عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

یکی از نشانه‌های تنهایی عمیق آدمی این است که آنچه برای او «وجودی» و «یگانه» است در چشم دیگران «چیزی» است در کنار چیزهای بسیار. عاشق می‌شوی، فارغ می‌شوی، عزیزی را از دست می‌دهی، اینها هریک برای تو یک اتفاق وجودی یکتا و منحصر به فرد است و در چشم دیگران، واقعه‌ای نظیر هزاران واقعه‌ی مشابه. 

آنچه تو در کانونی‌ترین هسته‌ی وجود خود و به شکل انفسی تجربه می‌کنی، دیگران به طرز انضمامی و بیرون از وجود خود تجربه می‌کنند. از همین‌روست که به گفته‌ی سهراب «همیشه عاشق تنهاست». چرا که هیچ‌کس قادر نیست آنچه او در ژرف‌ترین لایه‌ی وجود خویش با آن درگیر است، حتی به خوبی درک کند. 

ما انسان‌ها در مهم‌ترین رخدادهای وجودی، به تمامی تنهاییم.

چراغ است این دلِ بیدار...

استعاره‌ی چراغ را خیلی دوست دارم. حال‌های فرخنده‌ی قلب، شبیه چراغ است. چراغی روشن با شعله‌ای خُرد. شعله‌ای خُرد اما به غایت چشم‌نواز و خواستنی. گاهی همه‌ی اسباب افروختن یک چراغ، مهیا است. تنها بوسه‌ای از چراغی افروخته لازم دارد. مثل مولانا. چراغ جانش مهیای افروختن بود. بوسه‌ی شمس را کم داشت. از یک چراغ افروخته بوسه‌ای گرفت و تابان و فروزان شد. این از رساترین تعابیر است برای شرح رویارویی شمس و مولانا. میان آن دو چه رخ داد؟ مولانا می‌گوید: 

«چراغی افروخته، چراغی نا افروخته را بوسه داد و رفت، آن در حق او بس است و او به مقصود رسید.»(فیه ما فیه)

تنها بوسه‌ای از چراغ افروخته کافی است تا چراغ ناافروخته اما مهیای افروختن را به مقصود برساند. 

اما استعاره‌ی چراغ، وجه دیگری هم دارد و آن لزوم پرستاری مداوم است. ممکن است سال‌های سال، چراغ دل را روشن نگه داری، اما وزش بادی در غیاب مراقبت تو، سبب خاموشی شود. حافظ می‌گفت آنکه بذر مهربانی نمی‌کارد و از باغ خوبی گلی نمی‌چیند، انگار در رهگذار باد، سرگرم نگهبانی از لاله است. پیداست که کاری دشوار و کم‌توفیق است: «آنکو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید / در رهگذار باد نگهبان لاله بود». انگار وضعیت ما را ترسیم می‌کند. نگهبانان چراغ دل در فصولِ پُرباد.

عارفان چنین تصویری از دل بیدار یا ایمان خود داشتند. می‌دیدند که ایمان نیز چون شمع روشنی است که اندکی غفلت، آنهم در معبر بادها، به خاموشی آن می‌انجامد:

شبی شمع پیش وی[یحیی‌بن‌معاذ] نهاده بودند. بادی در آمد و شمع را بنشاند. یحیی در گریستن ایستاد. گفتند: «چرا می‌گریی؟ هم این ساعت فراگیریم.» گفت: «این ساعت که می‌گریَم از آن می‌گریم که شمع‌های ایمان و چراغ‌های توحید که در سینه‌های ما افروخته‌اند می‌ترسم که نباید که از مَهَبِّ بی‌نیازی بادی در آید و همچنین آن هم فرونشانَد.»(تذکرة‌الاولیاء)

مولانا می‌گفت تُندباد حوادث می‌وزد و چراغ من کم‌توان است. باید هر چه زودتر چراغ دیگری روشن کنم تا اگر شعله‌ی این چراغ فرونشست، چراغ دیگری نورافشان بماند:

باد تندست و چراغم ابتری
زو بگیرانم چراغ دیگری

تا بود کز هر دو یک وافی شود
گر به باد آن یک چراغ از جا رود
(مثنوی، دفتر چهارم)

