دلم میخواهد کاغذ را بردارم و برایت بنویسم. به کدام نشانی؟ نمیدانم. به هر سو که باد میرود. برایت بنویسم که دلم یک پنجره جادویی میخواهد که همه وقت آنسویش یا باران ببارد یا برف. و هر وقت که بخواهم پنجره را باز کنم و نم هوا بخورد به صورتم. برایت بنویسم که یکی از گلهایت امروز در مرز واشدن بود. لابد فردا وا میشود. آبش دادم. برایت بنویسم که «ما بیتو خستهایم تو بیما چگونهای؟». برایت بنویسم دستهایم معنای خود را از دست دادهاند بسیار. بنویسم یعنی زندگی همینطوری تا کی میخواهد سرش را پایین بیندازد و برود؟ یعنی واقعا؟ یعنی واقعا قرار است من رفتهرفته پیر و سالخورده و خرفت بشوم و تو در طی این سالها نباشی؟ یعنی واقعا ادامه جاده از این قرار است؟ یعنی زندگی به هیچ قراری وفا نمیکند؟
دلم میخواهد برایت بنویسم که گاهی دلم برای قرص کامل ماه میسوزد. گاهی دلم برای موجهای بیتاب دریا میسوزد. گاهی دلم برای حتی یک برگ که چرخزنان راهی زمین است میسوزد. برایت بنویسم که دلم میخواهد بروم کنار این گلِ نزدیک به واشدن دراز بکشم و نترسم از مار و حشره و هر جانور دیگری و فقط و فقط به لبهای خاموش و بستهی آسمان خیره شوم. به وسعتهای خیرهکنندهی شب و اینکه چگونه میشود هستی با اینهمه بزرگی و بیحد و مرزی، اینقدر تنگ و خفگیآور میشود گاهی. بنویسم آی، ای که رفتهای از چشم، کجا میتوانم جستجویت کنم؟ اصلا جایی که رفتهای نشانی روشنی دارد؟ یعنی آنجا، آن لامکانِ لازمانِ لامروت، یک نشانی هم ندارد که بشود نامهای فرستاد و پاسخ را چشم به راه بود؟ میخواهم برایت بنویسم که دیگر از نوشتن هم کاری ساخته نیست. برایت بنویسم که من هیچ جدالی با اندوه ندارم. هیچ مقاومتی در برابر شادی هم. من فقط فوت میکنم تا چشمانداز صاف شود.
نه. دلم نمیآید که نامه را اینهمه نومید و خسته تمام کنم. میخواهم در ادامهی نامه برایت بنویسم که باد میوزد. که شالیهای برنج هنوز هم میرقصند. که شب هنوز هم آبستن از هزار قصه است. که من، هنوز هم تو را، نام کوچک تو را، از گلوی هر پرنده و از حنجرهی وزان هر باد میشنوم. برایت بنویسم که همیشه احساس میکنم کسی مرا، نام کوچک مرا، به شیوه تو، به رنگ صدای تو، از هر کجای این زندگی دیوانه که درست شبیه شتر مست است صدا میکند.
۳۰ تیر ۹۸