عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

اگر می‌خواهی نگهم داری، از دستم می‌دهی...

یادگرفته‌ایم که دستیابی به چیزی با تقلا و کوشش مستقیم حاصل می‌شود، اما ظاهراً در برخی ابعاد و زمینه‌ها، بی‌کنشی و دست از تقلا و کشمکش برداشتن، کلید کار است.

مثال‌هایی در این باب می‌توان زد که روشنگر است. وقتی برکه‌ای گِل‌آلود شد، جز اینکه دست روی دست بگذاریم و درگیرش نشویم و بگذاریم در گذر زمان، صافی و زلالی خود را باز یابد راه دیگری انگار نداریم. اینجا هیچ تقلا و کوششی سود نمی‌دهد و تنها راه‌چاره، رها کردن، مجال دادن و بی‌کنشی است.

شناکردن هم گویا از جهاتی چنین است. گویا هرچه خود را سبک‌تر بگیریم موفق‌تریم. یعنی نه تنها لزوماً کوشش و دست و پا زدن بسیار ما را نجات نمی‌دهد که هر چه آرام‌گرفتن و سبُک بودن مایه‌ی نجات است. مولانا در داستان نحوی و کشتیبان به همین نکته اشاره می‌کند که لازمه‌ی رهایی سبک‌روحی و «محو» بودن است:

محو می‌باید نه نحو اینجا بدان

گر تو محوی بی‌خطر در آب ران

آب دریا مُرده را بر سر نهد

ور بود زنده ز دریا کی رهد

چون بمُردی تو ز اوصاف بشر

بحر اسرارت نَهد بر فَرقِ سر

(مثنوی:دفتر اول)

در باب آرام‌گرفتن و رنگ‌ آبی گرفتن فضای روح هم مشابه این توصیه آمده است. وقتی ناآرام و پریشان‌ایم، لزوماً چاره‌ی کار دست‌وپا زدن و کوشش بسیار و تپیدن و دویدن نیست. وقتی فضای سینه‌مان غبارگرفته و تار است، راه‌چاره، بی‌کنشی، سکوت و تماشا کردن است. هر چه بیشتر بتپیم و بدویم، گردگرفته‌تر و غبارآلودتر می‌شویم.

خوب است در اینجا به سه فعلی که در زندگی با آنها سر و کار داریم اشاره شود: بودن، انجام دادن و داشتن.

در روزگار ما، غالباً داشتن(تصاحب کردن، تملک کردن، دارا شدن) و انجام دادن(کنش‌گری، کرداری بیرونی) محل توجه است، اما «بودن» از سنخ و سرشت دیگری است. به گفته‌ی عارفان و فرزانگان، آراستگی و روشنای فضای «بودن» ما اتفاقاً در کثیری از اوقات با بی‌توجهی به «داشتن» و «انجام دادن» حاصل می‌شود. یعنی با غلبه بر خوی و روحیه‌ی تملک‌گری و تصاحب و نیز میل شدید به تقلا و تکاپو و کنش.

وقتی که رها، سبک‌روح، آرام و بی‌تمنا و خواهش، گوشه‌ای به تماشا می‌نشینید و مجال می‌دهید غبارهای درون‌تان فروکش‌ کند، گِل‌های بِرکه‌ی جان‌تان ته‌نشین شود و زلالی، صفا و شفافیت درخشانی سر برزند. اینجاست که اهمیت «سکوت»، «حضور قلب»، «خلوص دل»، «تماشا کردن» و «مراقبه» در پهنابخشی به ساحت «بودن» هویدا می‌شود. لائوتسه با تأکید بر این نکته گفته است:

 «متفکرین و استادان قدیمی بسیار ژرف و دقیق بودند. دانش آنان بسیار عمیق بود. اگر بخواهیم از ظاهرشان آنان را تعریف کنیم توصیفی مبهم از آنان ارائه داده‌ایم. آنان مراقب و با احتیاط بودند؛ همانند کسی که می‌خواهد ازرودخانه‌ای یخ‌زده عبور کند، هشیار و بیدار، مانند کسی که از وجود خطر آگاه است؛ ساده و بی‌شائبه، مانند چوب حکاکی‌نشده؛ میان‌تهی، همچون غاری بی‌انتها؛ تسلیم، مانند یخِ درحال ذوب، زلال؛ همچون آبی که در سکون، گِل‌هایش ته‌نشین‌گشته. و اما شما... آیا آن قدر صبر دارید تا گِل‌های وجودتان ته‌نشین گشته و از دلِ آن زلالی، یک زندگی ناب سربرآورد؟»(زندگی بر اساس حکمت تائو، ترجمه‌ی آزیتا عظیمی، انتشارات عطائی، چاپ اول، 1389)

وقتی سرتاسر کُنش و تکاپو هستیم، مُدام گرد و غُبار می‌سازیم و ضمیر غبارزده‌ی ما فضایی برای پذیرایی از هستی نمی‌یابد. غبارها که فرونشست در سکوت، هستی مجالی می‌یابد تا به درون ما بخزد و جان‌مان را پهنا دهد. رابیندرانات تاگور گفته است:

«دلم

آرام گیر و

غبار برمینگیز

جهان را بگذار

تا راهی به سوی تو بیابد»

و از همین‌رو بود که مولانا می‌گفت:

چون برسی به کوی ما، خامُشی است خوی ما

زانکه ز گفت‌وگوی ما، گَرد و غُبار می‌رسد

چرا که گفتن نوعی «انجام دادن» و «کنش» است و غبارانگیزی می‌کند.

