شاهد عرفانی، در چشم مولانا گریزپایی، عشوهگری و طنّازیهای معشوقان زمینی را دارد. شاید هم اساساً این تقابل شاهد عرفانی و شاهد دنیوی ناراست و نارواست. وقتی آنچه خمیرمایهی عشق توست، «جان» کسی باشد و او را همچون «تو» بنگری، شاهدت عرفانی است و وقتی تنها به «جهان» کسی نظر بدوزی و او را همچون «آن» ببینی، شاهدت دنیوی است. عشق آسمانی و زمینی، ربطی به اینکه معشوق چه کسی باشد ندارند. بستگی به کیفیت عواطف دارند. چگونگیِ دوست داشتن است که تعیینکننده است و نه چه کسی را دوست داشتن. این غزل مولانا در عینِ اینکه عارفانه و آسمانی است، چه زمینی و ملموس و اینجهانی است:
چشم تو خواب میرود یا که تو ناز میکنی؟
نی به خدا که از دغل چشم فراز میکنی
چشم ببستهای که تا خواب کنی حریف را
چون که بخفت بر زرش دست دراز میکنی
سلسلهای گشادهای، دام ابد نهادهای
بندِ که سخت میکنی؟ بندِ که باز میکنی؟
عاشق بیگناه را بهر ثواب میکُشی
بر سرِ گور کُشتگان بانگِ نماز میکنی
گه به مثال ساقیان عقل ز مغز میبَری
گه به مثال مطربان نغنغه ساز میکنی
[فراز کردن: بستن؛ نغنغه: آواز لطیف]
سخن از سلسله و زنجیری است که از کران تا به کران هستی گسترده شده است و دامی ابدی و سرمدی که پیش پای آدمیان نهادهاند. آدمیانی که هر یک مشغول و مشتغل به بندهای دل و دست و پای خویشند. «دم به دم ما بستهی دامی نویم...»
سلسلهای گشادهای، دام ابد نهادهای
بندِ که سخت میکُنی؟ بند که باز میکنی؟
در این غزل، با امتزاج مهر و جفا رودرروییم. معشوق طرّاری تصویر میشود که چشم میبندد و خود را به خواب میزند تا تمام داشتههای عاشق را برباید. به نیت کسب ثواب، عاشق خود را میکُشد و آنگاه از سرِ مهر بر جنازهی او نماز میگزارد! این رفتارهای دوگانه و قهرهای لطفنما و لطفهای قهرنُما، این لطفهای به انواع عتاب آلوده و عتابهای مهرآمیز، شاعر را سودایی میکند. این کششها و وازنشها، این اقبالها و ادبارها، این توالی تمامنشدنیِ غیبت و حضور، غزلهای مولانا را پرالتهاب و شرارهبار میکند. هر زمان بندی میگُشاید و بندی دیگر میبندد. جهان دامگاهِ ابدی است و هر که در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست.
سلسلهای گشادهای، دام ابد نهادهای
بندِ که سخت میکُنی؟ بندِ که باز میکُنی؟
با هر انتخابی خود را درگیر و پابندِ دامی نو میکنیم و اختیار دل به عشوههای پُرفریب زندگی میدهیم. میدانیم فریب است، اما فریب شیرینی است. میدانیم فرجام و انجامی ندارد اما از آن «شاخهی بازیگر دور از دست، سیب را» میچینیم. از شاخهی مرموز ازلی سیب چیدن، کار هر کس نیست.
«همه میدانند
همه میدانند
که من و تو از آن روزنهی سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخهی بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند
همه میترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم»
(فروغ فرخزاد)