عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آبی فیروزه‌ای...

«و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت، آبی است...»(سهراب)

اگر از من بپرسند که بیش از همه زندگی را در چه هئیتی تجربه می‌کنی، بی‌درنگ می‌گویم در هیئت ناامن. هر لحظه متوقع از دست دادن، از دست رفتن، محو شدن...

ناامنی پیداترین وجه زندگی در چشمان من است. حتی در سرشارترین شادی‌ها، همچنان اضطرابی در جانم هست. اینکه نمی‌پاید و هر لحظه امکان از دست‌رفتن دارد. آنچه از آن محرومم شادمانی بی‌خیال است، طربناکی بی‌حساب و بی‌حواس است. شادی‌هایم به ناامنی سنجاق شده‌اند، دهانم را گس می‌کنند. شده‌ام مثل این تصویر:

"گفت: خیلی میترسم. گفتم: چرا. گفت: چون از ته دل خوشحالم‌. این جور خوشحالی ترسناک است. پرسید: آخر چرا و او جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد."(بادبادک باز، خالد حسینی، ترجمه مهدی غبرائی)


«روزی یک حکایت کوچک چینی را که کمی قبل خوانده بودم، برایش تعریف کردم.

قلب، خانه‌ای است با دو اتاق خواب. در یکی، رنج و در دیگری شادی زندگی می‌کند. نباید خیلی بلند خندید، و گر نه رنج در اتاق دیگر بیدار می‌شود.

- شادی چطور؟ از سر و صدای رنچ بیدار نمی‌شود؟

- نه. گوش شادی سنگین است. صدای رنج را در اتاق مجاور نمی‌شنود...»(گفتگو با کافکا، گوستاو یانوش، ترجمه فرامرز بهزاد، نشر خوارزمی)


قبلن‌ها رنگ سبز دوست داشتم. سبز، رنگ شادی است، و من دیگر نمی‌توانم با شادی‌ها به‌خواب روم. سکوت ممتد و آرامش بی‌کرانه، آبی فیروزه‌ای است. دوستان فیروزه‌ای می‌خواهم. حضور فیروزه‌ای. آهنگ‌های فیروزه‌ای.

دوست دارم خواب‌هایم رنگ آبی فیروزه باشد. واژه‌ها، حرف‌ها، عشق‌ها، همه و همه...

فیروزه برای من نشانه‌ی آرامشی بردوام است. آرامشی که از هیچ طوفانی بر نمی‌آشوبد. دلم می‌خواهد چشمانم را ببندم و نگارخانه‌ی دلم تماماً رنگ فیروزه بگیرد.

شادی برای من، برقِ نگران‌کننده‌ای دارد. هراسانم می‌کند. هر چه شادی تُندتر و پرطنین‌تر، نگران‌آورتر. آرامش‌زداتر. از صدای بلند، از کلماتی که شتاب دارند، از سلام‌احوال‌پُرسی‌های دم‌به‌دم، دلم خوف می‌کند. از اینکه ناگزیر باشم در فرصتی تنگ، حرف‌ بزنم و کلمات را تُند تُند و نیم جویده به هم وصله پینه کنم. هر چه بیشتر می‌گذرد به شادی‌ها بدبین‌تر می‌شوم:

مرا در منزل جانان، چه امنِ عیش چون هر دم

جَرَس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

 

شاید دل‌افروزیِ هنگامه‌ی جان‌دادن در همین نکته باشد. اینکه به استقبال اتفاقی می‌روی که می‌دانی بعدش «حضور هیچ ملایم»ی است. خوابی آرام است که هیچ دل‌آشوبه‌ای به دنبالش نیست. به‌یکباره همه چیز را از دست می‌دهی و تمام. نقطه.

«مگر تو ای دمِ آخر

در این میانه تو

سنگ تمام بگذاری»