عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

خروشِ خاموش

آن عشق که در پرده بماند به چه ارزد؟

عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ(شفایی اصفهانی)


عشق و رابطه‌ی نزدیک انسانی یک کیفیت ویژه است و تن به اندازه‌گیری‌های کمّی و عددی نمی‌دهد. همیشه، گفتن و حرف زدن نیست که بیانگر مهر و احساس عمیق و یا پرورنده‌ی عشق است. گرچه نمی‌توان نادیده گرفت که اظهار عشق، شعف شورانگیزی دارد، اما گاهی افشا و اظهار عشق، به کم‌رنگ شدن و حتا زوال آن می‌انجامد. گویی هر چه احساسی بیشتر در کلام اظهار شود، نحیف‌تر می‌شود. شمس تبریزی می‌گفت «گفتن، جان کَندن است و شنیدن، جان پروردن.» انگار هر آنچه به هیئت کلام در می‌آید، کاستی می‌گیرد.


«میترسم، 

آن را که دوست می‌دارم بگویم : دوستت دارم. 

چرا که شراب چون از ساغر ریخته شود 

اندکی از آن کاسته می‌شود.» (نزار قبّانی، ‌ترجمه‌‌ی شفیعی کدکنی)


«هرگز تو را نخواهم گفت: که 

دوستت دارم... 

مگر یک بار 

زیرا آذرخش 

 خود را تکرار نمی‌کند.»(نزار قبانی)


«از افشای عشقت زبان بدار،

عشق بی‌زبان است؛

چون نسیم سبک 

خاموش و پوشیده می‌وزد.

من عشقم را به زبان آوردم، من عشقم را به زبان آوردم،

همه‌ی قلبم را برایش به زبان آوردم؛

لرزان و سرد و سخت هراسیده،

دریغا، از برم برفت.

هنوز نرفته بود،

که مسافری در رسید،

خاموش و پوشیده،

آوخ،‌ راندنی در میان نبود 

 او را به دمی در ربود.»

(ویلیام بلیک، ترجمه‌ی محمدمهدی مجاهدی)


«هر قدر واژه‌ای کمتر بر زبان آید، بیشتر به گوش می‌رسد» و «آن کس که عشق خود را به نام می‌خواند، آماده میراندنش می‌شود.»، اینها تذکراتی است که از زبان کریستین بوبن می‌شنویم:


«نزد ما واژه عشق بر زبان آورده نمی‌شود. این واژه می‌لرزد، مرتعش می‌شود، پرواز می‌کند، در همه جای هواست- اما هیچکس آن را بر زبان نمی‌آورد.

به این خاطر که نزد ما گفتار، چون نزد شما، بخشی از دنیا نیست، جزیره متروکی در اقیانوس سکوت. نزد ما گفتار چیزی فراتر از دنیاست، فراتر از آسمان و خورشید. گفتار چون آیت کوچکی از خدا در میان دندانهای ماست تنها با احتیاط آنرا بیرون می‌رانیم، و تنها برای موقعیت‌های بزرگ.

وقتی یکی از ما دچار اندوه می‌شود نزد دوست خود می‌رود، یعنی نزد نخستین کسی که از راه می‌رسد، زیرا در اینجا همه برادر و خواهرند. او صندلی حصیریی با خود می‌برد و بی‌آنکه کلمه‌ای بر زبان آورد، کنار برادر یا خواهرش می‌نشیند. نزد او یک روز، یک شب، یا از آفتابی تا آفتاب دیگر می‌ماند، تا بدان جا که اندوه از دل او رخت بربندد. آنگاه بر می‌خیزد و صندلی حصیری‌اش را جمع می‌کند و بر سر کار خود باز می‌گردد.

باید اتفاق مهمی روی دهد تا واژه عشق تنها یک بار بر لبان ما بنشیند- و این خبر از هیچ پیامد خوشی ندارد.

فرزانگانی نوشته‌اندکه هر قدر واژه‌ای کمتر بر زبان آید، بیشتر به گوش می‌رسد، زیرا به باور آنان:

آنچه نتواند بر شیار لبان برقصد، ژرفای جان را می‌سوزد...