شاید خدا آن چراغی است که از آغاز زندگی در درون هر یک از ما روشن است. چراغ لاله‌ای که باید از آن در رهگذارِ بادها، نگهبانی کنیم. مولانا می‌گفت دل بیدار، چراغی است روشن که نگهبانی از آن در برابر بادها و هواهای پُر شور و شر که از همه سو تهدیدش می‌کنند، اشتغالی مؤمنانه است:

چراغ است این دلِ بیدار، به زیرِ دامنش می‌دار
از این باد و هوا بگذر، هوایش شور و شر دارد

آرمن (۴۱)

آرمن عزیز، سلام


سلام به قلب تو. به صدای بارانی که هر بار یادت می‌کنم در من می‌وزد. 


آرمن، این‌بار می‌خواهم برایت از تنهایی بنویسم. تنهایی هزینه‌ای است که عشق بر ما تحمیل می‌کند. نخست مقاومت می‌کنی، می‌خواهی هر طوری شده از آن بگریزی. بعد کم کم می‌بینی که راه فراری نیست. که تنهایی از چهار طرف تو را احاطه کرده است. والتر بنیامین می‌گفت: «یک دم، فقط یک‌ دم، حس می‌کنی که در این دنیا تنهایی. و برای همیشه تنها خواهی ماند.»


آه آرمن، چرا وقتی کلماتم بوی دلتنگی می‌گیرند نباید آن‌سوی پنجره پچ‌پچه‌ی باران باشد. من آدمِ تابستان‌های گرم و آسمانِ بی‌لک نیستم. دلم چیزی از جنس خودش را می‌خواهد. دلم می‌خواهد یک‌ریز و بی‌دلیل زمزمه کند باران. زمزمه کند دلم را، دلتنگی‌ام را، و به جای من برگ‌های گل شمعدانی را ببوسد. حالا که آن‌سوی پنجره حرفی از باران نیست، ناگزیرم به سراغ بقچه‌ی کلماتم بروم و برای تو از تنهایی بنویسم.


آرمن، دوست خوب و صاف‌دلم. 

عیسی در شبی که می‌دانست دستگیر می‌شود و شکنجه‌های جسمی و روانی زیادی از سر می‌گذراند با حواریون به باغ جِتسیمانی رفت و به همراهان خود گفت: «جان من از فرط اندوه در آستانه‌ی مرگ است، در اینجا بمانید و با من بیدار باشید.»(متی، ۲۶: ۳۸)


خیلی عجیب است. کسی در تراز ایمان و محبت عیسی، در برابر گستره‌ی رنجی که متوجه خود می‌بیند چنین اندوهناک می‌شود. اما این اندوه بزرگ که جان او را تا آستانه‌ی مرگ بُرده بود، از عیسی سیمایی باورپذیر و انسانی می‌سازد. عیسی پی بُرده است که در رنج بزرگ خویش تنهاست. به یارانش می‌گوید: «جملگی شما همین امشب به سبب من از پای درخواهید آمد.»(متی، ۲۶: ۳۱). پطرس انکار می‌کند و بر همراهی خود پای می‌فشارد: «اگر همه به سبب تو از پای درآیند، من هرگز از پای درنخواهم آمد»(متی، ۲۶: ۳۳). عیسی به او می‌گوید: «به راستی ترا می‌گویم: همین امشب، پیش از آن که خروس بانگ زند، سه بار مرا انکار خواهی کرد.»(متی، ۲۶ : ۳۴) و چنین نیز می‌شود.


عیسی برای دعا می‌رود. با رخساره بر خاک می‌افتد و از خدا می‌خواهد این آزمون بزرگ را از او بگرداند. آن‌وقت نزد شاگران خود بازمی‌گردد و آنان را خفته می‌بیند. اشارتی دیگر است به تنهایی او. آنان را ملامت می‌کند: «پس نتوانستید ساعتی با من بیدار بمانید! بیدار بمانید و دعا کنید تا به آزمون درنیایید: روح مشتاق است و لیک تن ناتوان»(متی، ۲۶: ۴۱) بار دوم برای دعا می‌رود و چون باز می‌گردد یاران خود را خفته می‌بیند. او باید به تنهایی با سرنوشت خویش رودررو شود.


