارک امروز ما حکاکی کرده‌ است.


آرمن عزیز، اینکه بعد از هجده سال آزگار به یاد تو افتادم، نه بهتر بگویم: یادت در من افتاد، کار باران بود. باران همیشه همینطور است. کسانی را که هیچ جاده‌ای به تو نمی‌رساند، کنارت می‌نشاند. و امشب کاملاً اتفاقی و ناخواسته، تو در کنارم نشسته‌ای و به همراه باران، مرا به هجده سال پیش بُرده‌ای.


آرمَن عزیز

نمی‌دانم سر و کله‌ات از کجا پیدا شد. اینهمه سال نبودی. یعنی تصور می‌کردم که نبودی. غافل از اینکه گوشه‌ای در اقلیم جان، لم داده‌ای و لبخند زنان به من می‌نگری. 


می‌خواهم برای تو نامه بنویسم. نمی‌دانم چرا. نمی‌دانم کدام نیرو مرا به نوشتن وامی‌دارد. اما من که نشانی تو را ندارم. نمی‌دانم کجایی. زنده‌ای یا ساکن یکی از این ستاره‌ها شده‌ای. تنها می‌دانم که ناگزیرم به نوشتن. نوشتن ادای دینی است به دوستی جلایافته و تابانی که در من به یادگار گذاشته‌ای. دوستی‌ای که اگر چه ظاهراً ختم به خیر نشد و با قهر و عتاب، پایان یافت، اما مایه‌های ماندگاری از خلوص برجای گذاشت که هرگز انکارشدنی نیست. انگار خلوص دوستی آن‌سال‌های ما آنقدر تاب و توان دارد که به‌رغم آنکه به هم پشت کردیم و بر آینه‌ی هم ناخن کشیدیم، همچنان صیقلی است. تو در من شوریده‌ای و هیچ پیاده‌نظامی نمی‌تواند بر این شورشگرِ پاک، فاتح شود.


آرمن عزیز

هیچ نشانی‌ای از تو ندارم. اما این حرف‌ها به زمین نمی‌افتند. بال می‌گشایند و کبوترانه تا اعماق ضمیر تو روانه می‌شوند. من هنوز امیدم را به رأفت بادها و ساده‌دلی پرندگان از دست نداده‌ام. اما حتی اگر هم نامه‌هایم به دستت نرسد، اطمینان دارم که به آن بخش از وجود تو که در من جا نهاده‌ای خواهد رسید. یعنی به آن نقطه‌ی همیشه تابان روح که از تو فروغ گرفته است.


آرمنِ عزیز

اول از همه بگویم که آرزو می‌کنم هر جا هستی خوشبخت نباشی. من آدم‌های خوشبخت را دوست ندارم. خوشبخت‌ها بی‌درد و میان‌مایه‌اند. زیادی سالم‌اند. آرزو می‌کنم سرگشته و دردمند باشی. متعهد به زندگیِ بی‌سامان و مرزهای لغزنده. مثل ماهی‌ باشی که هر روز در کارِ گشایش گرهی از «هزار و یک گره رودخانه» است. یا مثل پرنده که در صفحه‌ی سپید آسمان، شعر می‌نویسد هر روز. 


دوست ارمنی رفته با باد. افسوس که آن سالها گمان می‌کردیم «دین» از «دوستی» برتر است. سال‌ها باید می‌گذشت تا دریابم دوستی از دین برتر است و سال‌هایی دیگر باید می‌گذشت که دریابم دین باید در خدمت دوستی و تقویت پیوندها باشد. 


آرمنِ عزیز

تو هرگز به دوستی‌مان خیانت نکردی. چرا که هرگز گذشته را انکار نکردی. از دوستی‌ای که در گذشته به من بخشیدی، پشیمان نشدی و  به حریم رازهای‌مان حرمت نهادی. وفاداری در دوستی، تعهد به گذشته‌های زیسته است. به لحظه‌های بارورشده. تو دوست من، چه وفادار بودی.


باید دلم را برایت بفشارم. بچلانم. و مثل این باران شاعر، چکه چکه، چکیده‌ی محتوای دلم را با تو در میان بگذارم. چرا که به قول شاعر، تو، «چکیده‌ای از خاطر منی».


