«خستگی، کُندی و خواب همیشه دوستان من بودهاند. برای انجام کوچکترین فعالیتی در زندگی، همیشه میباید قدرتی عظیم و نیرویی دیوانهوار صرف میکردم، انگار که باید دنیا را روی دوشم میگذاشتم، یا هر بار دوباره متولد میشدم. خوب میفهمم که چرا نوزادان تمام وقتشان را به خوابیدن میگذرانند، کارشان حقیقتاً طاقتفرساست: آنها قطرهای از واقعیت را میمکند، فقط یک قطره. آنها با تمام بدن چروک و صورتیرنگشان، با چشمهای گرد و ریزشان آن را فرو میبلعند. با زبان کوچک گربه مانندشان آن را لیس میزنند، قطرهای از واقعیت را، ذرهای ناچیز، هیچ، چکهای از واقعیت که مانند روغنی بر آتش، روی روح بکر و پاکشان میافتد- و نوزادان فوراً خسته میشوند، از پا در میآیند، مجبورند همه کار را متوقف کنند، معلق بگذارند، و دوباره ساعتها به خواب بروند. نوزادان در خواب رُشد میکنند. آرام آرام، به گونهای نامحسوس، قد میکشند، وزن و قدرت پیدا میکنند، گوشهایشان پُر میشود، لبهایشان کمتر میلرزد، چشمهایشان کمتر میهراسد، و با متانت بیشتری به اطرافشان نگاه میکنند... به کوهستان ژورا آمدم تا هیچ کاری نکنم، و رشد کردم. نگارش هم بخشی از خوابم بود.»
(دیوانهوار، کریستین بوبن، ترجمه مهوش قویمی، انتشارات آشیان)
حال و وضع من است. برای اینکه چند ساعت را فعال، خلاق و بالنده سر کنم، باید ساعتهای متوالی را ولشده، خسته، خوابزده، عاطل و کموبیش باطل باشم. عجیب است که مردم چگونه روزی چندین آهنگ گوش میدهند یا ساعات بسیاری را صرف خواندن کتاب میکنند. هضم کردن برای من فرایند بسیار زمانبَری است. گاهی در آستان یک کلمه لازم است یکروز معتکف باشم.