اعتراف میکنم که با رفتن تو، مزهی زندگی از دست رفته است. من همچنان زنده خواهم ماند. لبخند زده و خواهم خندید. خواهم نوشت. اگر عمر، وفا کند کتابهایی منتشر خواهم کرد. دوست خواهم داشت. با این حال، میدانم که همیشه تهمزهی تلخی چاشنی هر تجربهای خواهد بود. هر تجربهای از این به بعد، آغشته به چیزی است. چیزی از جنس دلتنگی و اندوه. اما چه باک که به قول ابوحازم مکّی: «شادی صافی خود نیافریده است». و چه باک که اندوه، دریچههایی را وا میکند که در برابر هر کلید دیگری مقاومت میکنند. از تو به خاطر موهبت این اندوه بیچاره، سپاسگزارم:
لطفی است که میکُند غمت با دل من
ورنه دلِ تنگ من چه جای غم تست
_مولانا
اندوهی که پایانی ندارد و پیوسته درون ما را میتراشد و جلا میدهد.
بیچارهی دچار تو را چاره جز تو چیست
چون مرگ ناگزیری و تدبیر تو محال
_قیصر امینپور
فقط باید دلت را در اختیارش بگذاری، تا خوب شخم بزند، سمباده بکشد و از سنگ تو، آینهای بپردازد. آینهای که روزی آرزو میکردم در برابر آینهات بنهم.
باید اعتراف کنم که همهی آن حرفها و فلسفهبافیها و شعردوزیها که درباره مرگ و نسبت آن با زندگی گفته و نوشتهام، چندان به کارم نیامدند. و حقیقت زندگی، بسیار نیرومندتر از حقیقتبافیهای ماست. همچون عصای موسی که باطلالسحر آن بازیهای فریب بود؛ زندگی نیز صفحهی شطرنج ما را چنان که میخواهد تغییر میدهد. زندگی، عصای موسوی است و کوششهای فکری ما سحرِ ساحران. با اینهمه، چارهای نیست. جز معناجُستن از همین کلمات. مثل کسی که خود را با قالیبافی مشغول و منصرف میکند، من هم با دل سپردن به جادوی کلمات، در پی تسلایی هستم. تسلایی که هرگز کامل و تمام نیست، اما هیچ هم نیست. و اصلا از کجا معلوم، شاید هم روزی همین جادوهای خُرد، توان هماوردی با زندگی را بیابند. قدرت کلمات را نمیشود دستِکم گرفت. در آغاز کلمه بود.
خوشحالم که آن روزهای آخر، کتابِ «شفای زندگی» نوشتهی لوییز هی را به تو دادم و به خواندنش ترغیبت کردم. چقدر محتوای کتاب را دوست داشتی و برای اقوام و خویشان بازگو میکردی. آن روزهای آخر، حالت چه خوب شده بود در اثر مصاحبت این کتاب. انگار در صلح با خویش و همه چیز به سر میبُردی. و «نیکبخت برپادارندگان صلح، چه پسر خدا خوانده خواهند شد.»(متی، ۹ : ۵)
کتاب را باز میکنم. برای بار دوم بود که میخواندی. مدادی لای کتاب است. صفحه ۱۶۸ کتاب. آخرین صفحهای است که چشمهایت خواندهاند. پاراگراف آخر صفحه ۱۶۸ را میخوانم:
«در لایتناهی حیات- آنجا که ساکنم _ همه چیز عالی و کامل و تمامعیار است. من خود را حمایت میکنم و زندگی مرا.
میبینم این قانون همه جا در پیرامونم و در یکایک زمینههای زندگیم سرگرم کار است.
آنچه را میآموزم، از راههایی شاد، نیرومند میسازم.
روز من با سپاس و سرور آغاز میشود. با شور و شوق در انتظار رویدادهای امروز میمانم.
میدانم که در زندگیم «همه چیز نیکوست.» آنچه هستم و آنچه به انجام میرسانم را دوست میدارم.
من تجلی زنده و نازنین و شادمانهی حیاتم.»(شفای زندگی، نوشتهی لوییز هی، ترجمه گیتی خوشدل، نشر پیکان)
شب قبل از حادثه به اتفاق خواهر و دامادت دومینو بازی میکردیم. اغلب تو جفتشش میآوردی. حرصی میشدیم. میگفتی من با کائنات در ارتباطم. یکبار گفتی: بیا این بار من برای تو مهرهها را بردارم. هم جفتشش میآوری و هم برنده میشوی. هم جفتشش آوردم و هم برنده شدم. تو برنده بودی. برنده بودن واقعی تنها زمانی است که با هستی در صلح باشیم. تو، به ویژه این روزهای آخر را، در صلح با هستی سپری کردی.