روح مولانا بیتاب، سیمابگون و بیقرار بود. اساساً او طالب قرار نبود. عاشقِ «بیقراری» بود. خود میگفت که او را از «می عشق» آفریدهاند و از همین روی بود که میسُرود: «ای مِی! بَتَرم از تو، من بادهتَرم از تو...» شعرهای تپنده و فوّاری که از خروش دریای جوشان او چون موجهای خیرهکنندهای خیز بر میداشت، شعلههای برقآسایی که از مِجمر جان او در رنگ واژه و لباس زبان، زبانه میکشید، آتش جانسوزی که در لحن کلام و طنین گرم او رخساره مینمود، پس از قرنها، جان و دل هر شنوندهای را شعلهور و شررخیز میکند. مولانا حادثهی عشق را چون واقعهی رستاخیز و قیامت میدانست. «ای رستخیز ناگهان...»، چرا که وجود عاشق را «زیر و زبر» میکند. نه آیا که یکی از اوصاف قیامت به تعبیر قرآن، خاصیت زیر و زبر کنندگی و بالا و پایین کَشَندهی آن است. (خافضةٌ رافعةٌ)[واقعه:۳]
«زیر و زبر» از تعبیراتی است که مولانا سخت دوستش دارد و در بیان احوال بیقرار خود از آن به نیکی استفاده میکند. این تعبیر در کلام شاعران دیگر در این بسامد و تأکید دیده نمیشود و امضای مولانا را پای خود دارد. زیر و رو شدن، بالا و پایین شدن، از تعابیری است که مولانا در تعبیر از احوال پرخروش خود فراوان به کار بُرده است:
ای مه که چرخ زیر و زبر از برای توست
ما را خراب و زیر و زبر میکنی، مکن!
-
گفتم: «این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد»
گفت: «میباش چنین زیر و زبر، هیچ مگو»
-
بیتو اگر به سر شدی، زیر جهان زبر شدی
باغ اِرَم سَقَر شدی، بی تو به سر نمیشود
-
گر زیر و زبر شود دو عالَم
زیر و زبریم ما چه دانیم
-
پیوسته مها عزم سفر میداری
چون چرخ مرا زیر و زبر میداری
تصویر و ایماژ دیگری که در بیان این بیقراریهای پرالتهاب مورد توجه مولاناست، تعبیر برگ کاه است در مصاف تندباد. برگ کاهی کموزن و خُرد در مواجهه با تُندبادی بنیانکَن، تعبیر نیکی است از خیزابهای مهارناشدنی روح مولانا.
برگ کاهم پیش تو ای تند باد
من چه دانم که کجا خواهم فتاد
کاهبرگی پیش باد آنگه قرار؟
رستخیزی وانگهانی عزمکار؟
(مثنوی: دفترششم)
او همچنین عاشق را دچار سیلابی تُند و خروشان میبیند و چون سنگ دوّار آسیا در گردشی مدام:
عاشقان در سیل تند افتادهاند
بر قضای عشق دل بنهادهاند
همچو سنگ آسیا اندر مدار
روز و شب گردان و نالان بیقرار
(مثنوی: دفتر ششم)
یکی از تعابیر نادر و بسیار دلنشین و گویای او در وصف این حالت، تعبیر «گربه در انبان» است. این تصویر خیلی محسوس است و بساویدنی. انگار مخاطب به محض شنیدن و کمی تأمل، از حقیقت این تجربه آگاه میشود. گربهای که در کیسهاش کردهاند و کیسه را بر گِرد سر میچرخانند، گربه در این کیسه اسیر افتاده است و مفرّ و امکان گریزی ندارد. تمام وجود گُریه در این کیسهی گردان، لرزان و متلاطم است. مدام بالا و پست میشود:
گربه در انبانم اندر دست عشق
یکدمی بالا و یکدم پست عشق
او همیگردانَدَم بر گرد سر
نه به زیر آرام دارم نه زبر
(مثنوی: دفتر ششم)
دی مرا پرسید لطفش کیستی؟
گفتم: «ای جان! گربه در انبان تو»
گفت: «ای گربه بشارت مر تو را
که تو را شیری کند سلطان تو»
(غزلیات)
بیقراری روح مولانا که از نظر او بیقراری روح هر عاشق راستینی است، لزوماً برآمده از تجربهی فراق و جداماندگی نیست. این بیتابیهای روح، میوهی تجربهی بیکرانگی عشق، رازآمیز بودن و حیرتزایی آن، جلوههای رنگرنگ و خواستههای ضد و نقیض معشوق است. «عشق دریایی کرانهناپدید» است و وقتی این دریا در رگ انسان جاری باشد، چه حالتی به وی دست میدهد؟ ابوالحسن خرقانی میگفت: «در اندرون پوست بوالحسن دریایی است...» و مولانا میگفت: «من چه گویم؟ یک رگم هشیار نیست». خاموش بمانی یا بخروشی؟ ساکن باشی یا برجوشی؟
بخروشیدم گفت: «خموشت خواهم»
خامُش گشتم گفت: «خُروشت خواهم»
برجوشیدم گفت که «نی ساکن باش»
ساکن گشتم گفت «به جوشت خواهم»
(رباعیات مولانا)