«چایت را بنوش
نگران فردا نباش
از گندمزار من و تو
مشتی کاه میماند
برای بادها»
(هاجر فرهادی)
تصویری نغز و به یادماندنی. تلنگری میزند و با اشاره به زوالپذیری همه چیز، همهی کوششها و بذرپاشیها و محسابهگریها را بیاعتبار جلوه مینهد. حال که قرار است تنها مُشتی کاه بماند برای بازیگوشی بادها، پس چایت را بنوش و کِشت بیحاصل و سترونت را به هیچ بگیر.
خوب در همین راستا، تفکر جا افتادهی خیامی هم خیلی حرف دارد. مثلا این:
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی خوش باش
راستش من هر وقت این شعر هاجر فرهادی را میخوانم غمم میگیرد. نمیدانم این چه تسلّیبخشی است که دوستان به هم میدهند. اصلا نمیتوانم این شادی را درک کنم. میگویی حال که همه چیز میانتهی و تباهشونده و بیمعنی است، شاد باش. به چه شاد باشم؟ به نیستیای که هر لحظه تمام بودن و هستی ما را تهدید میکند؟ به بادهای در کمینی که به یک خیرهسری بازیگوشانه تمام محصول را از هم میپاشند؟ تلخی این حقیقتِ معناسوز میگذارد کسی شاد باشد؟ من وقتی میشنوم که خواجه میگوید "آخر الأمر گِل کوزهگران خواهی شد"، تلخ میشوم و ترس بَرَم میدارد. آن وقت در مصرع بعد توصیه میکند: حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی... . شاید منطقاً این توصیه از دل آن باور و نگرش در بیاید، اما انگار واقعیت روانی من آن را بر نمیتابد. زندگی معنیدار، حیات معنایافته، میتواند خوش و خرم و شاداب باشد، در زندگی معنیگریخته، چگونه میتوان شاد بود و نگران نبود؟
البته نمیخواهم از آن نتیجهگیریهای آبکی بکنم. یعنی از پیآمدِ نیکِ یک باور به صحت و صدق آن نقب بزنم. میدانم که هر چه جهان و زندگی را معنادارتر ببینیم، شادی اصیل و ژرفی را تجربه میکنیم. اما از این حرف نمیتوان چیزی را درآورد. نمیتوان جهان را معنادار کرد. نمیتوان از حضور قاطع مرگ و زوال که معنا را به چالش میکشد غفلت ورزید. آرامشی که تکیه بر حقیقت نداشته باشد، توهینی است به آگاهی و شعور. شاید همه این شکلی نباشند، اما شاید کم هم نباشند کسانی که مثل رومن رولان در رمان "جان شیفته" میگویند:
«مرا با حقیقت بیازار، اما هرگز با دروغ آرامم نکن!»
مصطفی ملکیان عزیز در یکی از درسگفتارهای خود شعری را میخواند از یک شاعر انگلیسی قرن نوزدهم، بیذکر نام:
«همنوع من!
به من حقیقت را بگو
و فقط حقیقت را
حتی اگر پس از شنیدنش از هم بپاشم.»
تفطن به این حقیقت که از گندمزار ما، مُشتی کاه میماند برای بادها، چایت را از دهن میاندازد. بعضی حرفها آدم را از هم میپاشند...