مدت کوتاهی که به یُمن پاسخی از مصطفی ملکیان، گیاهخوار شده بودم، حس فوقالعادهای داشتم. احساس اینکه جان حیوانات را قربانی لذتجویی و طمّاعی خود نمیکنم، هم خوددوستی به من بخشیده بود و هم نوعی احساس انس و قرابت با حیوانات. انگار به زبان حال به حیواناتی که در اطرافم میدیدم میگفتم از من گزندی عارضتان نمیشود. دریغا که این شیوه دوام نیافت به اسبابی.
در احوال عارفان، به حکایتهایی بر میخوریم که گویای این انس و احساس یگانگی با حیوانات است. یعنی کسانی که به حیوانات، چشمِ شکار ندارند و لذت تماشا و انس را جایگزین خوی شکارگری و لقمهیابی از حیوانات کردهاند.
مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت (فاضل نظری)
سهراب سپهری میگفت:
«هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود.»
وقتی با مجموع هستی در صلح و یگانگی باشیم، آرامشی عجیب را میتوانیم چشید. وقتی طوری از کنار زندگی بگذریم که زانوی آهویی به لرزه نیفتد:
«با اینهمه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی میگذرم
که نه زانوی آهوی بیجفت بلرزد و
نه این دل ناماندگار بیدرمان!»(سید علی صالحی)
همیشه آرزومند دستیابی به چنین حالتی بوده و هستم. وضعیتی که جانداران دیگر در مجاورت من احساس انس و امنیت کنند. مثل این وضعیت:
«گنجشکها با تو دوستند
گربهها از صدای پایت فرار نمیکنند
سوسکها
اگر تو بخواهی
کنار دمپاییها دراز میکشند
جانور درونم آرام شده است
تو با کدام زبان حرف میزنی؟!»(حافظ موسوی)
از دوستی عارفان و انس و امنیتی که جانداران در حضور آنان داشتند حکایتهای جانپروری بر جای مانده است. از طبیعتدوستترین عارفان، میتوان به فرانسیس آسیزی(1226-1182) اشاره کرد که به او لقب حامی طبیعت دادهاند. فرانسیس که از مشهورترین قدیسان مسیحی است مناجات بیهمتایی دارد که در آن اجزای هستی را خواهران و برادران خود میخواند و از قرابت و خویشاوندی خویش با طبیعت حرف میزند. در باور و تجربهی او، جملهی هستی از یک خانوادهاند و در گوهر و تبار، یکی هستند.
«ستایش او [فرانسیس آسیزی] از طبیعت ناشی از این معرفت بود که خدا در همهی مخلوقات حاضر است. لذا او با پرندگان مانند خواهران و برادران خود حرف میزد... احساس فرانسیس از وحدتِ نوع انسانی با طبیعت، در طیّ غزل «برادرخورشید» که سرودهی اوست، به نحوی دلکش وصف شده است که در آن او به خدا، به سبب مراحمش نظیر برادرخورشید و خواهرماه و برادرباد و خواهرآب و برادرآتش و مادرزمین و حتی برای "خواهرمرگ جسمانی" ستایش و نیایش تقدیم میدارد و او را حمد میگوید. حتی هنگامی که به زیر داغ رنج دید و دستش سوخت، نیایش او این بود: ای برادر من آتش!.... در این ساعت بر من مهربان باش و ادب پیشه گیر! به درگاه خدایی که ترا آفرید تضرع میکنم تا گرمای تو را بر من تعدیل فرماید به طوری که تو فقط آنقدر بسوزانی که مرا تاب آن باشد.»(عارفان مسیحی، استیون فانینگ، ترجمهی فریدالدین رادمهر)
نیایش شاهکار او این است:
«ستایش تراست، ای خداوند من، با جملهی آفریدگانت،
بالخاصه حضرت برادر خورشید،
که بدان، برما روشنایی و نور عطا میکنی؛
زیباست و با درخشندگی بسیار، نور میافشاند،
و مظهری از ترا، از خدای تعالی، برما ارزانی میدارد.
ستایش تراست ای خداوند من، بهر خواهر ماه،
و اختران:
آنها را در آسمان سرشتی،
روشن و گرانبها و زیبا.
ستایش تراست ای خداوند من، بهر برادر باد،
و بهر هوا و بهر ابرها،
بهر آسمان لاجوردین و تمامی زمانها،
به برکت آنها، جملهی آفریدگان را زنده نگاه میداری.
ستایش تراست، ای خدای من، بهرخواهرمان آب،
که بس سودمند است و بسی فروتن،
گرانبها و پاکیزه.
ستایش تراست، ای خداوند من، بهر مادرمان خواهر زمین،
که ما را در خود دارد و میپرورد،
که میوههای گوناگون پدید میآورد،
با گلهای رنگارنگ و سبزهها.