آنکه عیسی را تسلیم سربازان می‌کند دوست اوست: یهودا اسخریوطی. بوسه که قاعدتاً نشانه‌ی دوستی و مودت است برای عیسی طعم تنهایی دارد. یهودا او را می‌بوسد و بوسه‌ی او خیانت اوست. بوسه‌ی او، رمز تنهایی آدمی در برابر سرنوشت است. عیسی را می‌بوسد تا به سربازان علامت دهد که بیایید، آنکه را بوسیدم عیسی است. عیسی نیک می‌دانست که بوسه‌ی یهودا بوسه‌ی خیانت است. با لحنی سرزنش‌آمیز اما آکنده از رضایت به یهودا می‌گوید: «ای دوست، کار خویش را بکن»(متی، ۲۶: ۵۰)


به گمان من در میان انواع گوناگون رنج‌ها و شکنجه‌ها که عیسی از سر گذراند، سخت‌ترین آنها تنهایی بود. عیسی در لحظاتی احساس کرد که حتی خدا نیز او را تنها گذاشته است و غریبانه نجوا کرد: «خدای من، خدای من، از چه رو مرا وانهادی؟»(مَتی، ۲۷: ۴۶)


آیا این حجم دردناک تنهایی، هزینه‌ای بود که عیسی برای اثبات محبت خود باید متحمل می‌شد؟ برای اثبات«محبت»، یعنی همان چیزی که عیسی آن را بزرگ‌ترین و نخستین حکم شریعت می‌دانست: «خداوند خدای خویش را به تمامی دل و تمامی جان و تمامی ذهن خویش دوست بدار: این است بزرگ‌ترین و نخستین حکم.»(متی، ۲۲: ۳۸و۳۹)


آری آرمن، تنهایی، آزمون محبت است. محبت، بزرگ‌ترین و نخستین حکم شریعت است و از همین‌رو بهایی چنین سنگین دارد. طریقت محبت، طریقتی کم‌رهرو است. کم‌شمارند آنان که حاضرند تجربه‌ی خونین تنهایی را به جان بخرند و یکّه و بی‌کس تا انتهای عشق بدوند. با این حال، برای آنان که رستگاری روح خود را می‌جویند، محبت، به هر هزینه‌ای می‌ارزد. راه محبت‌، تنگ، دشوار و کم‌شمار است، اما به «حیات» منتهی می‌شود. عیسی به خوبی از دشواری‌های طریقت محبت آگاه بود و به یاران خود تعلیم می‌داد:


«از درِ تنگ درآیید. چه فراخ است و گشاده آن راهی که به هلاکت منتهی می‌شود و بسیارند کسانی که بدان گام می‌نهند؛ لیک تنگ است آن در و باریک است آن راهی که به حیات منتهی می‌شود و اندکند کسانی که آن را می‌یابند.»(متی، ۷: ۱۳و۱۴)


آرمن عزیز، عین القضات همدانی گفته است: «بدان که عشق آتش است و هیزم او تن و جان و دل و دیده‌ی عاشق.». امروز به حسب اتفاق مرد صاحبدلی را دیدم و دقائق کوتاهی با او همقدم شدم. برایم نقل کرد که شیخ عبدالقادر گیلانی گفته است: خدایا اگر ناگزیر است که ما از دل آتش عبور کنیم، ما را سمندر کن. 

مطابق افسانه‌ها، سمندر از آتش به سلامت عبور می‌کند. مولانا می‌گفت: «سمندر شو سمندر شو در آتش رو به آسانی». آرمن، دعا می‌کنم در آتش محبت و تنهایی، همچون سمندر باشی.


آرمن عزیز

در این نامه‌ها قلبم را برای تو گشودم. تو می‌دانی وقتی کسی قلبش را به تمامی می‌گشاید به تمامی خلع سلاح می‌شود. به تمامی آسیب‌پذیر می‌شود. آرمن، این حرف‌ها را برای تو نوشتم تا قلبم را از خطر فروپاشی کامل نجات دهم. آرمن، هزار تکه است این دل. با نوشتن برای تو کوشیدم تا تعدادی از تکه‌ها را به هم بچسبانم. آرمن، اینهمه برای تو گفتم و همچنان با ناظم حکمت هم‌داستانم: 


«زیباترین سخنی که می‌خواهم با تو گفته باشم

هنوز بر زبانم نیامده است.»

