عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

زندگی با چشمان نیمه‌باز

«گم باد آن روز که در آن رقصی برپا نبوده است و دروغ باد ما را هر حقیقتی که با آن خنده‌ای نکرده‌ایم!»(چنین گفت زردشت، نیچه)


«جدی نگیر». جدی نگیر و بخند. حتی به اندوه‌ها، شکست‌ها و تیره‌روزی‌هایت. زندگی آکَنده از سویه‌های سوگناک است. ابعاد غمباری که با سرشت زندگی عجین‌اند و «غیر مُردن» آن‌ها را دوایی نیست. شهید بلخی می‌گفت:


سراسر گر همه عالَم بگردی

خردمندی نیابی شادمانه


 با اینهمه، نگاه شوخ‌طبعانه به زندگی و خندیدن به تراژدی‌ها می‌تواند دستمایه‌ی تسکینی باشد. از دیرباز فرزانگان به ما توصیه کرده‌اند که هر چه زندگی و دنیا را دشوارتر و جدی‌تر بگیریم، سنگینی بیشتری بر ما تحمیل می‌کنند.


کار دنیا که تو دشوارگرفتی بر خود

گر تو بر خویشتن آسان کنی آسان گردد (کمال اسماعیل)


خوار و دشوار جهان چون پی هم میگذرد

گر تو دشوار نگیری همه کار آسان است  (اثیر اومانی)


گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع

سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‌کوش  (حافظ شیراز)


وقتی در یک بازی هستید، اگر به بُرد و باخت خود زیاده حسّاس ‌شوید، خواهند گفت: سخت نگیر، بازی است! این همان نگاهی است که فرزانگان در رابطه با زندگی و مناسبات آن به ما توصیه می‌کنند. حافظ می‌گفت:


حاصل کارگه کون و مکان اینهمه نیست

باده پیش آر که اسباب جهان اینهمه نیست


نیز:


دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمی‌ارزد

به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی‌ارزد


این نوع شوخ‌طبعی و نگاه طنزآمیز به زندگی، از سرِ بی‌دانشی نیست، برآمده از ژرفنای آگاهی و به تعبیر یانکلویچ «لبخند عقل» است. گویا هر چه از افق بالاتری نگاه کنیم، بیشتر امکان می‌یابیم که به تراژدی‌های زندگی بخندیم.


 نیچه گفته است:

«شما به بالا می‌نگرید، زیرا آرزوی قله در سر دارید؛ من به پایین می‌نگرم، زیر سر قله ایستاده‌ام‌‌. ‌‌بین شما کدام‌تان قادر است بالای قله ایستاده و خنده سر دهد؟ آن‌که می‌رسد به رأس بزرگ‌ترین قله‌ها، می‌خندد به ریش تمامی تراژدی‌ها‌‌.»(چنین می‌گفت زرتشت، فریدریش نیچه، ترجمه قلی خیاط)


 البته نمی‌توان از نظر دور داشت که لذت بُردن از بازی نیازمند تا حدّی جدی گرفتن آن است. یعنی هم‌زمان که با حفظ فاصله‌ای، می‌بینیم و در نظر داریم که در یک بازی سرگرم‌ایم، در همان حال، مُجدّانه و شورمندانه به بازی تن دهیم. به تعبیر محمد دهقانی در مقدمه‌ی کتاب بودای کازانتزاکیس:

«بازی زندگی را چون کودکانِ بازیگوش به جِد گرفتن و آن را تا دم آخر چنان پیش بردن که انگار سرنوشت تمام جهان در گروِ سرانجام این بازی است؛ و در همان دم آگاهی بر این نکته که زندگی خود هیچ نیست جز بازیِ کودکانه‌ای که حاصل آن هر چه باشد به چیزی بیش یک لبخند نمی‌ارزد.»


 این جمع بازیگری و تماشاگری است که نجات می‌دهد. تماشای همزمان نقاب زیبا و زشتی پنهان‌شده در فراسوی آن، چیزی است که نام آن را می‌شود «زندگی با چشمان نیمه‌باز» گذاشت. کازانتزاکیس در همین رابطه می‌گوید:


«وای بر آن که تنها نقاب را می‌بیند! وای بر آن که تنها آنچه را در پس این نقاب مخفی شده است می‌بیند! نگاه کامل آن است که همزمان نقاب شیرین و چهره‌ی نفرت‌انگیز پشت آن را ببینی.»


بازگردیم به روحیه‌ی نجات‌بخش شوخ‌طبعی که اسپونویل آن را «اخلاق سوگواری» می‌نامد و می‌نویسد:


«نگاه کن! این جهانی است که به نظر تو خطرناک می‌آید! یک بازی کودکانه است! بهترین کار شوخی کردن است!

واقعیت طنز: وضع نومیدکننده است، ولی جدی نیست.

دموکریت و هراکلیت دو فیلسوفی‌اند که اولی وضع بشری را بیهوده و مسخره می‌دید و در میان مردم با قیافه‌ی تمسخرآمیز و خندان ظاهر می‌شد؛ هراکلیت برای همین وضعیت ترحم و دلسوزی داشت و همیشه چهره‌اش اندوهگین و چشمهایش اشکبار بود...

