سلام آرمَن عزیز. دوست ارمنی رفته با باد. رفیقِ جورِ روزهای دور.
امشب آسمان، آسیمهسرتر از هر شب دیگری میبارد. سمفونی عاشقانهی مردگان این سال را که به تعبیر شاملو «عاشقترین زندگان بودند» به باران محوّل کردهاند. قطرههای باران بوسههای ناتمامی به شیشهی پنجره میزنند و تو خوب میدانی تلاقی باران و پنجره، چقدر شعر است.
باران میبارد آرمَن. یکریز و ریز ریز. اما شوریدهسر و بیقرار. میپاشد خود را به کوچه، به سقف، به نرده به پنجره. و به خاطرهها و دقیقهها. باران میبارد آرمَن، و همه چیز تر میشوند. آبدیدهتر میشوند. شدیدتر میشوند. باران میبارد و هیچ آببندی محکمکاری شدهای هم جواب نمیدهد. چاک چاک است. پیراهن باران از دلتنگیهای انباشته، چاک خورده است.
تنها باران نیست که میبارد. تنها پیرهن نیست که خیس میشود.
تنها تنت نیست که میلرزد. تمام خاطرات را میچلانند. پیشانی دلت را مرطوب میکنند
و روحت را رج میزنند. دیروزها در امروزها تنیدهاند. در کالبد امروزها حلول کردهاند. چونان ارواحی سرگردان در خانهباغی زیبا. گاهی به مهر در تو مینگرند، لبخند میزنند. گاهی به خشم و قهر بر سرت نهیب میزنند. در مرز هستی و نیستی، آینده و رونده، پهلویی به وجود میزنند و غمزهای به عدم. مهی خیالین، دزدانه در صحن روح ما دامن میگسترد. خوابزده چشم میمالیم و نمییابیم؛ اما خنکای نرم حضورش را به هفتاندام ادراک میکنیم. تمام آنچه گذشتهاش مینامیم، نقش خود را بر تارک امروز ما حکاکی کرده است.
آرمن عزیز، اینکه بعد از هجده سال آزگار به یاد تو افتادم، نه بهتر بگویم: یادت در من افتاد، کار باران بود. باران همیشه همینطور است. کسانی را که هیچ جادهای به تو نمیرساند، کنارت مینشاند. و امشب کاملاً اتفاقی و ناخواسته، تو در کنارم نشستهای و به همراه باران، مرا به هجده سال پیش بُردهای.
آرمَن عزیز
نمیدانم سر و کلهات از کجا پیدا شد. اینهمه سال نبودی. یعنی تصور میکردم که نبودی. غافل از اینکه گوشهای در اقلیم جان، لم دادهای و لبخند زنان به من مینگری.
میخواهم برای تو نامه بنویسم. نمیدانم چرا. نمیدانم کدام نیرو مرا به نوشتن وامیدارد. اما من که نشانی تو را ندارم. نمیدانم کجایی. زندهای یا ساکن یکی از این ستارهها شدهای. تنها میدانم که ناگزیرم به نوشتن. نوشتن ادای دینی است به دوستی جلایافته و تابانی که در من به یادگار گذاشتهای. دوستیای که اگر چه ظاهراً ختم به خیر نشد و با قهر و عتاب، پایان یافت، اما مایههای ماندگاری از خلوص برجای گذاشت که هرگز انکارشدنی نیست. انگار خلوص دوستی آنسالهای ما آنقدر تاب و توان دارد که بهرغم آنکه به هم پشت کردیم و بر آینهی هم ناخن کشیدیم، همچنان صیقلی است. تو در من شوریدهای و هیچ پیادهنظامی نمیتواند بر این شورشگرِ پاک، فاتح شود.
آرمن عزیز
هیچ نشانیای از تو ندارم. اما این حرفها به زمین نمیافتند. بال میگشایند و کبوترانه تا اعماق ضمیر تو روانه میشوند. من هنوز امیدم را به رأفت بادها و سادهدلی پرندگان از دست ندادهام. اما حتی اگر هم نامههایم به دستت نرسد، اطمینان دارم که به آن بخش از وجود تو که در من جا نهادهای خواهد رسید. یعنی به آن نقطهی همیشه تابان روح که از تو فروغ گرفته است.
آرمنِ عزیز
اول از همه بگویم که آرزو میکنم هر جا هستی خوشبخت نباشی. من آدمهای خوشبخت را دوست ندارم. خوشبختها بیدرد و میانمایهاند. زیادی سالماند. آرزو میکنم سرگشته و دردمند باشی. متعهد به زندگیِ بیسامان و مرزهای لغزنده. مثل ماهی باشی که هر روز در کارِ گشایش گرهی از «هزار و یک گره رودخانه» است. یا مثل پرنده که در صفحهی سپید آسمان، شعر مینویسد هر روز.
دوست ارمنی رفته با باد. افسوس که آن سالها گمان میکردیم «دین» از «دوستی» برتر است. سالها باید میگذشت تا دریابم دوستی از دین برتر است و سالهایی دیگر باید میگذشت که دریابم دین باید در خدمت دوستی و تقویت پیوندها باشد.
آرمنِ عزیز
تو هرگز به دوستیمان خیانت نکردی. چرا که هرگز گذشته را انکار نکردی. از دوستیای که در گذشته به من بخشیدی، پشیمان نشدی و به حریم رازهایمان حرمت نهادی. وفاداری در دوستی، تعهد به گذشتههای زیسته است. به لحظههای بارورشده. تو دوست من، چه وفادار بودی.
باید دلم را برایت بفشارم. بچلانم. و مثل این باران شاعر، چکه چکه، چکیدهی محتوای دلم را با تو در میان بگذارم. چرا که به قول شاعر، تو، «چکیدهای از خاطر منی».
به من گوش بسپار. همچنان که این پنجرهی بخارگرفته، صبورانه به باران گوش سپرده است. بگذار با تو حرف بزنم. چکه چکه چکه...