بی دل

می‌‌گویی: «دلم زخمی است». می‌گویی: «دلم خسته است». اینها قابل درکند. دل زخمی را می‌شود مداوا کرد. دل خسته را می‌شود استراحت داد. اما وقتی که می‌گویی: «بی دلم!»، چه باید کرد؟ اصلاً این تعبیرِ «بی‌دل» بودن، خیلی غریب است. مولانا می‌گفت: «دل ندارم بی‌دلم معذور دار!». می‌گفت: «عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بُن سوزیده‌ام». از همه سخت‌تر، بی‌دل بودن است. انگار دلت در یک سانحه‌ی آتش‌سوزی سراسر سوخته و از بین رفته باشد. بیدلانه به زندگی ادامه دادن، انگار جهاد اکبر است. آنوقت یک جوری خُل‌وضع و منگ، باید بنشینی کلاهت را قاضی کنی و ببینی چگونه می‌شود بدونِ دل، همچنان دوست داست، همچنان امید بست، همچنان پیش رفت. چگونه می‌توان بر شانه‌های دلی که نیست، دلتنگی را تاب آورد.

خنده‌هایت را برداشتی

اشک‌هایت را برداشتی

صدایت را برداشتی

و فعل رفتن را

تا ایستگاه آخر

صرف کردی


تنها پرسشی از خود به جای گذاشتی:

آیا زندگی

مثل خواب یک حباب

تعبیر دیگر مرگ است؟

پرسش اصلی

«رسالت اجتماعی عبارتی ابلهانه است. من رسالت اجتماعی ندارم. هیچ کس رسالت اجتماعی ندارد. درک اینکه آزاد هستیم و رسالت اجتماعی نداریم، به ما آرامشی بی‌نهایت می‌بخشد.»(بار هستی، میلان کوندرا، ترجمه پرویز همایون‌پور)


علاوه بر نکته‌ای که میلان کوندرا می‌گوید، رؤیایِ «آدم مهم شدن» هم زندگی را دچار نَفَس‌تنگی می‌کند. وقتی آزاد خواهی شد که هوس و وسوسه‌ی ویرانگر «مهم شدن» را نیز در خود بمیرانی. نه بناست قهرمان دیگران باشی و نه آدمِ ممتازی که دیگران با غبطه و خضوع به او می‌‌نگرند. همه‌ی این هوس‌ها، سبکبارانه زیستن را از تو می‌ستانند. وسوسه رسیدن به پله‌ی آخر نردبان ترقی هم فریبی دیگر و اسارتی دیگر است. آزاد باید بود. آزاد از هوس تشبّه به دیگران. آزاد از سودای پا نهادن در کفش دیگران. زوسیا، عارف یهودی قرن هجده می‌گوید: «وقتی که از من در دروازه‌ی جهان آینده سؤال می‌کنند، نخواهند پرسید که: "چرا موسی نبودی؟"، بلکه خواهند پرسید که:"چرا زوسیا نبودی؟"». یعنی بنا نیست من شبیه کسی باشم. بنا نیست نقش قهرمان، الگوی برتر، شخصیت مثالی یا هر تصویر متعالی دیگری را ایفا کنم. قرار است که من، قهرمان زندگی خودم باشم. و قهرمان زندگی خود بودن تنها با کناره‌گیری از جنون پیشرفت و رقابت ممکن می‌شود. از این هوس‌های تباه که آزاد شوی تازه فراغت پیدا می‌کنی که به اصلی‌ترین پرسش زندگی خود بپردازی: معنای زندگی من چیست؟ یا: من چگونه می‌توانم به زندگی خود معنا ببخشم؟

خیره به خورشید؟

اروین یالوم در کتاب «خیره به خورشید» می‌کوشد منظری برابر ما بگشاید تا بر «هراس از مرگ» فائق آییم. یکی از حرف‌هایش این است که ما مرگ را تجربه نمی‌کنیم. مرگ را تجربه نمی‌کنیم چرا که به تعبیر او، مرگ، پایان آگاهی است و خود به آستانه‌ی آگاهی ما درنمی‌آید. از لوکرتیوس نقل می‌کند: «جایی که من هستم، مرگ نیست؛ آنجا که مرگ هست، من نیستم. پس مرگ برای من هیچ است.»