ستایش تراست، ای خداوند من، بهر آنان
که به سبب عشق به تو، میبخشایند؛
که آزمونها و بیماریها را بر میتابند:
نیکبخت اند اگر صلح را نگاه دارند،
چه تو ، ای خدای تعالی، بر سر ایشان تاج خواهی نهاد.
ستایش تراست، ای خداوند من،
بهرخواهرمان مرگ جسمانی،
که هیچ انسانی را از آن گریز نیست.»(رفیق اعلی، کریستیان بوبن، ترجمهی پیروز سیار)
«یکی از مشهورترین مقدّسان روسی ساکن در جنگلهای شمال روسیه، سرگی رادونژی(1394-1314) بود... مفاد یکی از مشهورترین اوصافِ زندگی سرگی، که یادآور واقعهی فرانسیس قدیس با طیور و پرندگان است، چنین است که منزل او در میان وحوش بود و این شیخ روحانی میتوانست به خرسی که به نزد او میآمد، با دست خود غذا بدهد. در چنین اوقاتی او تنها قطعهی نانی را که از آنِ خود داشت به خرس میداد زیرا ابداً حاضر نبود خرس را از غذای خود محروم و نومید سازد.»(عارفان مسیحی، استیون فانینگ، ترجمهی فریدالدین رادمهر، نشر نیلوفر، 1384)
وقتی شیخ[ابوسعید ابوالخیر] در قحط با مریدی به صحرا بیرون شد در آن صحرا گرگِ مردمخوار بود. ناگاه گرگ آهنگِ شیخ کرد. شاگرد سنگ برداشت و در گرگ انداخت. شیخ گفت «چه میکنی؟ ای سلیم دل! تو ندانی که از بهر جانی با جانوری مضایقت نتوان کرد؟»(چشیدن طعم وقت، از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر، نشر سخن، 1385)
«نقل است که یک روز رابعه به کوه رفته بود. خیلی از آهوان و نخجیران و بزان و گوران گرد او درآمده بودند و درو نظاره میکردند و بدو تقرب مینمودند. ناگاه حسن بصری پدید آمد. چون رابعه را بدید روی بدو نهاد. آن حیوانات که حسن را بدیدند همه به یکبار برفتند. رابعه خالی بماند حسن که آن حال بدید متغیر گشت و دلیل پرسید. رابعه گفت: تو امروز چه خوردهای؟ گفت: اندکی پیه پیاز. گفت: تو پیه ایشان خوری چگونه از تو نگریزند.»(تذکرةالاولیا، عطار نیشابوری)
محیالدین ابن عربی، عارف مسلمان قرن هفتم گفته است:
«در سفرى، در زمان جاهلیّت که به معیّت پدرم بودم، در میان قرمونه و بلمه از بلاد اندلس، مرور مىکردم، که ناگاه به دستهاى، از گورخران وحشى رسیدم، که به چرا مشغول بودند، من به شکار آنها مولع بودم و غلامانم از من دور، پیش خود اندیشیدم و در دلم نهادم، که هیچیک از آنها را با شکار آزار نرسانم.
هنگامى که اسبم آن حیوانات را بدید، به آنها یورش برد ولى من آن را از این باز داشتم و درحالىکه نیزه به دستم بود، بدانها رسیدم و میان آنها داخل شدم و چه بسا که سر نیزه به پشت بعضى از آنها مىخورد، ولى آنها همچنان مشغول چرا مىبودند و سوگند به خدا سرشان را بلند نمىکردند، تا من از بین آنها گذشتم. سپس غلامان به دنبال من آمدند و گوران برمیدند و از جلوى آنها گریختند و من سبب آن را نمىدانستم تا اینکه بدینطریق یعنى طریق خدا برگشتم و اکنون مىدانم که سبب چه بوده است و آن همان است که ما ذکر کردیم یعنى امانى که در نفس من، براى آنها بود، در نفوس آنها سرایت کرده بود.»(فتوحات مکّیه، ج 4، ص540، چاپ دارالصادر بیروت)
این حکایت را ابنعربی به دنبال این توصیهی خویش آورده است: «مقصود اینکه اگر مىخواهى از دیگران نترسى، دیگران را مترسان و اگر مىخواهى از هر چیزى ایمن باشى باید هر چیزى از تو ایمن باشد.»(بهنقل از: داوریهای متضاد دربارهی ابنعربی، داود الهامی)
با شعری از سهراب سپهری این جُستار را خاتمه میدهم:
«یاد من باشد، هر چه پروانه که میافتد در آب،
زود از آب در آرم.
یاد من باشد کاری نکنم،
که به قانون زمین بر بخورد.»