دو طرز تلقی مختلف در باب نسبت عشق و خوشبختی وجود دارد. یکی که مثل اپیکور میگوید:
«التذاذ از عشق هرگز کسی را سودی نرسانده، آنان که از زیان او در امان ماندهاند، باید خود را خوشبخت بدانند». چرا اپیکور به رغم اذعانی که به لذات عشق میکند، همچنان مصون ماندن از آسیبهای عشق را مایهی خوشبختی میداند؟ شاید متن زیر از رمان ژان کریستف پرتوی بر این سوال باشد:
«آن کس که در جهان یکبار سعادت آن را داشته است که با دوستی در یکرنگی کامل و بیحد به سر برده باشد، بالاترین شادی ایزدی را چشیده است، چنان شادی که او را برای باقی عمر تیرهبخت میسازد.
برای دلهای ناتوان و مهربان، بدترین بدبختی آن است که یکبار بزرگترین خوشیها را درک کرده باشند.»(ژان کریستف، رومن رولان، ترجمه م.اعتمادزاده، جلد سوم)
تجربهی عاشقانه، بالاترین شادی است، اما به تعبیر رومن رولان برای دلهای مهربان و نازک، همین تجربهی شادمانه، اسباب تیرهروزی است. شاید با نظرداشت فسوس و دریغ و اندوهی که با فقدان آن تجربهِ شادکام عارض میشود. چنانکه امیلی دیکنسون میگفت:
«بهای هر لحظه وجد را باید با رنج درون پرداخت، به نسبتی سخت و لرزآور به میزان آن وجد؛ بهای هر ساعت دلپذیر را با سختی دلگزای سالها، پشیزهای تلخ و پررشک و خزانههای سرشار اشک.»
وقتی زندگی طعم شیرین اوجی را زیر لبت میآورد، حسرتی عظیم هم برایت تدارک دیده است. البته این اندوه، تفکرآفرین هم هست و به قول امیل سیوران:
«عشقی که خاموش میشود، آزمون فلسفیای سخت و چنان غنی است که میتواند از یک سلمانی رقیبی برای سقراط بسازد.»
یا به تعبیر آلبرکامو در عین تأسفباری، شگفتانگیز هم هست:
«باور کن که چیزی به نام رنج عظیم، تأسف عظیم و یا خاطرهی عظیم وجود ندارد. همه چیز فراموش میشود، حتی یک عشق بزرگ. این همان چیزیست که زندگی را تأسفبار و در عین حال شگفتانگیز کرده است!»(خوشبخت مُردن، آلبر کامو، ترجمهی قاسم کبیری)
اما نگاه دیگری هم وجود دارد. نگاهی که حتا با یادآوری خاطرهی شادی اوجنشانِ یک تجربهی عاشقانه، شاکر و دلشاد میشود و از اینکه چنین امکانی یافته که تجربهای پرشور و زیر و زبر کننده از سر بگذارند، حس شجاعت و خودباوری دارد:
«همهی مردها دروغگو، بیثبات، دغل، وراج، دو رو، متکبر، بزدل، نفرتانگیز و شهوتپرست هستند. تمام زنها ریاکار، مکار، خودپسند، کنجکاو و فاسدند. دنیا چاه فاضلابی است بیانتها که موجودات عجیبالخلقهای در آن میخزند و به کوههایی از لجن بر میخورند. اما در دنیا چیزی مقدس و با شکوه نیز وجود دارد: پیوند دو موجودِ این چنین ناقص و وحشتناک. در عشق اغلب اشتباه میکنیم، اغلب احساسات ما جریحهدار میشود و احساس بدبختی میکنیم. اما عشق میورزیم و هنگامی که در آستانهی مرگیم به عقب برمیگردیم و به خود میگوییم: خیلی رنج کشیدهام، گاهی به بیراهه رفتهام، اما عشق ورزیدهام. پس من زندگی کردهام، من یک موجود تصنعی ساخته و پرداختهی غرور و کسالت نیستم، زیرا که عاشق بودهام.»(عشق لرزه، اریک امانوئل اشمیت، ترجمهی شهلا حائری)
نگاهی که حتی زمان محدود و سپریشدهی یک تجربهی عاشقانه را فتحی بزرگ و موهبتی کافی برای سرتاسر زندگی میبیند:
«تو را برای آن دقیقهی شادی و سعادتی که به دلی تنها و قدرشناس بخشیدی دعا می کنم.
خدای من، یک دقیقهی تمام شادکامی! آیا این نعمت برای سراسر زندگی یک انسان کافی نیست؟»(شبهای روشن، داستایفسکی، ترجمهی سروش حبیبی)
گویا اینکه عشق را اسباب خوشبختی بدانیم یا دستمایهی تیرهروزی بسیار به روحیه و کُد وجودی آدمها بستگی دارد. کسانی که تنها حضوری ابدی و ماندنی خوشبختشان میکند و کسانی که حتی یادآوری تجربهای دور و از دسترفته، درونششان را از زندگی لبریز میکند.
فراز زیر از گابریل مارکز، از هر دو طرز تلقی پرده بر میدارد:
«دختر دربارهی آن روزها از او پرسید و اینکه آیا همان طور که ترانهها میگفتند حقیقت دارد که عشق قادر به انجام همه چیز است؟ مارکی جواب داد: حقیقت دارد اما بهتر است باورش نکنی.»(از عشق و دیگر شیاطین، گابریل مارکز، ترجمهی جاهد جهانشاهی)