نکته‌ی دیگری نیز می‌گوید و آن اینکه بخش عمده‌ی هراس ما از مرگ، ناشی از زندگی نازیسته است. می‌‌گوید کسانی که به تمام و کمال زیسته‌اند، هراس بسیار کمتری از مرگ دارند، چرا که انگار امر نیمه‌کاره‌ای فراپشت ندارند: «کار با افراد محتضر به من آموخته که اضطراب مرگ ارتباط مستقیمی با میزان "زندگی نازیسته" دارد. کسانی که احساس می‌کنند زندگی‌شان را تمام و کمال زیسته‌اند و توانایی‌ها و سرنوشتشان را به انجام رسانده‌اند، در مواجهه با مرگ هراس کمتری دارند.»


اما به چشم من کوشش اروین یالوم چندان کامیاب نیست. سهم بزرگی از مرگ‌هراسی را آگاهی از «مرگِ دیگری» بر دوش دارد. آگاهی از مرگ دیگری ما را می‌آزارد چرا که از حضور کسانی محروم می‌کند که هویت زندگی خود را وامدار آنانیم. درست است که شاید مرگ خود را تجربه نکنیم، اما مرگِ دیگری، تجربه‌‌ی زنده‌ی مرگ خویشتن است. ما انسان‌ها بیش از آنکه از مرگ خود بهراسیم، از مرگ عزیزان‌مان در هراسیم. مرگ دیگری ما را با یک «هرگز» مواجه می‌کند و هضم این «هرگز»، طاقت‌سوز است.


جنبه‌ی دیگری نیز هراس ‌ما از مرگ دارد و آن هم توجه به اثری است که مرگ ما در زندگی کسان دیگر می‌گذارد. به ویژه آنان که در طول زندگی مشمول حمایت و مراقبت ما هستند و یا تعلق عاطفی بسیاری به ما دارند. آگاهی از مرگ، تلخ‌کام‌مان می‌کند، نه از آن‌رو که می‌میریم، بلکه از آن‌رو که مرگ ما را بازمی‌دارد تا به مراقبت از آنان که دوست می‌داریم ادامه دهیم. 


به گمان من برای انسان، که موجودی بیشتر عاطفی است تا اندیشه‌ورز، این دو پیامد مرگ، بسیار ناگوارند و نکته‌سنجی‌های اپیکور و نیچه و دیگران در این دو زمینه کارساز نیستند.


اروین یالوم از «لاروشفوکو» نقل می‌‌کند که «نمی‌توان چشم در چشم خورشید یا مرگ دوخت» و بعد با لاروشفوکو مخالفت می‌کند و می‌نویسد: 


«یکراست به خورشید خیره شوید؛ به جایگاه خود در هستی بی‌چشمک زدن نگاه کنید؛ بکوشید بدون نرده‌های حفاظتی که بسیاری از مذاهب ارائه می‌دهند زندگی کنید- یعنی شکلی از تداوم، فناناپذیری، یا تناسخ، که همه‌ی آنها قطعیت مرگ را انکار می‌کنند. فکر می‌کنم می‌توانیم بدون این حفاظ‌ها به سر بریم و با تامس هاردی موافقم که می‌گوید: "اگر راهی برای بهتر وجود داشته باشد، مستلزم آن است که به بدتر خیره شویم."»


اگر توضیحات اروین یالوم می‌توانست آن دو نگرانی را که ذکر کردم به نحوی رفع کند، من هم با او در سودمندی خیره شدن به مرگ، موافق می‌شدم. به گمانم عجالتاً شرط احتیاط این است که چندان به خورشید مرگ، خیره نشویم.

