عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

سلام شیما جان.

سلام شیما جان. 

هر سال پاییز که می‌شد، ذوق تماشای درختان رنگ‌پریده را داشتی. به گمان من درختان از هول مرگ، رنگ عوض می‌کردند و در رقص ناگزیری با مرگ، تمام رنگ‌های خود را هویدا می‌ساختند. زندگان در برابر مرگ، با تمام قوا ایستادگی می‌کنند. برگ‌ها با رنگ‌های خود.


رقص ناگزیر درختان با مرگ یا دربرابر مرگ، زیبایی جنگل را دوچندان می‌کرد و  چشم تو از شوق تماشا، کبوتر می‌شد. مرگ، طیف گسترده‌ای از رنگ‌ها را که سابقاً در حافظه‌ی برگ‌ها نهفته بودند، آشکار می‌کرد و تو شیفته‌ی جادوی رنگ‌آمیزی پاییز بودی. دیگر چشم‌های تو حضور ندارند تا مسحور رنگ‌های پاییز شوند و همین فقدان، پاییز امسال را رنگین‌تر کرده است. این‌بار، علاوه بر رنگ‌های همیشه، رنگی از اندوه نیز بر هر برگی نشسته است.


دریغا که حریف، بسیار قدرتمند است و از من کاری ساخته نیست. اینجا، به تعبیر پروین اعتصامی، هر چه هم توانگر باشی، مسکینی. از خود می‌پرسم من چگونه می‌توانم شیما را تداوم دهم؟ مثل ورزشکاری ماهر که ناگهان سرش به جایی سفت اصابت می‌کند و ساعتی گیج و منگ می‌شود، سرم به ستون مرگ خورده و گیج و ویج شده‌ام. دست‌هایم از هر یقینی خالی‌اند. گر چه تمام ذخیره‌ی امیدواری‌ام برباد نرفته است، اما بی‌بهره از یقینم. اگر یقین داشتم که در جایی، سرایی، حیاتی دیگر، به راه خود ادامه می‌دهی، آسان‌تر می‌توانستم تاب آورم. دریغا که یقینی در کار نیست و هر چه هست امیدها و یا آرزوهایی است که به خود قبولانده‌ایم و چنان تسکین‌بخش و مرهم‌اند که چندان پاپیِ کندوکاو در آنها هم نمی‌شویم. می‌گویند ماده از بین نمی‌رود. انرژی زایل نمی‌شود. تنها به هیأتی دیگر ادامه می‌یابد. اما این دست مرا پُر نمی‌کند. من به دنبال «هویت شخصی و متفرد» تو هستم. چه دلیل استواری در دست است که تو، جایی دیگر، سرگرم حیاتی دیگری؟ امید البته هست. می‌گویند سرشت آگاهی آدمیزاد از امور رازناک هستی است و قابل تبیین فیزیکی و مادی نیست. همین نگاه، نقطه‌ی امیدی است. اگر آگاهی، از جنس ماده نیست، امکان آن وجود دارد که با مرگ جسمانی، به حیات خود ادامه دهد. این امکان را وقتی به تجربه‌های دینی ضمیمه کنیم، مولّد جرقه‌های امیدبخشی می‌شود. تمامی ادیان، به نحوی، قایل به تداوم آدمی بعد از مرگ جسمانی هستند. این اتفاق نظر، اندکی تسلابخش است. با این حال، «در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز.» شاید سهم ما همین امیدها و جرقه‌ها است و تلاشی مضاعف برای زنده نگه‌داشتن این شراره‌های امید و پروراندن آن.

اگر چه دستانم از هر یقینی خالی‌اند، اما همچنان امیدوارم که تو در حیاتی دیگر، و به قول خودت در تکاپوی خوشبوترین گلِ جهان، ره بپویی و باشی. امید به اینکه همچنان و هنوز، جایی «هستی»، تسلابخش است. حتی اگر هیچ راه ارتباطی نباشد.


در آخرین نوشته‌ات می‌گویی: «ما بی‌آنکه بدانیم ذره ذره از هستی خویش را با تمام اشک‌ها و لبخندها، خاطرات و احساسات، در ابعادی از زندگی تا مرگ، در وجود عزیزانمان به یادگار حک می‌کنیم.» و من می‌خواهم تو را در ضمیر خود همچون آتشی مقدس فروزان نگاه دارم. خنده‌ها و اشک‌های تو را. خاطره‌ها و یادگارهای تو را. پاسبانی از آنچه در ما حک کرده‌ای، کاری دشوار است. باید پیوسته سنگِ دلت را بسایی و از آن آیینه‌ای غمّاز بپردازی. شاید اشک، بهترین وسیله باشد برای ساییدن دل و صیقل دادن آینه‌ی زنگ‌خورده‌ی جان. تا تو، درخشان و زیبا، در آینه‌ی ضمیر ما بازبتابی و تا وقتی ما زنده‌ایم، تو نیز به زیستن ادامه دهی. گمان می‌کنم اقدامی عاشقانه است: زندگی می‌کنم تا تو در من، در خیال و ضمیر من، به زندگی خود ادامه دهی.


 ما، دست‌کم تا وقتی در یاد و ضمیر دیگران حضور داریم، به زندگی ادامه می‌دهیم. گیرم این حد و تراز از زندگی چندان که لازم است کافی نباشد. چرا که دیگر حواس پنج‌گانه از حضور زنده‌‌ی عزیزی که از دست‌رفته، محرومند. تنها قوه‌ی خیال و حواس باطنی می‌توانند چنان تقویت شوند و نیرو بگیرند تا بتوانی حضور کسی را که از دست داده‌ای، دیگربار تجربه کنی. تو را در عوالَم خیال و رؤیا باید جستجو کنم و برای این‌کار مجاهدتی بزرگ لازم است. برای تداوم بخشیدن به حضور تو کاری از من ساخته نیست جز ساییدن، سوهان زدن و جلادادنِ دمادم دل. و آینه ساختن. شاید به لطف خیال و خاطره، بتوانم گرمای حضور تو را اندکی بازیابم. شاید با صاف و آرام کردن سطح این برکه‌ی مغشوش، بتوان «همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب»، وجود تو را به نحوی در ساحت جان، ترجمه کرد. ترجمه‌ا‌ی به کردار «عکس رخ مهتاب که افتاده در آب».


نمی‌دانم این زمزمه‌های غریبانه را می‌شنوی یا نه. حتی اگر پاسخی در کار نباشد، اطمینان از اینکه زمزمه‌های مرا می‌شنوی، مرا کافی بود. اما دریغا که یقین، کمیاب‌ترین چیز در هستی است.

با این حال، چاره‌ای جز امید بستن ندارم. این واگویه‌های درمانده را می‌سپارم به باد. به هر چه باداباد.


صدیق