عارفان خود را همهویت با خدا میدانند و خواهان همرنگی با خدا هستند. از آنرو که خداوند در تلقی عارفان منزه و مبرّا از هر رنگ و هویت مادّی و حتی اعتقادی است، آنان نیز میخواهند آینهوار مبرّا و منزّه از هر رنگ و هویت مادی و اعتقادی شوند:
اهل صیقل رستهاند از بوی و رنگ
هر دمی بینند خوبی بی درنگ
(مثنوی، دفتراول)
از آنرو که خداوند نه شرقی است و نه غربی و به هیچ جهت مادی یا اعتقادی خاصی تعلق ندارد «فأینما تولوا فثم وجه الله»، عارف نیز میخواهد نه شرقی و نه غربی باشد، بلکه رهیده از هر جغرافیای مادی و اعتقادی زندگی کند:
شش جهت است این وطن، قبله در او یکی مجو
بیوطنی است قبلهگه، در عدم آشیانه کن
(مولانا، غزلیات)
هر کسی رویی به سویی بُردهاند
وان عزیزان رو به بیسو کردهاند
هر کبوتر میپَرد در مذهبی
وین کبوتر جانب بیجانبی
(مثنوی، دفتر پنجم)
عارف، پابند مذهبی نیست جز مذهبِ «خدا»:
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
(مثنوی، دفتر دوم)
اما خدا که دین و ایمان عارف است، همان «عشق» است و نه چیز دیگر:
دین من از عشق زنده بودن است
زندگى زین جان و تن ننگ من است
(مثنوی، دفتر ششم)
از یکسو میگوید: «کار آن دارد که حق را شد مُرید / بهر کار او ز هر کاری بُرید»(مثنوی، دفتر ششم) و از سویی میگوید جز عشق، کاری ندارد:
بجوشید بجوشید که ما بحر شُعاریم
به جز عشق به جز عشق دگر کار نداریم
در این خاک در این خاک، در این مزرعهی پاک
به جز مهر به جز عشق دگر تخم نکاریم
(مولانا، غزلیات)
پس خدا همان عشق است.
از سویی میگوید: «هیچ کُنجی بیدد و بیدام نیست / جز به خلوتگاه حق آرام نیست»(مثنوی، دفتر دوم)، و از جانبی تنها عشق را داروی دردها میداند: «دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت: / آمدم نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو»
عارف خود را همهویت با خدا میخواهد و خدا را همان عشق میداند. عشقی که جریان آن را در رگهای جهان، احساس و ادراک میکند. وقتی عشق را دارد، گویی خدا را دارد، و نباید از چیز دیگری واهمه کند: «گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم / گفت آن چیز دگر نیست دگر، هیچ مگو». چیز دیگری در کار نیست، آنچه به دنبال آن بودی عشق بود. ترسی دیگر معنا ندارد. همچنان که وقتی خدا را داری، از چیزی نمیترسی، وقتی عشق را داری، که نام دیگر خداست، دیگر ترسی در کار نیست: «گر اژدهاست بر ره، عشق است چون زمرد / از برق این زمرد، هین دفع اژدها کن».
اگر خدا «فتّاح» و گشاینده است، عشق نیز که نام دیگر خداست، گشایشگر است: «یک دسته کلید است به زیر بغل عشق / از بهرِ گشاییدن ابواب رسیده».
با این توضیح، اگر چه عارفان ظاهراً تعلق به آیین و مذهب خاصی دارند، اما هر آیین و مذهبی را تا آنجا و به آن شیوه پذیرا میشوند که آنها را به «عشق» که همان خداست، نزدیک کند. پشت به دین و مذهب نمیکنند، اما دین و مذهب، برایشان مسیری است رو به مقصد عشق. عشق به هستی و زندگی. «تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم / ای دیدن تو دین من، ای روی تو ایمان من»، «اهل ایمان همه در خوف دمِ عاقبتند / خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو»، تا وقتی عشق هست و پیچیده در عاشقی هستند، سراسر ایمانند و هرگاه که از عشق دور مانَند، در کُفر ماندهاند: «چو تو پنهان شوی از من همه تاریکی و کفرم / چو تو پیدا شوی بر من، مسلمانم بهجانِ تو». معیار، قرب و بُعد به عشق و محبت است و لاغیر. ادیان باید دستگیر و یاریگر ما باشند در تقویت روحیهی عاشقی و تا آنجا که دستگیر و یاریگرند، عزیز و خواستنیاند.
عاشق تو یقین بدان مسلمان نبود
در مذهب عشق، کفر و ایمان نبود
در عشق، تن و عقل و دل و جان نبود
هرکس که چنین نگشت او آن نبود
(مولانا، رباعیات)
هویت عارف، هویت آینه است و برای آینه شدن که همان پیراستگی از رنگها و نقشهاست، باید با عشق خود را صیقل داد. عشق، صیقل میدهد و آینه میسازد.
مرا حق از میِ عشق آفریدهست
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من میِ عشق
بگو از می به جز مستی چه آید
(مولانا، غزلیات)
دشمنیها آنجاست که هر کسی خود را همهویت با چیزی جز خدا که نام دیگر عشق است، کرده. خود را اسیرِ جهت و مذهبی ساخته. فرق است میان آنکه به جهتی رهسپار شوی با اینکه خود را اسیر جهتی کنی. عارفان میگفتند خدا، محصور در جهتی نیست، ما هم نباید در بندِ جهتی باشیم. در بند هیچ جهتی نباید بود جز جهت خدا و عشق، که همان بیجهتی است. جنگها اغلب از محصور ماندن در جهتها پدیدار میشوند:
چونک بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد
چون به بیرنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
(مثنوی: دفتر اول)
اما چگونه؟ به هر حال کسانی هستند که به خدای نفرت باور دارند و نه خدای عشق. آنان که هویت خود را با خدای عشق معنا کردهاند در مواجهه با آنان که از اساس مخالف و معاند با چنین منظری هستند چه میتوانند بکنند؟ آیا اینجا محل واقعی نزاع نیست؟
البته که هست. نمیتوان دل به عشق باخت و از «نفرت» و «بدی»، رویگردان و نفور نبود. به تعبیر کریستین بوبن: «نمیتوانی شیرینی زندگی را بچشی بیآنکه همزمان خشمی مطلق نسبت به بدیای که از هرسو آن را در بر گرفته است احساس کنی.»(جشنی بر بلندیها، ترجمه دلآرا قهرمان)؛ با این حال، عارفان معتقدند در برابر تلخیهای جهان و دیگران نیز با همین جانداروی محبت است که میتوان مقابله کرد. اکسیری است محبت که میتواند از خارها گُل بسازد و از سرکهها مُل. هر چه سرکه بیشتر میشود، مقدارِ بیشتری باید شکر افزود. با شکر میتوان به جدالِ سرکه رفت. محبت، شیرینی است:
چونک سرکه سرکگی افزون کند
پس شکر را واجب افزونی بود
قوم بر وی سرکهها میریختند
نوح را دریا فزون میریخت قند
(مثنوی، دفتر ششم)