هستِ نیست

ذاالنون را پرسیدند از عارف. گفت: «اینجا بود و بشد.»(رساله‌‌ی قشیریه)

[یحیی بن معاذ را] گفتند: «عارف که باشد؟» گفت: «هستِ نیست»(تذکرة‌الاولیاء)


از بهترین تعریف‌هایی است که می‌شود از حقیقت و کُنه عرفان به دست داد. ذوالنون مصری می‌گوید عارف، بودی است که روی در شدن دارد. بشد یعنی برفت. چیزی نزدیک به سخنِ یحیی بن معاذ که گفت: هستِ نیست. از خود گریخته است و با حق آمیخته. خود را ترک کرده تا در خدا منزل کند. جهشِ حیاتی. فرارفتنِ از یک سطح حیات و درآمدن به سطح دیگری از زندگی. مُردن از تن و زندگی یافتن در جان. هستِ نیست، ظاهری متناقض دارد، اما در بنیاد خود، بی‌تناقض است. نیست شو، تا هست شوی. از خود نیست شو تا از خدا هست شوی. انگار، چکیده‌ی سخنان صوفیه همین است. بوسعید مگر نبود که می‌گفت: «تا نیست نگردی، هست نگردی. تا مرده نگردی، زنده نگردی. تا فانی نگردی، باقی نگردی.»؟

عارف، ظاهراً هست، اما حقیقتاً نیست. پوسته‌ای از خود دارد که بر گِرد هسته‌ای از عشق و خدا تنیده است. این رباعی شیرین که منسوب به مولاناست، تعبیر دیگر همین حرف است:


عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست

اجزای وجود من همه دوست گرفت

نامیست ز من بر من و باقی همه اوست

روح فقیرانه

لطف کمی نیست. بعد از یک عرق‌ریزان حسابی و در حالی که تن، در رخوت و خاموشی است و می‌روی تا لباس‌های ورزشی‌ات را بکَنی، یک وعده غذای جان نیز سرپایی تناول کنی. خوش‌اقبالی می‌خواهد. مربی ورزش، آشنا با اقلیمِ جان است. کتاب‌های پرتعدادی نخوانده، اما آنها را که خوانده، به جانِ خود آغشته. فقراتی از هر کتاب را در حفظ دارد. این بار قبل از خداحافظی فرازهایی از کتاب «بهترین تاجر دنیا» را می‌خواند. در خطوط چهره‌اش نشانی از ذوق‌زدگی و آن شور و حرارتی که در اغلب گویندگان مضامین معنوی وجود دارد، نیست. چهره و لحن سخن، سرد و عاری از فریبندگی است. هر چه هست انرژی مستقل کلمات است. اما خیال می‌کنم خستگی و وارفتگی تن و نیز نامنتظره بودن، کمک می‌کنند تا کلمات به آسانی تا بُن جان،‌ راه باز کنند. به خانه که باز می‌گردم کتاب را از فیدیبو می‌خرم. اما آن ترجمه‌ای نیست که شنیدم. ترجمه چندان دلچسب نیست، اما همین را یافتم:


«از امروز به بعد، بر هر چیزی با نهایت عشق خواهم نگریست، و احساس خواهم کرد که دیگر بار زاده شده‌‌ام! آفتاب را دوست خواهم داشت، زیرا استخوان‌هایم را گرما می‌بخشد؛ اما به همان اندازه نیز باران را دوست خواهم داشت، زیرا روحم را صفا می‌بخشد. نور را دوست خواهم داشت، زیرا مسیرم را روشن و تابناک می‌سازد و آن را به من نشان می‌دهد؛ اما به همان نسبت نیز تاریکی را دوست خواهم داشت، زیرا به من اجازه خواهد داد که نظاره‌گر ستارگان باشم. به سعادت و نیکبختی خوشامد خواهم گفت، زیرا که قلبم را گشایش می‌بخشد؛ اما به همان میزان نیز، اندوه و تأثر را تحمل خواهم کرد، زیرا دریچه روحم را می‌گشاید...

انسان‌ها را به هر شکل که باشند، دوست خواهم داشت، زیرا هر یک، دارای صفاتی هستند که سزاوار تحسین آدمی است، حتی اگر این صفات، پنهان باشند.

