عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

اندوه خواستنی

«‏حاول أن تحب أحزانک

لعلها ترحل کما یرحل کل شیء نحبه..!


سعی کن دوستدار غم‌هایت باشی

شاید بروند!

بسان تمام چیزهایی

که دوست ‌داریم و می‌روند..!»

(أنیس منصور، ترجمه سعید هلیچی)


ما تراژدی را نیز می‌خواهیم، اشک و سوگ و اندوه نیز گویا نیاز ماست. به تعبیر پروست: «خوشی برای بدن مان لازم است، اما اندوه است که قدرت ذهن را تقویت می‌کند»(به‌نقل از: پروست چگونه می‌تواند زندگی شما را دگرگون کند، آلن دوباتن، ترجمه گلی امامی)


غم عشق، دستمایه‌ی خوبی است برای تجربه‌ی موقعیت‌های مرزی. برای مشاهده‌ی وسعت‌های ناب حُزن. تراژدی و اندوه گاه ما را به آفاقی می‌بَرد که تمنای ناگفته‌ی وجود ما بوده است. عشق، علاوه بر هیجان و شادی، «حماسه‌ی اندوه» را نیز به ما هدیه می‌دهد. به تعبیر نزار قبانی عشق آدم را به شهر اندوه هم می‌بَرد و انسانِ بی‌اندوه، تنها سایه‌ای از انسان است:


«عشقت اندوه را به من آموخت

و من قرن‌ها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!...

 عشقت به من آموخت که خانه‌ام را ترک کنم،

در پیاده روها پرسه زنمُ

چهره‌ات را در قطرات بارانُ نورِ چراغ ماشین‌ها بجویم!

ردِ لباسهایت را در لباس غریبه‌ها بگیرمُ

تصویرِ تو را در تابلوهای تبلیغاتی جستجو کنم!

عشقت مرا به شهر اندوه برد! ـ بانوی من! ـ

و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!

نمی‌دانستم اشکها کسی هستند

و انسان ـ بی‌اندوه ـ تنها سایه‌ای از انسان است!

عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون می‌کند!

و آن هنگام که عاشق می‌شوم زمین از گردش باز می‌ایستد!

عشقت بی‌دلیلی‌ها را به من آموخت!

عشقت جنون را به من آموخت

و گُذرانِ زندگی بی آمدنِ دخترِ شاهِ پریان را

عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جستجو کنم

و دوست بدارم درختِ عریانِ زمستان را،

برگ‌های خشکِ خزان را وُ باد را وُ باران را

و کافه‌ی کوچکی را که عصرها در آن قهوه می‌نوشیدیم!

عشقت پناه بردن به کافه‌ها را به من آموخت

و پناه بردن به هتل‌های بینامُ کلیساهای گمنام را!

عشقت مرا آموخت

که اندوهِ غربتیان در شب چند برابر می‌شود!...

عشقت گریستنِ بی اشک را به من آموخت...»

(نزار قبانی، ترجمه یغما گلرویی)


اندوهی که تو را تا حقیقت برهنه‌ی زندگی می‌بَرد. تا دریابی: «حقیقت، رنج است»


«دستم را دراز می‌کنم

در آرزوی لمس

به سیمی مسی بر می‌خورم

که جریان برق را در خود می‌برد

تکه‌تکه می‌بارم

مثل خاکستر

فرو می‌ریزم


فیزیک، حقیقت را می‌گوید

کتاب مقدس، حقیقت را می‌گوید

عشق، حقیقت را می‌گوید

و حقیقت، رنج است.»(هالینا پوشویاتوسکا)