مقصد، مکانی در گسترهی زمین نیست. یا حتی واحهای در بیکران آسمان. خطوط راه، روی زمین قرار نگرفته، یا حتی در سقف آسمان. یار، مقصد است، نه راه. یار را برای راه نباید خواست، راه را برای یار میخواهند. اصل، یار است. راهی باید تا با یار قدم بزنی. وگر نه راه که ارزش ذاتی ندارد. راه عزیز است چرا که تو را از لذت شکوهمند همراهی با یار، لبالب میکند. ور نه جاده، که لطفی ندارد.
«کوچه، وقتی کوچه بود
که عبورِ تو بود
سلام نگاهِ تو بود
کوچه وقتی کوچه بود
که باران بود
پرستو بود
هزار رویایِ
بر زبان نیامده بود
وگرنه کوچه چه بود؟
جز راهی اندک
با آدمهایی اندک.»
(اکبر اکسیر)
این حرفِ شاعران رمانتیک نیست. حرفِ یکی از تابانترین چهرههای عرفانی است. میگوید در ظاهر، یار، پشت و پناه توست در مسیر و راه. اما خوب که بنگری درمییابی که راه، همان یار است. همراهی با یار است.
بر نویس احوال پیرِ راهدان
پیر را بگزین و عین راه دان
(مثنوی، دفتر اول)
یار باشد راه را پشت و پناه
چونک نیکو بنگری یارست راه
(مثنوی، دفتر ششم)
مرا گفتند راه راست برگیر
چه ره گیرم که یار راستین شد
مرا هم راه و همراهست یارم
که روی او مرا ایمان و دین شد
(مولانا، غزلیات)
میگوید یار من، نه تنها همراه و هممسیر من، که خود، راه و مسیر من است.
سعدی چه خوب میگفت:
ای خواجه برو به هر چه داری
یاری بخر و به هیچ نفروش!
جادهها، همهی جادهها، مادّی یا معنوی، دنیوی یا اخروی، بهانهای است برای همنفسی. همگامی. برای ارتباط. برای پیوند خوردن و جوانه زدن در دیگری.
با همنفسی گر نفسی دست دهد
مجموع حساب عمر آن یک نَفَس است
(گوینده نامعلوم)