ولی خنده داریم تا خنده، و در اینجا باید میان طنز و ریشخند تفکیک قائل شویم. ریشخند یک فضیلت نیست، بلکه یک سلاح است- سلاحی که همیشه به سوی دیگری نشانه گرفته شده است. ریشخند خنده‌ی زشت، نیشدار و ویرانگر است، خنده‌ی استهزا، خنده‌ای که جریحه‌دار می‌کند، خنده‌ای که می‌تواند بکشد؛ این خنده‌ای است که اسپینوزا دست رد به سینه‌ی آن می‌زند[:نخندیدن، گریه نکردن، نفرت نداشتن، بلکه درک کردن].»(رساله ای کوچک در باب فضیلت های بزرگ، آندره کنت اسپونویل؛ ترجمه مرتضی کلانتریان)


منظری که در اشاره‌ی اسپونویل به دموکریتِ فیلسوف دیدیم در روایتِ «برانیسلاو نوشیج» از منِ سوم خویش، روشنتر بیان شده است:


«... سومی در تمام طول عمر خود لحظه‌ای از خندیدن باز نمی‌ایستاد. او با قلبی سبک و لب‌هایی آراسته به لب‌خند در راه زندگی گام بر می‌داشت و با چشم‌های گشوده به جهان می‌نگریست؛ هم به عیب‌ها می‌خندید هم به برازندگی‌ها، چرا که مردم غالباً نفرت‌انگیزترین عیوب خود را به حساب شایستگی‌ها می‌نویسند؛ هم به عالی‌مقامان می‌خندید، هم به تحقیرشدگان، زیرا عالی‌مقامان غالباً به مراتب حقیرتر از آنهایی هستند که تحقیرشان می‌کنند؛ هم به حماقت می‌خندید هم به فضیلت، زیرا فضیلت آدم‌ها غالباً مجموعه‌ای است از حماقت‌هایشان؛ هم به دروغ‌بافان می‌خندید هم به راست‌گویان، زیرا برای اکثر آدم‌ها دروغِ شیرین دل‌پذیرتر از راستِ‌ تلخ است؛ هم به حقیقت می‌خندید هم به گمراهی، زیرا در عصر ما در حقیقت غالباً بیشتر از گمراهی تجدیدنظر می‌کنند؛ هم به عشق می‌خندید هم به نفرت، زیرا عشق غالباً خودخواه‌تر از نفرت است؛ هم به اندوه می‌خندید هم به شادی، زیرا شادی به ندرت ممکن است بدونِ هیچ‌گونه دلیلی بروز کند، حال آنکه اندوه تقریباً همیشه بدون دلیل عارض می‌شود؛ هم به بدبختی می‌خندید هم به خوش‌بختی، زیرا خوش‌بختی تقریباً در همه حال تغییرپذیر و شوربختی تقریباً همیشه جاودان است؛ هم به آزادی می‌خندید هم به استبداد، زیرا آزادی فقط حرفی است تو خالی، حال آنکه ظلم و استبداد در همه حال حقیقتی است انکارناپذیر؛ هم به دانش می‌خندید هم به جهل، زیرا دانش حدود و ثغوری دارد،‌حال آن که جهالت حد و مرز نمی‌شناسد؛ سخن کوتاه به همه چیز می‌خندید... می‌خندید... و باز هم می‌خندید...

دنیا آن قدر مضحک است که چانه‌ام از خنده درد گرفته است. هر چه بیشتر به زندگی می‌نگریستم و هر چه بیشتر به شناختنِ‌ انسان‌ها توفیق می‌یافتم، بلندتر می‌خندیدم. حتی حالا که یک پایم لب گور است وقتی به راه رفته‌ام باز می‌نگرم، نمی‌توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم.»(زندگی من، برانیسلاو نوشیج، ترجمه سروژ استپانیان، نشر کارنامه)


هر چه ابعاد سوگناک زندگی بیشتر بر ما هویدا و عارض شود، بیشتر نیازمند تقویت روحیه‌ی شوخ‌طبعی و نگاه طنزآمیز به زندگی هستیم. بیشتر نیازمند توجه و التفات به ماهیتِ بازی‌گونِ زندگی و به تعبیر نیچه،‌ محتاج‌تر به اختراع خنده‌ایم:


«شاید من بهتر از هر کس بدانم که چرا تنها انسان است که می‌خندد: او تنها، چنان ژرف رنج می‌برد که از اختراع خنده ناگزیر بوده است. بدبخت‌ترین و غم‌ناک‌ترین، چنان که می‌باید، شادترین جانور است.»(اراده معطوف به قدرت، ‌فریدریش نیچه)


روحیه‌ی طنز به تعبیر رومن‌گاری، سلاحی است که می‌تواند ما را نیش واقعیت ایمن کند:


«به طور غریزی و تا آنجا که می‌دانم، مستقل از هرگونه تأثیر ادبی، در خود حس طنزی را کشف کردم. یعنی آن سلاح خارق‌العاده و خجسته را که امکان می‌دهد تا نیش واقعیت را در لحظه‌یِ فرو رفتن از تن خارج سازیم.»(میعاد در سپیده دم، رومن گاری، ترجمه مهدی غبرایی، کتاب‌سرای تندیس)