عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

تاب‌بازی

سلانه سلانه راه می‌روم و سنگ کج و کوله‌ای را با پاهایم شوت می‌کنم به جلو. بی‌خبر از خیابان، بی‌خبر از عابران، بی‌خبر از باران... قوزکرده، دست‌ها در جیب و مشغول این سنگِ پایه و صبور. سرگرمیِ خوبی است برای نادیده گرفتن آسمانِ دودآلود. لحظه برخورد کفش با سنگ و آن شوتِ ملایم، غربتی دارد. نمی‌دانم چرا. اما غریبانه است. 


حواسم نیست که چقدر راه طی کرده‌ام. بی‌وقفه می‌روم. این سنگِ بی‌چاره هم معلوم نیست تاوان کدام گناهِ نکرده را می‌دهد. مثلاً با خودم عهد بسته‌ام که جز به این سنگ، به چیزی دیگر نگاه نکنم. نگاه را می‌شود کنترل کرد اما بو را نه... یکباره بوی شالیزارهای کنار جاده بلند می‌‌شود. مغازه‌ها که تمام شدند، شالیزارها شروع شدند. دلم سَر می‌رود. عطر سبز‌رنگ‌شان را می‌پاشند در گوشه‌گوشه‌ی دلم. هوایی که از این شالی‌های تازه‌ی جوان بیرون می‌زند، سرم را خنک می‌کند. دوست داشتم می‌شد از این سیم‌خاردار بپرم و دستی به سر و روی‌شان بکشم. همان بهتر که نمی‌شود.


می‌نشینم همان کنار جاده. روی خاک و خُل. نزدیک شالیزارها. چشم‌ها را می‌بندم. هوای معطری که از اینجا ساطع می‌شود دست‌های مرا می‌گیرد و می‌بَرد... می‌بَرد تا سال‌ها قبل... چراغِ زمان به پت پت می‌افتد و خیال، زنده‌تر از همیشه می‌شود:


تابت می‌دهم. غش غش می‌خندی. تمام حیاط را پُر کرده خنده‌هایت. می‌خندی و من تابت می‌دهم. می‌گویی بلندتر، و من با تمام نیرو هُل می‌دهم. گاهی نگران می‌شوم که مبادا بیفتی. به دست‌هایت نگاه می‌کنم که آیا طناب را محکم گرفته‌اند یا نه. چه طناب خوشبختی...


تاب را وقتی که بر می‌گردد به سوی من دوست‌تر دارم. موهایت به نرمی روی صورتم می‌لغزند. چه روزهای روشنی بود. آن روزها که هم‌بازی هم بودیم. موهایت پیدا بود و دستِ باد را نبسته بودند. آن روزها که باد بود، تاب بود، موهایت بود و دمپایی‌های کوچکِ دوست‌داشتنی‌ات که خالقِ شیرین‌ترین خاطرات منند.

تاب را وقتی که از من دور می‌شد دوست‌‌تر دارم. درست وقتی خیلی بالا می‌رفتی، پاهایت ذوق می‌کردند و دمپایی‌ات می‌افتاد زمین. هول هولی می‌رفتم و می‌آوردم و به پایت می‌کردم. این قشنگ‌ترین قسمت تاب‌بازی‌مان بود.

خیلی بخیل بودی. هر چه تمنا می‌کردم برایم بخوان، نمی‌خواندی. درست وقتی که هیچ امیدی نداشتم و انتظاری، دم می‌گرفتی روی تاب: میاد بارون احساس، از ابر تیکه تیکه / که سقف نازک دل، دوباره کرده چیکه / ببین خورشید چشمام اسیر این چراغه / تموم خواسته‌ی من همین یک اتفاقه.


تاب را می‌سپارم به دست‌‌های خیال و دوباره دل به خیابان و پیاده‌روی می‌دهم. هر چه می‌گَردم سنگی را که تمام مسیر با من بود، پیدا نمی‌کنم. باید سنگ دیگری پیدا کنم...