عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

پایانِ خوش؟

«من که می‌گم هیچ پایان خوشی وجود نداره.

آخه آخر همه چی همیشه تلخ‌ترین بخششه!

پس فقط به من یه نیمه‌ی شاد بده

و یک شروع شادتر و پرخنده!»

(شل سیلورستاین)


 آیا واقعیت دارد که پایان‌ها همیشه تلخ‌ترین بخش ماجرا هستند؟

یادآوری زمان‌هایی که به شادی سپری شده‌اند، آدم را دستخوش حسرت می‌کند. آن لحظه‌های شیرین چه آسان پرگرفتند، رفتند و باز نگشتند. کودکی خودت، جوانی مادرت، کودکی فرزندت، طراوت عشقت... همه و همه، در روزگار خود، مطبوع بودند، اما وقتی به پایان کوچه رسیده‌ای، تماشای آن خنده‌های محو، تلخ‌کامت می‌کنند. میان خودت و آن تجربه‌های شیرین، مغاکی می‌بینی عبورناپذیر، دیواری می‌بینی به بلندی هرگز و فاصله‌ای به رنگ مرگ.

 

خاطرات تلخ و تجربه‌های ناگوار هم وقتی به پایان می‌آیند همیشه توأم با شادی و یا خوشدلی پایدار نیستند. ندامت از تصمیم‌های خطایی که چنان تجاربی را به دنبال داشت، اندوه از لحظه‌هایی که آنگونه خراب شد و غم از جبران‌ناپذیری فرصت‌های از دست رفته و غفلت‌های سرزده.


 به سال‌هایی که از مادرت دور بودی فکر می‌کنی و با خود می‌گویی کاشکی آن سال‌ها در کنارش بودم. فقدانش تو را می‌آزارد چرا که فرصت‌های با او بودن را از کف داده‌ای. غمناکی، از نبودن‌ها...

 اما اگر آن سالیان در کنار مادر هم می‌بودی، پس از فقدانش غصه‌ناکی از یادآوری آن لحظه‌های مطبوع، آن تجربه‌های تکرارناپذیر و آن ساعت‌های به هرگز پیوسته.

به لبخندی فکر می‌کنی که هرگز دوباره میهمانش نمی‌شوی. به دست‌هایی که هرگز گرمایشان را لمس نمی‌کنی...

چه کنار عزیزت باشی و چه نباشی، سرشت زندگی و سرنوشت ما چنین رقم خورده است.


در امتداد همین تجربه می‌توان به موقعیت غمبار دیگری اشاره کرد. دیدار مجدد کسی که زمانی دوستت می‌داشت. یا زمانی دوستش می‌داشتی. و توجه به این حقیقت جان‌سوز که احوال تو و یا او، دگر گشته است. عشقت در دل او به سردی گراییده. در جان تو خاموش شده.


احوال شورمند و شیرین‌تان از دست رفته و نگاه‌تان از درخشش افتاده. اگر این احساس دو طرفه باشد به نظر قابل تحمل‌تر است و اگر یک‌طرفه باشد،‌ دشوارتر:


 «دوست‌داشتن زمانی که دیگر دوست‌تان ندارند بدبختی بزرگی است؛ اما از آن بدتر این است که وقتی شما دیگر احساس عشقی نمی‌کنید با عشقی شورانگیز دوست‌تان داشته باشند.»(آدلف، بنژامن کنستان، ترجمه مینو مشیری)


یا وقتی دوستی را پس از روزگاری دیدار می‌کنی و او را یکسره  با تصاویری که در ذهن داشته‌ای، بیگانه می‌بینی:


«زمان آدم‌ها را دگرگون می‌کند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه می‌دارد. هیچ چیزی دردناک‌تر از این تضاد میان دگرگونی آدم‌ها و ثبات خاطره نیست.»(مارسل پروست، در جستجوی زمان از دست رفته،‌ترجمه حامد سحابی)


 آیا هیچ عشقی هست که پایانی خوش داشته باشد؟ چه عشق‌های کام‌روا و چه ناکام؟

اگر تجربه و تاریخ، خاموش شدن تدریجی و یا ناگهان چنان عواطف نیرومند و سرشاری را تأیید می‌کند، پذیرفتن اینکه پایان‌ها هیچ‌‌وقت دلپذیر نیستند، چندان دشوار نیست:


 «اونوره همچنان که از سر میز بلند می‌شد با خود می‌گفت: تا چه مدت دیگر دوستش خواهد داشت؟

عشق‌هایی را به یاد می‌آورد که در آغاز ابدی پنداشته بود و چه کم پاییده بودند، و این یقین که این یکی هم روزی پایان می‌گیرد، بر مِهرش سایه می‌انداخت.»(خوشی‌ها و روزها، مارسل پروست،‌ ترجمه مهدی سحابی)


 «در واقع اغلب، زمانی که عشقی آغاز می‌کنیم، تجربه و عقلمان- برغم اعتراض‌های دل که این حس یا شاید توهم را دارد که عشقش ابدی است- به ما می‌گویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه‌ی او زنده‌ایم همان اندازه بی‌اعتنا می‌شویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم... روزی نامش را می‌شنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمی‌شویم، خطش را می‌خوانیم و دیگر نمی‌لرزیم، در خیابان راهمان را کج نمی‌کنیم تا او را ببینیم، به او برمی‌خوریم و دست و پا گم نمی‌کنیم، به او دست می‌یابیم و از خود بی‌خود نمی‌شویم. آنگاه این آگاهی بی‌تردید آینده، برغم این حس بی‌اساس اما بسیار نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه می‌اندازد.»(همان)


آمد اما در نگاهش آن نوازش‌ها نبود

چشم خواب آلوده‌اش را مستی رؤیا نبود


نقش عشق و آرزو از چهره‌ی دل شُسته بود

عکس شیدایی در آن آیینه‌ی سیما نبود


لب همان لب بود اما بوسه‌اش گرمی نداشت

دل همان دل بود اما مست و بی‌پروا نبود



در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود

برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود

 (ابوالحسن ورزی)


 این تجربه و موقعیت وجودی، از بغرنج‌ترین موقعیت‌های زندگی است.