مولانا:
نمیبینی که بعد از برگریزان، دوباره بهار میدمد و زندگی تازهای آغاز میشود؟ نمیبینی که صبح که سربرکشد، هوشیاری دوباره به تن باز میگردد؟ همین برهان کفایتت نمیکند؟
این بهار نو ز بعد برگریز
هست برهان وجود رستخیر
باز آید جان هر یک در بدن
همچو وقت صبح، هوش آید به تن
اصلا یک چیز دیگر، دانهها را نمیبینی که در زمین فرو میروند، اما روزی میرویند و سر بلند میکنند؟ سطل آب را نمیبینی که به چاه میافکنند و پُر بیرون میکشند؟ یوسف را به چاه میاندازند و کاروانی از راه میرسد و آن را بیرون میکشد؟ پس چرا گمان میبَری دانهی آدمی بررُستنی نیست و روزی از خاک، بیدار نمیشود؟
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرُست
چرا به دانهى انسانت این گمان باشد؟
کدام دَلو فرو رفت و پُر برون نامد
زچاه، یوسف جان را چرا فغان باشد؟
خیام:
آخر مثالهایت مشکل دارد. بسیار دانهها که در خاک شدند و نرُستند. ضمناً مگر آدمی دانه است که بروید؟ دانه در خاک نمیپوسد، اما آدمی چه؟ از اینها که بگذریم، تا به حال دیدهای که لالهای که پژمرده، دوباره شکوفا شود؟
زنهار به کس مگو تو این راز نهفت:
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت
طلا را در خاک میگذارند و دوباره بیرون میآرند، مگر آدمی طلاست؟
تو زر نهای، ای غافل نادان که ترا
در خاک نهند و باز بیرون آرند
حسین منزوی:
درست است خیام جان. هیچ گُل پژمردهای دوباره زنده نمیشود، اما... اما خواجه شیراز گفته است: «این چمن هر سال، چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد». پس چه جای غصه؟ بهار هر سال گلهای تازه میآورد و در آینهی آنها به تماشای خود مینشیند:
اگر چه هیچ گل مُرده، دوباره زنده نشد، امّا
بهار در گل شیپوری، مُدام گرم دمیدن بود
شازده کوچولو:
ولی هر گلی که گل تو نمیشود. «آنچه به گل تو چندان ارزش داده عمری است که به پای او صرف کردهای». هر چه هم بهار، گل و نسرین بیاورد، گل تو را که پس نمیدهد. میدهد؟ با این حال دلت را با خندیدن ستارهها تسکین بده: «وقتی شب به آسمان نگاه میکنی چون من در یکی از آن ستارهها ساکنم، و چون در یکی از آن ستارهها خواهم خندید آن وقت برای تو چنین خواهد بود که همهی آن ستارهها دارند میخندند. تو ستارگانی خواهی داشت که خندیدن بلدند!»
کریستین بوبن:
«دربارهی جایی که واقعاً هستی هیچ شکی ندارم: تو در قلب گلهای رز قرمز نهفتهای. وقتی به گورستان میروم، به مزارت نگاه میکنم، پر از اسم است... با خودم میگویم که تو آنجایی، در فاصلهی دو متری زیر پایم، دو یا سه متر، دیگر نمیدانم... و ناگهان، وقتی سرم را بر میگردانم، ناگهان تو را آنجا میبینم، در گستردگی و گشادگی چشمانداز، در زیبایی بیمانند زمین و آسمانِ بیکران، تو را در هر کجای افق، با سر برگرداندن از مزارت است که تو را میبینم.»؛ «مرگ که از جنس زمان است، نمیتواند آنچه را از زمان نیست تصرف کند، جاودانگی شقایقها را.»؛ «نمیتوانم با تو از درخت گل ابریشم بگویم، چون تو دیگر آنجا نیستی. ولی او، درخت گل ابریشم، به خوبی با من از تو میگوید: هر آنچه لطیف است، قبل از رسیدن به ما، از عالم نیستی عبور کرده است.»