عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

شالیزار

 ببین. من اومدم. کنار همون شالیزار. باور کن اومدم. اصلا از باد بپرس. کنار همون شالیزار همیشگی. اومدم ولی خبرت نکردم. غرق در تماشای شالی‌ها بودی... پیراهنت آفتاب بود و چشمات آینه. دلم نیومد گفتگوت رو قطع کنم.


دیدم که نم‌نم بارون می‌بارید رو روسری گل گلی‌ت... درخشش قطره‌هاشو می‌دیدم.


دلم نیومد بیام.


نخواستم ذوقت رو خراب کنم.


دیدم. باور کن دیدم که روی سر و صورت شالی‌های سبز برنج دست می‌کشیدی. نازشون می‌کردی. کاملا معلوم بود حس می‌کردی بچه‌های تو ان... دیدم چه مادر مهربونی هستی...


دیدی اون کلاغو؟ حواست بهش بود؟ اومد لب پرچین شالیزار نشست. زل زده بود به تو. ترسیدم خبرت کنه که من اومدم. تنها بود. غریب بود.


ولی زودی رفت. ندیدی‌ش. مشغول ناز کردن بچه‌هات بودی. چه موهای سبز قشنگی دارن بچه‌هات


میگما


باران دقیقا وقتی اومدی بارید. بعد که رفتی دیگه نبود. باهاش قرار داشتی ناقلا؟


شالی‌ها بوی خاصی می‌دادن بعد که رفتی. بوی ماه می‌دادن. راستی تا حالا ماه رو بو کردی؟ میدونستی ماه بوی دریا رو گرفته؟ بالاخره دریا هم سهمی باید داشته باشه تو دل ماه. مگه نه؟


با دمپایی اومده بودی. دمپایی‌ت یاسی بود. ولی دلتنگ نبود. خاک دلتنگ بود. دلتنگ‌تر شد وقتی رفتی. من به رنگ یاسی حسودی کردم.


وقتی نگاه عاشقت رو به شالی‌ها دیدم با خودم گفتم بهتره برم. برای همیشه برم. نخواستم جای شالی‌ها رو تو چشمات، تنگ کنم. من زرد بودم. تو سبزی می‌خواستی


من سالهاست دارم واژه‌هام رو رنگ می‌کنم. تا سبز بشن. ولی هیچ وقت به سبزی شالی‌ها نشدن. لابد نشدن که نازشون نکردی. حق داری.


هیچ کلمه‌ای مثل شالی‌ها چشمات رو سبز نمی‌کنن.


فک کن چه غم‌انگیزه. شاعر باشی، رنگ بپاشی به کلمات و باز، شالی‌ها از تو جلوتر باشن.

یعنی میشه روزی کلمات من از شالی‌ها جلو بزنن.  بوی ماه رو بِدن؟

اصلا میشه روزی ماه بوی دریا رو از یاد ببره؟

خدا کنه نشه. من دلم برای دریا می‌سوزه.


من زرد میشم هر روز تا بتونم کلماتم رو سبز نگه دارم. کلماتی که سبز میشن تا دست‌هایی که بوی ماه میدن روزی شونه‌شون کنه


میدونم میدونم. نمیخواد بگی. میدونم که شالی‌ها هرگز پرحرفی نمیکنن. فقط می‌خرامن. شاید به همین خاطره که بوی ماه میدن.


نمیخواد چیزی بگی. تو همیشه کم حرف بودی. درست مثل شالی‌ها. تو فقط نگاه می‌کردی اون روز شالی‌ها رو. و با لبخندت نازشون می‌کردی. همونجا فهمیدم که کلمات من نمی‌تونن لبخندهاتو بخرن.


شالی‌ها خیلی ثروتمندن. خیلی بیشتر از کلمات


آره قبول. شالیزار آواز میخونه. زمزمه‌وار. شاید بهتره ما هم آواز بخونیم به جای حرف زدن.


یه روزی باران به گوش من گفت. گفت عاشق شالی‌ها شدی. گفت خوشحالی خیلی.

باران بوسم کرد. یکسره تا صبح بوسم کرد. من بوی باران گرفتم. هنوز بوی باران میدم.


قبل از اینکه برم اومدم دم در خونه‌تون. مادرت گفت رفتی کنار دریا. من دیر رسیدم. رو شونه‌های مرغابی‌ها پرواز کردی. رفتی تا پیش ماه برای دریا شفاعت کنی.

بعد از اون بود که دیدم ماه مهربون‌تر شده. بیشتر میخنده واسه موج‌ها.


سال‌ها بعد که به کوچه‌تون برگشتم، پنجره همون پنجره بود. با همون قاب فیروزه‌ای. کمی رنگ‌ش رفته بود. پنجره باز بود اما کوچه دیگه شاعر نبود. چشمات نبودن. کسی کوچه را نگاه نمی‌کرد. من اندوه کوچه را لمس کردم.


تو بوی ماه میدی، من بوی باران، و دریا بوی دلتنگی.

کوچه اما فقط بوی پنجره‌ی سال‌های دور رو میده... سال‌هایی که رفتن.


آره. یه وقت باید برگردم و واسه کوچه‌های کودکی‌مون شعر بگم. بهشون لبخند بزنم. دلشون رو ببوسم. کوچه‌ها دلتنگن. خیلی دلتنگ


نه نه. پنجره‌ها، صبورن. غمشون شفاف هست. همیشه منتظر بارانن. همیشه منتظرن...


ولی من فکر می‌کنم پنجره بیشتر از اینکه دلتنگ باران باشه، دلتنگ انگشتان کودکی است که بوی ماه میداد. انگشتانی که رو بخار شیشه عکس یه گلابی وارونه می‌کشید.


من بوی باران میدم. تو بوی ماه. پنجره بوی انگشتان کودکی که رفته...


صدیق.