عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

حمیدی شیرازی و چشم‌های گربه

این شعر متعلق به اواخر عمرِ شاعر است. دوسال قبل از خاموشی. می‌گوید اوایل او را از خود می‌راندم، اما او پیش می‌آمد و سرش را به پایم می‌مالید. فرمان مرا نمی‌بُرد، چرا که همچون من مقهور تقدیر و سرنوشت بود:


گر چه سخت از خویشتن میراندمش

خواندمش چندان که خود میراندمش

کاش آن‌روزی که دو، سه، هفته بود

دل از اینجا کنده، زینجا رفته بود

هر چه صبح و شام راندم از درش

آمد و مالید بر پایم سرش

تا بَرَد فرمان من بس دیر بود

او، چو من، فرمانبر تقدیر بود


گربه کوچک، چشم‌های سبز روشنی داشت. شبیه منیژه. عشق دور و دیر حمیدی. حمیدی دل به چشم‌های گربه باخت. چه باک، به گفته‌ی نظامی گنجوی: به عشق گربه گر خود چیر باشی / از آن بهتر که با خود شیر باشی. اگر گربه‌ای بتواند تو را از خویشتنت رهایی دهد بهتر که شیری باشی اسیر خویشتن.


آه از آن چهره‌ی بازی که داشت

چشم سبز روشن نازی که داشت

کرد کم‌کم با نگاهی بنده‌ام

بر لبان آورد در غم خنده‌ام

در تب افسردگی شادیم داد

در دل ویرانه آبادیم داد

گه به من میدوخت چشم مست خویش

می‌نهادم روی زانو دست خویش...


گربه با چشم‌هایش زل می‌زد به او و انگار که بگوید: بیا و در چشم‌های من چهره‌ی نزدیکِ عمر دور خود را ببین:


جز ز چشم من، کجا یابی نشان؟

زین جهانِ دورتر از کهکشان

من کیم؟ گنج تو و گنجور تو

چهره‌ی نزدیک عمر دور تو

بر سر آن زانوان راهم بده

فرصت این عیش کوتاهم بوده


در دیده‌ی خاطره‌پرست حمیدی، چشم‌های گربه روزنی بود به روزگاران رفته با باد. از عشقش منیژه. او را با خود می‌بُرد تا سراب خواب، تا واحه‌ی نمناک یاد.


چشم، نیمی باز، نیمی بسته داشت

بسته و بازی بهم پیوسته داشت

بود پیشم «بودی» از «نابوده‌» ای

از «نبودی» روزنی تا «بوده‌» ای

در نهادم جوش می‌زد یادها

در سکوتم، نعره‌ها، فریادها

دیده، محو آن بتِ مه-تاب بود

چون به خود می‌آمدم، این خواب بود


یکروز اما از خانه بیرون می‌رود و می‌بیند که گربه دیگر به استقبالش نمی‌رود. در گوشه‌ای خوابیده و قهر کرده است. نه تکانی می‌خورد و نه چشمی باز می‌کند. نزدیک شدم تا ببینم چه شده. دیدم چشم‌های گربه، آکنده از خون است. ناگهان روزم تیره همچون شب شد و هست و نیستم گویا که آتش گرفت. دیدم که جام جمشید من شکسته است. چشمی که آینه‌وار مرا به خویشتنِ جوانی‌ام پیوند می‌داد، نابینا شده است.


وای، جوی خون روان است از سرش

آنهم از چشمش، نه جای دیگرش

گربه‌ای چشمش ز خون آکنده است

نوک دندان، تخم چشمش کنده است!..

روز، چون شب، پیش چشمم تیره شد

ناتوانی بر وجودم چیره شد

خود ندانستم کجایم، کیستم

لیک می‌سوزند هست و نیستم...

دیدم آن سنگی که جام جم شکست

جام جمشید مرا در هم شکست