به من گوش بسپار. همچنان که این پنجره‌ی بخارگرفته، صبورانه به باران گوش سپرده است. بگذار با تو حرف بزنم. چکه چکه چکه...

شفای زندگی

اعتراف می‌کنم که با رفتن‌ تو، مزه‌ی زندگی از دست رفته است. من همچنان زنده خواهم ماند. لبخند زده و خواهم خندید. خواهم نوشت. اگر عمر، وفا کند کتاب‌هایی منتشر خواهم کرد. دوست خواهم داشت. با این حال، می‌دانم که همیشه ته‌مزه‌ی تلخی چاشنی هر تجربه‌ای خواهد بود. هر تجربه‌ای از این به بعد، آغشته به چیزی است. چیزی از جنس دلتنگی و اندوه. اما چه باک که به قول ابوحازم مکّی: «شادی صافی خود نیافریده است». و چه باک که اندوه، دریچه‌هایی را وا می‌‌کند که در برابر هر کلید دیگری مقاومت می‌کنند. از تو به خاطر موهبت این اندوه بی‌چاره، سپاسگزارم:


لطفی است که می‌کُند غمت با دل من

ورنه دلِ تنگ من چه جای غم تست

_مولانا


اندوهی که پایانی ندارد و پیوسته درون ما را می‌تراشد و جلا می‌دهد.


بیچاره‌ی دچار تو را چاره جز تو چیست

چون مرگ ناگزیری و تدبیر تو محال

_قیصر امین‌پور


فقط باید دلت را در اختیارش بگذاری، تا خوب شخم بزند، سمباده بکشد و از سنگ تو، آینه‌ای بپردازد. آینه‌ای که روزی آرزو می‌کردم در برابر آینه‌ات بنهم.


باید اعتراف کنم که همه‌ی آن حرف‌ها و فلسفه‌بافی‌ها و شعردوزی‌ها که درباره مرگ و نسبت آن با زندگی گفته و نوشته‌ام، چندان به کارم نیامدند. و حقیقت زندگی، بسیار نیرومندتر از حقیقت‌بافی‌های ماست. همچون عصای موسی که باطل‌السحر آن بازی‌های فریب بود؛ زندگی نیز صفحه‌ی شطرنج ما را چنان که می‌خواهد تغییر می‌دهد. زندگی، عصای موسوی است و کوشش‌های فکری ما سحرِ ساحران. با اینهمه، چاره‌ای نیست. جز معناجُستن از همین کلمات. مثل کسی که خود را با قالی‌بافی مشغول و منصرف می‌کند، من هم با دل سپردن به جادوی کلمات، در پی تسلایی هستم. تسلایی که هرگز کامل و تمام نیست، اما هیچ هم نیست. و اصلا از کجا معلوم، شاید هم روزی همین جادوهای خُرد، توان هماوردی با زندگی را بیابند. قدرت کلمات را نمی‌شود دست‌ِکم گرفت. در آغاز کلمه بود.


خوشحالم که آن روزهای آخر، کتابِ «شفای زندگی» نوشته‌ی لوییز هی را به تو دادم و به خواندنش ترغیبت کردم. چقدر محتوای کتاب را دوست داشتی و برای اقوام و خویشان بازگو می‌کردی. آن روزهای آخر، حالت چه خوب شده بود در اثر مصاحبت این کتاب. انگار در صلح با خویش و همه چیز به سر می‌‌بُردی. و «نیکبخت برپادارندگان صلح، چه پسر خدا خوانده خواهند شد.»(متی، ۹ : ۵)


کتاب را باز می‌کنم. برای بار دوم بود که می‌خواندی. مدادی لای کتاب است. صفحه ۱۶۸ کتاب. آخرین صفحه‌ای است که چشم‌هایت خوانده‌اند. پاراگراف آخر صفحه ۱۶۸ را می‌خوانم:


«در لایتناهی حیات- آنجا که ساکنم _ همه چیز عالی و کامل و تمام‌عیار است. من خود را حمایت می‌کنم و زندگی مرا.

می‌بینم این قانون همه جا در پیرامونم و در یکایک زمینه‌های زندگیم سرگرم کار است.

آنچه را می‌آموزم، از راه‌هایی شاد، نیرومند می‌سازم.