جاه‌طلبان را دوست خواهم داشت، زیرا می‌توانند به من الهام ببخشند. پاک‌باختگان و شکست‌خوردگان را نیز به نوبه خود دوست خواهم داشت، زیرا می‌توانند دروسی عبرت‌انگیز به من بیاموزند. فرمانروایان را دوست خواهم داشت، زیرا هیچ چیز مگر موجوداتی بشری نیستند؛ بدانسان نیز انسان‌های فروافتاده و ملایم را دوست خواهم داشت، زیرا ماهیتی الاهی دارند. ثروتمندان را دوست خواهم داشت، زیرا افرادی تنها و بی‌کس‌اند؛ فقرا و تهی‌دستان را نیز دوست خواهم داشت، زیرا شمارشان بسیار زیاد است. جوانان را دوست خواهم داشت، زیرا جسورند، و همان اندازه سالخوردگان را دوست خواهم داشت، زیرا خِرَد و حکمت به دیگران اعطا می‌کنند.»(بزرگ‌ترین فروشنده‌ دنیا، اگ ماندینو، ترجمه فریده مهدوی دامغانی، نشر تیر)


وقتی گفت: «ثروتمندان را دوست خواهم داشت، زیرا افرادی تنها و بی‌کس‌اند»، تجربه‌ی خود را نیز افزود:‌ «واقعاً همین‌طور است. ثروتمندان اغلب تنها و بی‌کس‌اند.»

حالا که این فراز را می‌خوانم جهت درخشان دیگری نیز چشمم را گرفته است. می‌گوید فرادستان و حاکمان را دوست دارم چون موجوداتی کاملاً بشری‌اند و فروافتادگانِ نرم‌خو را دوست دارم چرا که ماهیتی الاهی دارند. چه حرفِ روشن زیبایی! گروهی را می‌شود دوست داشت چرا که به رغم آن نخوت و وهمی که در سر دارند و بالادستانه به ما می‌نگرند، نیک می‌دانیم که در ابعاد انسانی همانندیم. و فرودستان نرم‌خو را می‌شود دوست ‌داشت که به جهتِ افتادگی و ملایمت، خصلتی الوهی دارند. چه خوش گفته است مسیح: «نیک‌بخت آنان که روحِ فقیرانه دارند، چه ملکوت آسمان‌ها از آن ایشان است.»

اگر خدا مهربان است، چرا رنج می‌بَریم؟

پرسشی است به قدمت انسان. بسیاری وجود انواع رنج و مصیبت را دلیلی علیه خدا گرفته‌اند و از ما می‌پرسند:‌ اگر او خیرخواه ماست چرا به رنج ما رضایت می‌دهد؟


به گمان من هیچ پاسخی به این پرسش به تمامی قانع‌کننده نیست؛ اما هر پاسخی می‌تواند پرتوی دیده‌گشا باشد.


یک پاسخ عارفانه این است: رنجِ ما لازمه‌ی محبت است.


به یحیی بن مُعاذ رازی(متوفی ۲۵۸) گفتند: «محبت را نشان چیست؟» گفت: «آن که به نیکویی زیادت نشود و به جفا نقصان نپذیرد.»(تذکرة‌الاولیاء)

چیزی نظیر همین سخن را عارف دیگری به نام سَمنون مُحب(متوفی ۲۹۸) گفته است. از او پرسیدند که «چرا محبت را به بلا مقرون کردند؟» گفت: «تا هر سفله‌ای دعوی محبت او نکند پس چون بلا بیند به هزیمت شود.»(همان)


این گفته‌ها ناظر بر یک تفکیک فوق‌العاده مهم است و آن فرق نهادن میان محبت و تجارت است. در معامله و تجارت، آنچه تعیین‌کننده است سود و زیان است اما به گفته‌ی این عارفان، محبت چیزی فراسوی محاسبات دنیایی است. مولانا می‌گفت:


عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد

عشق دیده زان‌سوی بازارِ او بازارها


یحیی بن معاذ می‌گوید نشانه‌ی اصالتِ محبت آن است که نه با نیکویی فزونی گیرد و نه با جفا کاستی. به نظر حرف درستی می‌آید. اغلبِ آدم‌ها که حدّی از شرافت و فهم را دارا باشند چون جفا بینند دور می‌شوند و چون فضل و لطف بینند نزدیک می‌آیند. تنها پاکبازانند که محبت‌شان معروض تبدل‌ها و ضعف‌وقوت‌گرفتن‌هایی از این دست نمی‌شود.


