بعضی شعرها، قدرت غنایی عجیبی دارند. پیداست که دیگر کلمه در آنها کلمه نیست. برادهی آه است. تکهای از دل است. دل، تکهای از خودش را بیواسطه در شعر گذاشته است. گدازانی آن تکه را هنگام خوانش شعر در مییابی:
تفنگ دسته نقرهام را فروختُم
برای وی، قبای ترمه دوختُم
فرستادُم، برایُم پس فرستاد
تفنگ دسته نقر هام داد و بیداد
(فایز دشتستانی)
عمری دگر بباید بعد از وفات ما را
که این عمر طی نمودیم اندر امیدواری
(سعدی)
چه سرنوشت غمانگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود
(حسین منزوی)
کششی که عشق دارد نگذاردت بدین سال
به جنازه گر نیایی به مزار خواهی آمد
(خسرو دهلوی)
مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آیینه رویا، آه از دلت آه
(حافظ)
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود
(حافظ)
چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد
تا دمِ صبح قیامت نگران خواهد بود
(حافظ)
تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست
هزار سال پس از مرگ من چو باز آیی
ز خاک نعره برآرم که مرحبا ای دوست
(سعدی)
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
(مولانا)
از بهار تقویم میماند
از من استخوانهایی که تو را دوست داشتند
(الیاس علوی)
روزی که جهان خواست بایستد
بگو به گونهای از چرخش بماند
که من
در نزدیکترین فاصله از تو
مرده باشم.
(فخری برزنده)
تو دریای من بودی آغوش وا کن
که میخواهد این قوی زیبا بمیرد
(حمیدی شیرازی)