عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

دیدارها، بدرودها

یکدیگر را بدرود می‌کنیم. با بغضی بی‌قرار و چشمانی بارانی.

دوباره می‌روی به دوردست‌ها، تا به‌گمان خود زیر آسمان دیگری با زخم‌هایت آسوده‌تر تا کنی. و من می‌مانم. مثل همیشه که تو رفته‌ای و من خیره و اشک‌آلود بدرودت کرده‌ام.

می‌روی "ای خسته خاطر دوست، ای مانند من دلکنده و غمگین". و من می‌مانم.که همیشه می‌مانم.


چه خوش خیال بودی. آسمان هر کجا همین رنگ است. رفته‌ بودی تا دستِِ‌کم زیر آسمانی سرپناه بگیری که کمتر تیره باشد. غافل از اینکه ابر لجوج و سمجی که بر سرت سایه افکنده زیر هیچ آسمانی تنهایت نمی‌‌گذارد.


"آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را

به جست وجوی آنچه می‌خواستم خانه‌ام باشد در نوشتم"


وطن تو همین زخم‌های درمان‌ناشدنی، همین دلتنگی‌های همیشگی و سمج، همین خرابی‌های تعمیرناشدنی است. لحظه‌ی دیدار کوتاه بود و هزار حرف نگفته در گلو خشکید. غنچه‌ی حرف‌هایمان تازه پیراهن دریده بود که بخرامد و بخندد که ناغافل پژمُرد. این حکایت ساعات مختصر دیدار ما نیست. حکایت قصه‌ی پرغصه‌ی تمام زندگی ماست:


«زندگی را فرصتی آنقدر نیست

که در آینه به قدمت خویش بنگرد

یا از لبخنده و اشک یکی را سنجیده گزین کند»

(احمد شاملو)


راست می‌گویی، آدم‌ها وقتی به هم نزدیک می‌شوند یکدیگر را می‌آزارند. چنانکه مارگوت بیکل می‌گفت: "یکدیگر را می‌آزاریم، بی‌آنکه بخواهیم." البته در اغلب موارد، عمد و سوء‌نیتی در کار نیست. سرشت و سرنوشت سوگناک بشر است. آدم‌ها می‌آیند، به‌هم زخم می‌زنند، و می‌روند. آدم‌ها می‌آیند دست هم را می‌گیرند و لحظاتی کوتاه در باغی سبز می‌چمند و دوباره از هم دور می‌شوند و ارمغانی که از دوستی نصیب هم می‌کنند "گردش حُزن‌آلودی در باغ خاطره‌ها است"


راست می‌گویی که به همین ملاحظه از نزدیک شدن به‌ آدم‌ها در هراسی. نیچه می‌گفت: "انسان دوستانش را سخت‌تر از دشمنانش می‌بخشد." کسانی که دوستشان داریم توان بالایی در صدمه زدن به ما دارند. سیم‌های روح ما نسبت به کسانی که دوستشان داریم از حساسیت فوق‌العاده‌ای بر خوردار است.


 همیشه تعبیر دلاویز و یگانه‌ی اخوان ثالث را دوست داشته‌ام: "لحظه‌ی دیدار..." این واژه‌ی دیدار چقدر قشنگ است. و چقدر لحظه‌های دیدار در زندگی ما کوتاه و نادرند. دیدار واقعی و راستین چه هنگام روی می‌دهد؟ وقتی دو انسان به "دید" هم در می‌آیند. وقتی هر یک آینه‌ای صیقل‌یافته می‌شود دیگری را تا تمام‌قد خود را به تماشا بنشیند. "یار آیینه است جان را در حَزَن..." اینکه کسی قلب تو را که "به بوی شب آغشته" لمس کند. آنگونه که فدریکو لورکا می‌گفت: "اگر من از تو نان و آب بخواهم تو درخواست مرا درک می‌کنی‌‌.‌.. اما هرگز این دست‌های تیره‌ای را که قلب مرا در تنهایی گاه می‌سوزاند و گاه منجمد می‌کند، درک نخواهی کرد‌." یا چنان که شیرکو بی‌کس می‌گفت: "و آن کس که در ظلمت نزیسته / چگونه به تنهایی‌ام ایمان می‌آورد؟!"


هیچ‌چیز دلاویزتر از یک دیدار راستین نیست. و این دیدار بهترین هدیه‌ای بود که در این ساعات معدود به من بخشیدی. موهبت دیده شدن، لمس شدن و در آینه‌ی دیگری خود را به‌ تماشا نشستن. اکنون که به نگارخانه‌ی عمر گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم تنها  در این دیدارها بوده که "طعم وقت" را چشیده‌ام. که زمان در معنای عارفانه‌ی خود "وقت" شده است. 


دیدار، لحظه را بارور می‌کند، خط خشک زمان را حجم و پهنا می‌دهد و زندگی را فروغی دیگر می‌بخشد. دردا که در جهان ما تحقق چنین دیدارهایی بسیار نایاب‌اند. آدم‌ها تنها در سطح، در پوسته، به‌هم نزدیک‌ می‌شوند، چند سؤال و احوال‌پرسی تصنعی، بی‌روح، رسمی و تهی، رد و بَدَل می‌کنند و بِی‌اینکه در هم فرو روند، از هم دور می‌شوند. دیدار زمانی رخ می‌دهد که دو انسان در هم فرو روند و ماادراک ما فرورفتن؟! مصطفی مستور در عشق روی پیاده‌رو می‌گفت: "چرا آدم‌ها نمی‌توانند در یکدیگر فرو روند؟"


اصرار کردم که بیشتر بمان. دلتنگ مادرت بودی. کودکی در درونت روز به روز می‌بالد. و باز آن شعر دوست‌داشتنی‌ات از محمود درویش را خواندی:


أحن إلى خبز أمی

و قهوة أمی

و لمسة أمی

و تکبر فی الطفولة

یوما على صدر یوم...


می‌آیی و مدتی بعد می‌روی. اما قضیه به این سادگی‌ها نیست. هرتا مولر می‌گفت: "آدمها تمام نمی‌شوند، آدمها نیمه شب با همه‌ی آنچه در پس ذهن تو برایت باقی گذاشته‌اند، به تو هجوم می‌آورند‌." باز هم زمان من و تو را بازی داد. باز هم جا ماندیم. که همیشه دیر رسیدیم. که همیشه دیر می‌رسیم.


"هر که می‌رود بخشی از ما را با خود می‌برد." و از همین‌روست که هزار تکه‌ایم و هزاران زخم به یادگار داریم.


۱۱ اردیبهشت ۹۳- در تودیع دوست خوبم ایوب نوشته شد.