همین حکمت معنوی در تداوم‌بخشی به حضور محبوب و زیبایی جهان هم کمک‌حال است. اگر مشتاق حضور پروانه‌ای هستید هر چه بیشتر پی‌اش بدوید از شما می‌گریزد، بخت بیشتری خواهیم داشت اگر آرام و بی‌تحرک جایی بایستیم و حضور او را چشم بداریم. مارگوت بیکل می‌گفت:

«اگر‌‌‌‌‌ می‌خواهی نگهم داری دوست من

از دستم می‌دهی»

اصرار در نگه داشتن دانه‌های شن، به فروریختن آنها از میان انگشتان می‌انجامد:

«اصرار در نگه‌ داشتن‌ِ آن‌چه‌ نگه‌ داشتنی‌ نیست‌،

به‌ فرو ریختنش‌ می‌انجامد

همانندِ دانه‌های‌ شن‌

از میان‌ِ انگشتان‌!» (مارگوت بیکل)

وقتی مصرّانه در پی نگاه‌داشتن، جاودانه‌کردن و همیشه در تصاحب داشتن چیزی هستیم نه تنها از ما گریزنده‌تر می‌شود بلکه گوهر درخشنده‌ی خود را نیز چه بسا از دست دهد. کوشش برای دربند کردن دانه‌ی انگور، آن را به مَویز و کشمش بَدَل می‌کند:

«محبوب من!

آیا نمی‌بینی، مَویز

کوششی است مأیوسانه

برای دربند کردن دانه‌ی انگوری گریزپا!

پس مرا دوست بدار

آنچنان که هستم

و در به بند کشیدن روح و نگاه من

مکوش!»(غاده السّمان)

عاشقانی که شیفته‌ی اشتیاق و عشق‌اند و نه معشوق. نزدیک نمی‌شوند. به تماشا قناعت می‌کنند. انگار سعدی گاهی چنین بود: «چنانت دوست می‌دارم که وصلت دل نمی‌خواهد...»

مصطفی مستور در داستان‌های عاشقانه‌اش به این نکته توجه خاصی دارد:

«- من نمی‌تونم به تو دست بزنم سوسن. من اگه به تو دست بزنم. مثل اینه که تو رو کشته‌ام. تو ماهی سوسن.

- ببین کیا! من دوستت دارم. دلم می‌خواد باهام عروسی کنی. دلم می‌خواد برات بچه بیارم. دوتا، سه تا، هرچند تا که تو بخوای. دلم می‌خواد برات غذا درست کنم. لباس‌هات رو بشویم، اتو کنم. منم می‌خوام مثل بقیه باشم. تو رو به خدا من رو رها نکن. من دیگه نمی‌خوام برگردم. این انصاف نیست من رو تا این جا بیاری و بعد ول کنی.

کیانوش دست‌های سوسن را گرفت و پیشانی‌اش را گذاشت توی آن‌ها.

- من بهترین شعرهام رو توی این چند هفته گفته‌ام. تو بهترین شعر منی سوسن اما من می‌ترسم. من دیگه نمی‌تونم جلوتر بیام. من بیش‌تر از این نمی‌تونم نزدیک بشم. از من نخواه جلوتر بیام سوسن. به خاطر خودت. به خاطر من. اگه بیام همه چی نابود میشه. هرچی درست کرده‌ایم از بین می‌ره. تو تا وقتی هستی که من دور باشم. سوسن، من نمی‌توانم.»(من دانای کل هستم، مصطفی مستور، انتشارات ققنوس)

سیمون‌وی(1923-1909)، فیلسوف و عارف مسیحی، در بیان خاصیت آلوده‌کننده‌ی میل به تصاحب و تملک و معنای حقیقی پاکدامنی گفته است: «برای خود حق اعمال قدرت بر دیگران قائل شدن، یعنی به کثافت آلوده کردن، برای خود حق مالکیت نسبت به دیگران روا داشتن، یعنی به کثافت آلوده کردن». اسپونویل پس از نقل این گفته می‌نویسد:

«یک عشق وجود دارد که می‌گیرد یا مالک می‌شود، و این عشق ناپاک است. و عشقی وجود دارد که می‌دهد یا در تماشا می‌اندیشد، و این پاکدامنی است.

دوست داشتن، واقعاً دوست داشتن، دوست داشتنِ محض، گرفتن و به چنگ آوردن نیست: دوست داشتن، یعنی نگاه کردن، یعنی پذیرفتن، یعنی دادن و فنا شدن، یعنی لذت بردن از این که انسان مالک چیزی نیست، یعنی لذت بردن از چیزی که نداریم، یعنی لذت بردن از چیزی که ما را بی‌نهایت فقیر می‌سازد، و این تنها دارایی و تنها ثروت است... پاکی فقر است، از دست دادنِ مالکیت است، رها کردن است.»(رساله‌ای کوچک در باب فضیلت‌های بزرگ، اندره‌کنت اسپونویل، ترجمه مرتضی کلانتریان)

بعضی چیزها را تنها باید نگریست. تنها تماشا کرد. دست‌آختن به آنها همان و آلودن‌شان همان. شقایق‌های صحرایی تنها وقتی نگاه‌شان می‌کنیم شعله‌ورند و چون در دست بگیریم می‌پژمرند:

«شقایق های وحشی را باید با چشم دوست داشت، نه با دست

شقایق‌ها در چشمها، شعله‌ور می‌شوند

و

در دستها، پژمرده»(ابله محله، کریستین بوبن)