شاعری نوشته: آن کس که عشق خود را به نام می‌خواند، آماده میراندنش می‌شود.»(چهره دیگر، نوشته کریستیان بوبن، ترجمه پیروز سیار)


«بین زمین و آسمان نردبانی است و بالای این نردبان سکوت است. گفتار یا نوشتار هر قدر قانع‌کننده باشند تنها مناطق میانی‌اند. باید پا را فقط به نرمی، بدون فشار، روی نردبان قرار داد. صحبت کردن دیر یا زود منجربه بازی زیرکانه‌ای خواهد شد. نوشتن دیر یا زود منجربه بازی زیرکانه‌ای خواهد شد. الان یا وقتی دیگر، به شیوه‌ای اجتناب ناپذیر، به گونه‌ای مقاومت ناپذیر. تنها سکوت، بدون حیله است. سکوت، اولین و آخرین است. سکوت، عشق است و هنگامی که سکوت، عشق نیست، مسکینی بی‌نواتر از صداست. ساعات بدون صدا، ساعاتی هستند که آوایشان از هر صدایی شفاف‌تر است.»(موتسارت و باران، کریستین بوبن، ترجمه‌ی نگار صدقی)


البته نمی‌شود وجود تعارضی را در این بین منکر شد. نیاز و شوری که جان فرد را می‌آشوبد و می‌خواهد در قالب کلمات اظهار شود و از جانبی، توجه به این نکته که اظهار مداوم، مایه‌ی افول احساس می‌شود. مثل وقتی که سر شیشه‌ی عطری را باز می‌کنیم. در این حال، گر چه استشمام رایحه‌ی عطر، دلپذیر است، اما هم‌زمان از حجم عطری که در شیشه است کاسته می‌شود.


دنیا دار تزاحم است، هیچ گلی بی‌خار نیست و به گفته‌ی ابوحازم مکّی «شادی صافی خود نیافریده است.» در این باب گفته‌اند:


«بدان که هر جا که گلست خارست و با خَمر خُمارست و بر سرگنج مارست و آنجا که دُرّ شاهوار است نهنگ مردم‌خوار است. لذت عیش دنیا را لَدغه‌ی اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مَکاره در پیش. نظر نکنی در بوستان که بید مشکست و چوب خشک...»(دیباچه‌ی گلستان)


«مُل بی‌خُمار و گل بی‌خار که دیده است»(مقامات حمیدی)


نه می‌توان از «لذت اظهار» عشق چشم برگرفت و نه می‌شود از پیامدهای این اظهار، غفلت کرد.


شاید راه‌های میانه‌ای یافت شود. آنجا که حضور عشق را صِرفاً در جلوه‌های کلامی و گفتاری نجوییم و به گرمایی که می‌توان در سکوت نهاد و بازجُست، توجه ویژه کنیم. گاهی آرامش و خروش یک عشق را می‌شود در خاموشی یک سکوت و حضورِ بی‌کلام انتقال داد و دریافت کرد. اینگونه نه از گرمای ارتباط محروم شده‌ایم و نه حرارت یک عشق را در معرض آلوده شدن با کلمات قرار داده‌ایم. کلمات همیشه، کم یا بیش، آلوده‌اند. رومن گاری نوشته است: 


«کلمات همیشه مالِ دیگران است. یک جور میراثی که مثل آوار روی آدم خراب می‌شود. چون آدم همیشه به زبانی حرف می‌زند که ساخته‌ی دیگران است. آدم در ایجاد آن هیچ دخالتی نداشته و هیچ چیز مال خودش نیست. کلمات حکم پول تقلبی را دارند که به آدم قالب کرده باشند. هیچ چیزش نیست که به خیانت‌ آلوده نباشد.»(خداحافظی گاری کوپر، رومن گاری)


از نمونه‌های گیرای عشقی در سکوت را که متضمن نوعی «حضور در غیبت» است در نمایش‌نامه‌ی خرس‌های پاندا می‌بینیم:


«مگه من الان با تو نیستم؟ خواهی دید که شب زیبایی داریم. تو دستکشام رو روی بالش و پنج شبی که باهم گذروندیم رو با خودت داری. خب حالا چراغا رو خاموش کن. تو باید یاد بگیری که سکوت رو گوش کنی. روی تختخوابت دراز بکش... چشمات رو ببند... و فقط به سکوت گوش کن... با هم به سکوت گوش می‌کنیم. باشه؟ تو باید تصور کنی که این سکوت صدای منه، که این سکوت خود منم. می‌فهمی؟ همین جوری بمون و تکون نخور، این سکوتی که نوازشت می‌کنه، خود منم... آروم باش، من با توام... گوش کن...»(داستان خرس‌های پاندا، ماتئی ویسنیک، ترجمه هانیه رجبی)