عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

تولد دوباره

زاده‌ی اولم بشد زاده‌ی عشقم این نَفَس

من ز خودم زیادتم زانک دو بار زاده‌ام

مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون

یک بار زاید آدمی من بارها زاییده‌ام

(مولانا)


امروز، سال‌روز تولد اوست. محض احتیاط می‌پرسم: امروز تولد توست؟ می‌گوید: روزی چند بار زاده می‌شوم. هویت خود را در روندگی و پویایی معنا کرده است. بودن برای او «رفتن» است. رفتن از نقطه‌ی معلومِ اینجا و اکنون، به مقصد نامعلومی که آوازهای حقیقت نشان می‌دهند. مسافر است. و سفر برای او، نه یک موقعیت عارضی و گذرا، که شیرازه‌ی هویت است. همچون موجِ زخودرفته‌ای که با زبان حال می‌گوید: «هستم اگر میروم گر نروم نیستم» 


خوشا آنکه روزی چندبار متولد می‌شود. سهراب که می‌گفت: «صبح‌ها وقتی خورشید در می‌آید متولد بشویم»

 

مسیح می‌گفت: «تا کسی از آب و روح زاده نشود[آب نماد رایج روح است]، به ملکوت خدای نتواند درآید. آنچه از جسم زاده شود جسم است، آنچه از روح زاده شود روح است... شما را زادنی نو بباید.»(انجیل یوحنا، ۳: ‏۵‏ تا ۸)


بار نخست، از جسم متولد می‌شویم. از تنِ مادر. آنچه از تن متولد می‌شود تن است. مسیح به ما می‌گوید لازم است باری دیگر از روح متولد شویم. از جان. «باید که جمله جان شوی، تا لایق جانان شوی»...


کریستین بوبن می‌گوید: 

«باید دو بار متولد شد تا اندکی زندگی کرد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، تنها اندکی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. باید اول با جسم متولد شد و سپس با روح‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. این دو تولد به یک دل کَندن می‌مانَد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. اولی جسم را به دنیا می‌افکند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، دومی روح را تا آسمان می‌بَرَد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. تولد من با دیدار تو آغاز شد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...»(فراتر از بودن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ‌‌‌کریستین بوبن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه مهوش قویمی و سمیرا صادقیان)


برای تولد جسم، یک بار زاده شدن کافی است، زاده شدنی که جبری است و  نه به اختیار. برای تولد روح اما، چاره‌ای جز درد کشیدن و هر بار از نو زاده شدن نداریم. 


همچون ققنوس، آن مرغ مقدس افسانه‌ایِ بی‌جفت، که هر هزار سال یکبار بر توده‌ای از هیزم بال می‌گشاید و آواز می‌خواند و هیزم را با لهیبِ ترانه‌ی خویش فروزان می‌کند و خود را به آتشِ آوازهای خود می‌سپارد. در شعله‌‌ی آوازهای خود می‌سوزد و از خاکستر آن، ققنوسی دیگر چشم باز می‌کند و بال می‌گشاید. 


همچون ققنوس، با آوازهایی که ریشه در جان‌مان دارند، خشک‌چوب‌های جهان را به آتش باید کشید و در آتش خودافروخته، تن باید سپرد. تولد دوباره، همواره از پسِ سوزها و سازها، ممکن می‌شود.


در عاشقی گزیر نباشد ز سوز و ساز

استاده‌ام چو شمع، مترسان ز آتشم

(حافظ)