روز من با سپاس و سرور آغاز می‌شود. با شور و شوق در انتظار رویدادهای امروز می‌مانم.

می‌دانم که در زندگیم «همه چیز نیکوست.» آنچه هستم و آنچه به انجام می‌رسانم را دوست می‌دارم.

من تجلی زنده و نازنین و شادمانه‌ی حیاتم.»(شفای زندگی، نوشته‌ی لوییز هی، ترجمه گیتی خوشدل، نشر پیکان)


شب قبل از حادثه به اتفاق خواهر و دامادت دومینو بازی می‌کردیم. اغلب تو جفت‌شش می‌آوردی. حرصی می‌شدیم. می‌گفتی من با کائنات در ارتباطم. یک‌بار گفتی: بیا این بار من برای تو مهره‌ها را بردارم. هم جفت‌شش می‌آوری و هم برنده می‌شوی. هم جفت‌شش آوردم و هم برنده شدم. تو برنده بودی. برنده بودن واقعی تنها زمانی است که با هستی در صلح باشیم. تو، به ویژه این روزهای آخر را، در صلح با هستی سپری کردی. 

انسانِ خداگونه

«خَلَقَ اللَّهُ آدَمَ عَلَى صُورَتِهِ»؛ خدا آدمی را بر سیمای خویش آفرید.(حدیث نبوی؛ به روایت بخاری و مسلم؛ نیز: کلینی در الکافی و شیخ صدوق در التوحید و عیون الرضا)


آدمی خیلی ناقلا و بلاست. سرش به دنیی و عُقبی فرو نمی‌آید. برای زهرآگین‌ترین حوادث زندگی هم چاره‌ای پیدا می‌کند. این توانایی شگرف، حیرت‌آور است. مرگ، درد بی‌درمانی است. اما انسان‌های آگاه توانسته‌اند برای مرگ هم، چاره‌سازی کنند. انگار آدمی تنها موجودی است که قادر به معنا ساختن است. برای ناگوارترین وقایع حتا. برای فناپذیری خود و فقدان کسانی که دوستش دارد. آدمی، استاد معنا ساختن است. برای این زندگی سپنجی و کوتاه که نه آغازش پیداست و نه انجامش، معنا می‌سازد. برای عمر سراسر ناامن و شکننده‌ی خود، معنایی تعهدبخش می‌سازد. برای دلبستگی‌های خود حتا. برای عشق و دلبستگی که تاریخ ناکامی‌هایش را خوب می‌داند. اما همچنان معنا می‌بافد و به زندگی خوش‌خدمتی می‌کند. هستی باید بیشتر قدردان ما باشد تا ما. قدردان ما باشد که در این گستره‌ی ناپیداکران، ذره‌ای هم نیستیم، اما توان «ابداع» داریم. توانِ معنابخشی. 


به تعبیر شاملو:


«انسانی تو

 سرمستِ خُمبِ فرزانگی‌یی

 که هنوز از آن قطره‌یی بیش درنکشیده

 از مُعماهای سیاه سر برآورده

 هستی

 معنای خود را با تو محک می‌زند.

 

 از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمی‌گذری

 و دایره‌ی حضورت

 جهان را

 در آغوش می‌گیرد.»


عزیزی را از دست می‌دهی. با فقدان ابدی و مرهم‌گریز او روبرویی. اما همچنان به زندگی تن می‌دهی. تن نه، دل می‌دهی. چرا که با خودت می‌گویی: من باید زنده بمانم، تا تداوم زندگی، خاطرات و آمال کسی باشم که دوستش می‌داشتم. 

با خودت می‌گویی: او اگر چه ظاهراً رفته است، اما خاطرات خوب و ردّ سر انگشتان مهرش در دل ما باقی است. و ما در خیال و خاطره‌ی خود، همچنان او را در کنار خود داریم. در کنار خود نه، در ضمیر خود.


ببینید شاهرخ مسکوب چه خوب در سوگ مادرش نوشته است:


«انسان می‌میرد و نام و نشانش از یادها می‌رود ولی انسانیت ماندگار است و دست روزگار نمی‌تواند آن را برباید. ابدیت را احساس می‌کنم چون میوه‌ی درختی هستم که به پاس آن باید هرچه شاداب‌تر و خوشگوارتر باشم. پس باید بمانم تا بتوانم جوهر زندگی او را، آن‌چه را که سال‌های سال در نظر داشت و آنی فارغ از اندیشه‌ی آن نبود به ثمر رسانم. حالا مهابت و مسئولیت زندگی‌کردن در من بیشتر از پیش بود... 

