عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

انسانِ خداگونه

«خَلَقَ اللَّهُ آدَمَ عَلَى صُورَتِهِ»؛ خدا آدمی را بر سیمای خویش آفرید.(حدیث نبوی؛ به روایت بخاری و مسلم؛ نیز: کلینی در الکافی و شیخ صدوق در التوحید و عیون الرضا)


آدمی خیلی ناقلا و بلاست. سرش به دنیی و عُقبی فرو نمی‌آید. برای زهرآگین‌ترین حوادث زندگی هم چاره‌ای پیدا می‌کند. این توانایی شگرف، حیرت‌آور است. مرگ، درد بی‌درمانی است. اما انسان‌های آگاه توانسته‌اند برای مرگ هم، چاره‌سازی کنند. انگار آدمی تنها موجودی است که قادر به معنا ساختن است. برای ناگوارترین وقایع حتا. برای فناپذیری خود و فقدان کسانی که دوستش دارد. آدمی، استاد معنا ساختن است. برای این زندگی سپنجی و کوتاه که نه آغازش پیداست و نه انجامش، معنا می‌سازد. برای عمر سراسر ناامن و شکننده‌ی خود، معنایی تعهدبخش می‌سازد. برای دلبستگی‌های خود حتا. برای عشق و دلبستگی که تاریخ ناکامی‌هایش را خوب می‌داند. اما همچنان معنا می‌بافد و به زندگی خوش‌خدمتی می‌کند. هستی باید بیشتر قدردان ما باشد تا ما. قدردان ما باشد که در این گستره‌ی ناپیداکران، ذره‌ای هم نیستیم، اما توان «ابداع» داریم. توانِ معنابخشی. 


به تعبیر شاملو:


«انسانی تو

 سرمستِ خُمبِ فرزانگی‌یی

 که هنوز از آن قطره‌یی بیش درنکشیده

 از مُعماهای سیاه سر برآورده

 هستی

 معنای خود را با تو محک می‌زند.

 

 از دوزخ و بهشت و فرش و عرش برمی‌گذری

 و دایره‌ی حضورت

 جهان را

 در آغوش می‌گیرد.»


عزیزی را از دست می‌دهی. با فقدان ابدی و مرهم‌گریز او روبرویی. اما همچنان به زندگی تن می‌دهی. تن نه، دل می‌دهی. چرا که با خودت می‌گویی: من باید زنده بمانم، تا تداوم زندگی، خاطرات و آمال کسی باشم که دوستش می‌داشتم. 

با خودت می‌گویی: او اگر چه ظاهراً رفته است، اما خاطرات خوب و ردّ سر انگشتان مهرش در دل ما باقی است. و ما در خیال و خاطره‌ی خود، همچنان او را در کنار خود داریم. در کنار خود نه، در ضمیر خود.


ببینید شاهرخ مسکوب چه خوب در سوگ مادرش نوشته است:


«انسان می‌میرد و نام و نشانش از یادها می‌رود ولی انسانیت ماندگار است و دست روزگار نمی‌تواند آن را برباید. ابدیت را احساس می‌کنم چون میوه‌ی درختی هستم که به پاس آن باید هرچه شاداب‌تر و خوشگوارتر باشم. پس باید بمانم تا بتوانم جوهر زندگی او را، آن‌چه را که سال‌های سال در نظر داشت و آنی فارغ از اندیشه‌ی آن نبود به ثمر رسانم. حالا مهابت و مسئولیت زندگی‌کردن در من بیشتر از پیش بود... 

من در تن مادرم زندگی کردم و اکنون او در اندیشه‌ی من زندگی می‌کند. من باید بمانم تا او بتواند زندگی کند. تا روزی که نوبت من نیز فرا رسد به نیروی تمام و با جان‌سختی می‌مانم. امانت او به من سپرده شده است. دیگر بر زمین نیستم، خودِ زمینم و به یاری آن دانه‌ای که مرگ در من پنهانش کرده است باید بکوشم تا بارور باشم.»(شاهرخ مسکوب،  ۱۸ / ۳ / ۴۳)


و ابراهیم گلستان که سخت فروغ فرخزاد را دوست می‌داشت در متنی که برای گلوریا فرخزاد(خواهر فروغ) در ابتدایِ مجموعه داستان کوتاهِ «جوی و دیوار و‌ تشنه» که پس از مرگ فروغ منتشر شد چه تکان‌دهنده نوشته است:


«فروغی که بتواند کتابی را به هدیه بگیرد نیست. او تو را دوست می‌داشت و من تو را دوست می‌دارم و این نسخه‌یِ اول را به تو می‌دهم. فروغ همه‌یِ این قصه‌ها را خوانده بود. به‌جز چند سطرِ آخرِ «درخت‌ها» را و همه‌یِ قصه‌یِ آخر را. اگر من به جایِ او رفته بودم او شاید نمی‌ماند که چیزی بنویسد اما کاش من رفته بودم و این‌ها را که او نخوانده رفت و تنها با رفتنش بود که آن‌ها نوشته شدند، او نوشته بود. اگر من می‌رفتم شاید او نمی‌ماند اما من اگر ماندم، ماندم تا آن‌جا که بتوان او را در خودم زنده نگاه دارم. و اگر این زندگی است که نیست، باید اثری هم داشته باشد. این‌ست که در این بودن یا نبودن من آن چند سطر و آن قصه را نوشتم و این مجموعه را چاپ کردم و این نسخه را به نشانِ همه‌یِ این کار و به جای دادن همه آن، به تو می‌دهم.»(ا.گلستان؛ ۲۵ شهریور ۱۳۴۶)


آری، بشر در هر کاری ناتمام باشد، در معنابخشی به زندگی، حیرت‌انگیز عمل کرده است.