عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

تا روح باران

تا روح باران چقدر مانده؟ آنجا که کلمات از نفس افتاده، جا می‌مانند و فقط خنده‌های کودکی‌ام توان پیش‌روی دارند. 

تا روح باران چقدر مانده؟‌ میقاتی که تمام لبخندهای شفّاف به دیدار هم می‌شتابند و یخ‌های اندوه از چشم‌های پینه‌بسته به‌یکباره آب می‌شوند.

تا روح باران چقدر مانده؟ واحه‌ای که مادرم در همان هیئت زیبا و شاداب جوانش که در آلبوم عکس پنهان شده، خاطرجمعِ آینده‌های روشن است.

تا روح باران چقدر مانده است؟ آنجا که همه‌ی دیوارها به پنجره‌هایی آذین‌شده با گل‌های شمعدانی و حُسن‌یوسف، بَدَل می‌شود.

آنجا که سکوت از هر کلامی گیراتر و لبخند از هر قهقهه‌ای گواراتر است.

آنجا که تو در حضور گل‌های آبی‌ِ کوچک حیاط، تجربه‌ی عرفانی و امر قدسی را دریابی و نگاه آزمند و پُرآزرم یکی گل، چشمانت را بارانی کند. 

تا روح باران چقدر مانده است؟ آنجا که دریابی هیچ رسالتی عظیم‌تر از ستردن اشکی، نشاندن لبخندی و نوازش دستی نداری. آنجا که دریابیم خداوند نمی‌تواند بیرون از انگشتان سرد زنی باشد که تابستان دستی دیگر را چشم دارد. نمی‌تواند بیرون از آرامش نگاهی باشد که حضور مادرانه‌ی ما به چشمی هدیه می‌کند.

تا روح باران چقدر مانده است؟ آنجا که فرش هزاررنگ این بغض‌های فروبسته را در سینه‌ی باران پهن کنیم و اندوه‌های باستانی و مادرزاد خویش را به بازیگوشی بادی مهربان بسپریم.

تا روح باران چقدر مانده؟ تا بوسه‌های آب بر پای نیلوفر، تا چشمک‌پرانی ناب شب کویر، تا رقص خوش‌آهنگ جویبار، تا نغمه‌سرایی چشمه‌ و نفس‌های نم‌زده‌ی صبح، تا تپش‌های ملتهب دریا و هِق‌هِق بی‌امان آبشار، تا نگاه بی‌اندوه و خنده‌های بی‌غبار کودکی تو، آنجا که آینه‌ی آرزوهایت خط برنداشته و غفلت خواب‌کننده‌ی زندگی، خُماری شنگولانه‌‌ای به کودکی‌ات بخشیده است. 


بی‌حواس، خواب‌زده، بازیگوش، غافل از مرگ، جادوزده‌ی زندگی و منگ خوش‌خرامی‌های لحظه‌ها، یک جای دور، آن سوی دیوارهای زمان، آن سوی مرگ، آن سوی زندگی، آن سوی واژه، آن سوی این اشک‌های دردناک، آن سوی این بغض‌های خسته.... بر سطح نازک و مهربان سبزه‌زاری لمیده‌ای و از زیر ملحفه‌‌ی مِهی مرطوب که تا زیر چانه‌ات را پوشانده است لبخند می‌زنی و زیر لب با خود می‌گویی: آنک، روح باران!