با آنهمه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یادِ او، یا بر زبانم میرود
(سعدی)
زندگی، بیداد دارد و عهدهای بیبنیاد. با این حال هیچ بلبلی به نصیحت حافظ گوش نمیدهد:
چو در رویت بخندد گُل، مشو در دامش ای بلبل
که بر گل اعتباری نیست گر حسن جهان دارد
آنهمه آوازهای شیرین کجا بود، اگر بلبلانه در دام گُل نمیرفتیم؟
با آنهمه بیداد و عهدهای بیبنیاد، اما همچنان فضای سینه را به زندگی سپردهایم. همچنان به هر جانکَندنی که شده، به احترام زندگی برمیخیزیم.
احترام به زندگی، درست وقتی که از نزدیک چشیدهای بیدادهای آن را، عهدهای بیبنیاد آن را... با این حال، چراغ زندگی را در دل خود نمیکُشی. جان میدهی و نمیگذاری این شعله، خاموش شود. از این عشق بالاتر؟
اخلاقیتر از این کجاست؟ که به زندگی همچنان آری بگویی، در حالی که از عهدهای بیبنیاد و بیدادهای او، نای سخن گفتن نداری.
با آنهمه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یادِ او، یا بر زبانم میرود