من در تن مادرم زندگی کردم و اکنون او در اندیشه‌ی من زندگی می‌کند. من باید بمانم تا او بتواند زندگی کند. تا روزی که نوبت من نیز فرا رسد به نیروی تمام و با جان‌سختی می‌مانم. امانت او به من سپرده شده است. دیگر بر زمین نیستم، خودِ زمینم و به یاری آن دانه‌ای که مرگ در من پنهانش کرده است باید بکوشم تا بارور باشم.»(شاهرخ مسکوب،  ۱۸ / ۳ / ۴۳)


و ابراهیم گلستان که سخت فروغ فرخزاد را دوست می‌داشت در متنی که برای گلوریا فرخزاد(خواهر فروغ) در ابتدایِ مجموعه داستان کوتاهِ «جوی و دیوار و‌ تشنه» که پس از مرگ فروغ منتشر شد چه تکان‌دهنده نوشته است:


«فروغی که بتواند کتابی را به هدیه بگیرد نیست. او تو را دوست می‌داشت و من تو را دوست می‌دارم و این نسخه‌یِ اول را به تو می‌دهم. فروغ همه‌یِ این قصه‌ها را خوانده بود. به‌جز چند سطرِ آخرِ «درخت‌ها» را و همه‌یِ قصه‌یِ آخر را. اگر من به جایِ او رفته بودم او شاید نمی‌ماند که چیزی بنویسد اما کاش من رفته بودم و این‌ها را که او نخوانده رفت و تنها با رفتنش بود که آن‌ها نوشته شدند، او نوشته بود. اگر من می‌رفتم شاید او نمی‌ماند اما من اگر ماندم، ماندم تا آن‌جا که بتوان او را در خودم زنده نگاه دارم. و اگر این زندگی است که نیست، باید اثری هم داشته باشد. این‌ست که در این بودن یا نبودن من آن چند سطر و آن قصه را نوشتم و این مجموعه را چاپ کردم و این نسخه را به نشانِ همه‌یِ این کار و به جای دادن همه آن، به تو می‌دهم.»(ا.گلستان؛ ۲۵ شهریور ۱۳۴۶)


آری، بشر در هر کاری ناتمام باشد، در معنابخشی به زندگی، حیرت‌انگیز عمل کرده است. 

شالیزار

 ببین. من اومدم. کنار همون شالیزار. باور کن اومدم. اصلا از باد بپرس. کنار همون شالیزار همیشگی. اومدم ولی خبرت نکردم. غرق در تماشای شالی‌ها بودی... پیراهنت آفتاب بود و چشمات آینه. دلم نیومد گفتگوت رو قطع کنم.


دیدم که نم‌نم بارون می‌بارید رو روسری گل گلی‌ت... درخشش قطره‌هاشو می‌دیدم.


دلم نیومد بیام.


نخواستم ذوقت رو خراب کنم.


دیدم. باور کن دیدم که روی سر و صورت شالی‌های سبز برنج دست می‌کشیدی. نازشون می‌کردی. کاملا معلوم بود حس می‌کردی بچه‌های تو ان... دیدم چه مادر مهربونی هستی...


دیدی اون کلاغو؟ حواست بهش بود؟ اومد لب پرچین شالیزار نشست. زل زده بود به تو. ترسیدم خبرت کنه که من اومدم. تنها بود. غریب بود.


ولی زودی رفت. ندیدی‌ش. مشغول ناز کردن بچه‌هات بودی. چه موهای سبز قشنگی دارن بچه‌هات


میگما


باران دقیقا وقتی اومدی بارید. بعد که رفتی دیگه نبود. باهاش قرار داشتی ناقلا؟


شالی‌ها بوی خاصی می‌دادن بعد که رفتی. بوی ماه می‌دادن. راستی تا حالا ماه رو بو کردی؟ میدونستی ماه بوی دریا رو گرفته؟ بالاخره دریا هم سهمی باید داشته باشه تو دل ماه. مگه نه؟


با دمپایی اومده بودی. دمپایی‌ت یاسی بود. ولی دلتنگ نبود. خاک دلتنگ بود. دلتنگ‌تر شد وقتی رفتی. من به رنگ یاسی حسودی کردم.


