مهمترین امتیاز رابطهی عاطفی آیدا و احمد شاملو این بود که رسالت عشق را سوخترسانی به زندگی دانستند. از عشق، پناهگاهی برای گریختن از زندگی نساختند:
«همه
لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
و خنکای مرهمی بر شعلهی زخمی
نه شور شعله بر سرمای درون»(شاملو، از دفتر ابراهیم در آتش)
میهراسد که عشق پناه باشد نه پر گرفتن. گریزگاه دو آغوشِ جامانده از پرواز باشد. نگران بود که عشق شعلههای زندگی را آرام کند و فروبنشاند. آسودن باشد و نه تپیدن.
عشق احمد به آیدا، عشق به فاتحانه زیستن بود. دستمایهای برای همآوردی با تقدیر و به برکشیدن آزادی:
«و عشقت پیروزیِ آدمیست
هنگامی که به جنگِ تقدیر میشتابد.»(شاملو، از شعر آیدا در آینه)
گر چه ظاهراً آیدا جز مراقبت از احمد و عشقی پرستارانه، چندان در پی شکوفایی خود نبود، اما کافی است در نظر آوریم که این انتخاب آزادانهی او بود و نه محدودیتی از جانب احمد. آیدا خود را در عشقی مادرانه و ایثارگر، شکوفا کرد و این انتخابی بود که در غایت رضایت به آن دل داد:
«...بارها تشویقم کرد بروم پیانو یاد بگیرم یا عکاسی کنم؛ ولی برای من مهم این بود که خانه بمانم و کنار شاملو باشم. اوایل به من میگفت تو نمیخواهی خانهی دوستان و اقوامت بروی؟ سینما بروی؟ کلاس پیانو را ادامه بدهی؟ و...
سردیسی از شاملو ساخته بودم و گذاشته بودم روی میز اتاقم... مجسمه را دید و رو به زری کرد و با تعجب گفت مکتب نرفته اوستا شده! آن روز هم تشویقم کرد این کار را ادامه بدهم؛ ولی تنها جایی که میخواستم باشم کنار شاملو بود. از کنار شاملو بودن حظی میبردم که در هیچ جای دیگری به دست آمدنی نبود.»(بام بلند همچراغی؛ با آیدا دربارهی احمد شاملو، سعید پورعظیمی، نشر هرمس)
آیدا خود را در عشق، عشقی مراعاتگر و مادرانه، تحقق بخشید و احمد به پشتگرمی او تا آنجا که میتوانست در قلمرو زندگی و هنر، پیشروی کرد. او از عشق، شوری برای زیستن آفرید. شوری برای برداشتن خیزهای بلندتر به جانب ناشناختهی زندگی:
«آیدای من! زندگی را میطلبم. زندگی، شور زندگی، در من فریاد میکشد.
با همهی تنم، با همهی روحم، میخواهم زندگی کنم. یک زندگی عالی، مافوق عالی، یک زندگی بینظیر.
اولین شرط به دست آوردن این زندگی، وجود عزیز توست. تو را که شایستهی چنین زندگی پُربار و پرثمری هستی دارم. باقی چیزهایش بر عهدهی من. سالهای زیادی از عمر من باقی نیست؛ اما در همین سالهای معدود و محدود، میخواهم آنچه را که از دست دادهام تلافی کنم. خود را برای زندگی پرثمری آماده میبینم. دلم برای یک چنین زندگی غنج میرود.»(مثل خون در رگهای من؛ نامههای احمد شاملو به آیدا، نشر چشمه)
در نامههای احمد به آیدا که اخیراً منتشر شده، چیزهایی هم هست که قدری نومیدکنندهاند و اگر مستقل و گسسته نگریسته شوند عشق احمد را بیشتر شبیه به یک گروگانگیری میکنند:
«در آستانهی بیست و چهارمین سال عمر تو و سومین سال آشناییمان، و در چند قدمی زندگی مشترکمان، با یکدیگر پیمان میبندیم:
... در برابر هیچنوع پیشامدی، آیدا حق اخم کردن، سکوت کردن، قیافه گرفتن، به فکر فرورفتن و کجخلق شدن ندارد؛ و در صورتی که آیدا یکی از اعمال بالا را انجام بدهد، احمد حق خواهد داشت در عوض هر چه را که به دستش رسید پاره کند یا بشکند، خانه را آتش بزند و خودش را به دار بیاویزد. زیرا همهی شادیهای دنیا، برای احمد، در وجود آیدا خلاصه میشود: آیدا برای احمد نقاشی، موسیقی، شعر، خوشبختی، پیروزی و ثروت است. بنابراین، اگر آیدا ابروهای قشنگش را در هم گره کرد، احمد حق خواهد داشت تصور کند که زندگی از او برگشته است، و کسی که زندگی ازش برگشت، حق دارد خود را معدوم کند.
در صورتی که آیدا بخواهد از طریق کجخلقی و سوت و قیافه گرفتن، یا چیزهایی از این قبیل عدم رضایت خود را نسبت به مسألهیی نشان بدهد، احمد حق خواهد داشت موهای سر و ابرو و مژهی خود را از ته بتراشد یا به هر طریق دیگری که خود بداند، اعتراض خود را نسبت به رفتار آیدا که – زندگی و خوشبختی اوست – نشان بدهد.»(مثل خون در رگهای من؛ نامههای احمد شاملو به آیدا)
«یادت باشد. همیشه یادت باشد که من برای خاطر تو زنده ماندهام: کمترین بیمهری تو حتی به قصد شوخی، کافی است که پشیمانت کند.
آزمایش تلفنی چند روز پیش، برای همیشه در زندگی مشترک ما فراموش خواهد شد: یک سکوت تو در گوشی تلفن چیزی نمانده بود که کتاب زندگی مرا برای همیشه ببندد. به تو نگفتم آیدای من. اما بگذار بگویم تا دانسته باشی: اگر آن شب این رفیق در خانهی ما نبود چه بسا که سکوت کوچک تو برای من به سکوتی ابدی مبدل شده بود!»(همان منبع)
اگر تنها همین فقرات را مدنظر قرار دهیم باید گفت آنچه شاملو عشق مینامید، آویزان شدن به دیگری بود. آویختن یک زندگی خالیشده به شانههایی کسی که دوستش داشت. وجودی طُفیلی که زندگی به خودی خود برای او ارج و اعتباری ندارد و کمتری بیاعتنایی محبوب کافی است تا به کلی او را از خود و زندگی نومید سازد. پنجه در افکندن به دیگری به قصد خلاصی از سقوط در درّهی نیستی. با اینهمه، نباید و نمیتوان عشق احمد و آیدا را تنها بر اساس این شواهد داوری کرد.
«شگفتا
که نبودیم
عشقِ ما
در ما
حضورِمان داد.»(از دفتر: مدایح بیصله)
هر چه بود، عشق آن دو را به خویشتن، بازگرداند. به خانه.
«یادگاریم و خاطره اکنون. ــ
دو پرنده
یادمانِ پروازی
و گلویی خاموش
یادمانِ آوازی.»
(۹ فروردینِ ۱۳۷۲، از شعرِ سرود ششم، دفترِ مدایح بیصله)