وقتی نگاه عاشقت رو به شالی‌ها دیدم با خودم گفتم بهتره برم. برای همیشه برم. نخواستم جای شالی‌ها رو تو چشمات، تنگ کنم. من زرد بودم. تو سبزی می‌خواستی


من سالهاست دارم واژه‌هام رو رنگ می‌کنم. تا سبز بشن. ولی هیچ وقت به سبزی شالی‌ها نشدن. لابد نشدن که نازشون نکردی. حق داری.


هیچ کلمه‌ای مثل شالی‌ها چشمات رو سبز نمی‌کنن.


فک کن چه غم‌انگیزه. شاعر باشی، رنگ بپاشی به کلمات و باز، شالی‌ها از تو جلوتر باشن.

یعنی میشه روزی کلمات من از شالی‌ها جلو بزنن.  بوی ماه رو بِدن؟

اصلا میشه روزی ماه بوی دریا رو از یاد ببره؟

خدا کنه نشه. من دلم برای دریا می‌سوزه.


من زرد میشم هر روز تا بتونم کلماتم رو سبز نگه دارم. کلماتی که سبز میشن تا دست‌هایی که بوی ماه میدن روزی شونه‌شون کنه


میدونم میدونم. نمیخواد بگی. میدونم که شالی‌ها هرگز پرحرفی نمیکنن. فقط می‌خرامن. شاید به همین خاطره که بوی ماه میدن.


نمیخواد چیزی بگی. تو همیشه کم حرف بودی. درست مثل شالی‌ها. تو فقط نگاه می‌کردی اون روز شالی‌ها رو. و با لبخندت نازشون می‌کردی. همونجا فهمیدم که کلمات من نمی‌تونن لبخندهاتو بخرن.


شالی‌ها خیلی ثروتمندن. خیلی بیشتر از کلمات


آره قبول. شالیزار آواز میخونه. زمزمه‌وار. شاید بهتره ما هم آواز بخونیم به جای حرف زدن.


یه روزی باران به گوش من گفت. گفت عاشق شالی‌ها شدی. گفت خوشحالی خیلی.

باران بوسم کرد. یکسره تا صبح بوسم کرد. من بوی باران گرفتم. هنوز بوی باران میدم.


قبل از اینکه برم اومدم دم در خونه‌تون. مادرت گفت رفتی کنار دریا. من دیر رسیدم. رو شونه‌های مرغابی‌ها پرواز کردی. رفتی تا پیش ماه برای دریا شفاعت کنی.

بعد از اون بود که دیدم ماه مهربون‌تر شده. بیشتر میخنده واسه موج‌ها.


سال‌ها بعد که به کوچه‌تون برگشتم، پنجره همون پنجره بود. با همون قاب فیروزه‌ای. کمی رنگ‌ش رفته بود. پنجره باز بود اما کوچه دیگه شاعر نبود. چشمات نبودن. کسی کوچه را نگاه نمی‌کرد. من اندوه کوچه را لمس کردم.


تو بوی ماه میدی، من بوی باران، و دریا بوی دلتنگی.

کوچه اما فقط بوی پنجره‌ی سال‌های دور رو میده... سال‌هایی که رفتن.


آره. یه وقت باید برگردم و واسه کوچه‌های کودکی‌مون شعر بگم. بهشون لبخند بزنم. دلشون رو ببوسم. کوچه‌ها دلتنگن. خیلی دلتنگ


نه نه. پنجره‌ها، صبورن. غمشون شفاف هست. همیشه منتظر بارانن. همیشه منتظرن...


ولی من فکر می‌کنم پنجره بیشتر از اینکه دلتنگ باران باشه، دلتنگ انگشتان کودکی است که بوی ماه میداد. انگشتانی که رو بخار شیشه عکس یه گلابی وارونه می‌کشید.


من بوی باران میدم. تو بوی ماه. پنجره بوی انگشتان کودکی که رفته...


صدیق.