شمس تبریز می‌گوید:

«هر که را دوست دارم، جفا پیش آرم، اگر آن را قبول کرد، من خودْ همچنین گلوله از آن او باشم. وفا خود چیزی است که آن را با بچه پنج ساله بِکُنی معتقد شود و دوستدار شود، اِلّا کارْ جفا دارد.»(مقالات)


منطقِ این قبیل سخنان روشن است. اگر جفا و احسان کسی سبب شود که دلتان از محبت او سرد یا گرم گردد، پیداست که شما دوستدار او نیستید، در بندِ احسان اویید. به قول سعدی:


 گر از دوست چشمت بر احسان اوست

تو در بند خویشی نه در بند دوست


حالا اگر بشود_ اگر بشود_ همین منطق را در ارتباط خدا با آدمیان به کار گرفت شاید قدری از صعوبت و صلابتِ مسأله‌ی شرّ کاسته شود. می‌دانم که این منطق قادر نیست تمام جوانب مسأله شر را پاسخ دهد، اما به گمانم در برخی احوال، کمک‌حال است. ساده‌اش این می‌شود:


اگر خدا خیرخواه مطلق است چرا اینهمه رنج می‌بَریم؟


یک پاسخ عارفانه: رنج می‌بَرید تا عیار محبت‌تان پیدا شود. پیدا شود که در بندِ آسودگی و راحتِ خویشید یا در بندِ محبت او. اگر او را از آن‌رو که پیوسته بر شما فضل و لطف می‌بارد دوست دارید، شما در بندِ فضل اویید و نه محبت او. رنج می‌بَرید تا شایسته‌ی محبت شوید. تا محبت شما از شائبه‌ی تجارت و سودای منفعت، خلوص یابد.


از میان پاسخ‌های دینی و عرفانی بسیاری که به مسأله‌ی شر داده شده است، این پاسخ را دوستتر دارم.

گفتی که تو در میان نباشی

گفتی که تو در میان نباشی

آن گفت تو هست عین قرآن

کاری که کنی تو در میان نی

آن کرده حق بود یقین دان

(غزلیات شمس)


بر مبنای این ابیات، می‌توان نظر مولانا را در خصوص ماهیت وحی دانست. انسان‌ها هر چه می‌گویند و هر چه می‌کنند، گفته و کرده‌ی خودشان است. اما وقتی با وارهیدن از حصار خودخواهی و مرزهای محدودکننده‌ی «من» به فراتر از خویش می‌روند و به اقلیمی قدم می‌گذارند که آنجا خبری از ما و من نیست، آنچه بر زبان‌شان جاری می‌شود کلام خداست.

«گفتی که تو در میان نباشی»، یعنی سخن گفتنی که در غیاب «من» اتفاق می‌افتد، عینِ قرآن است. «کاری که کنی تو در میان نی»، یعنی عملی که در غیبتِ «تو» واقع می‌شود، عینِ عملِ خداست.

این اندیشه، از مهمترین عناصر جهان‌نگری عرفانی است. گاهی حرف می‌زنیم و از حرف‌مان بوی «ما و من» می‌آید. گاهی حرف می‌زنیم و از حرف‌مان بوی خدا می‌آید. گاهی نیز چنان از خود سررفته‌ یا فرارفته‌ایم که آنچه می‌گوییم عینِ نَفَس حق است.

بهترین تمثیل برای فهم این سخن، تمثیل نی و شخصِ نایی است. نی، وقتی بی‌گره باشد و بر لب شخصِ نایی قرار بگیرد، هر صدایی که از آن خارج می‌شود به یک اعتبار صدای نی است و به یک اعتبار صدای شخصِ نایی.

ترس از دین

تامس نیگل کتابی دارد با نام «در پیِ معنا». توسط سعید ناجی و مهدی معین‌زاده ترجمه شده است و ویراستار آن استاد مصطفی ملکیان است. آقای ملکیان پاورقی‌های متعددی ذیل گفته‌های نیگل می‌آورد. در پاورقی صفحه ۹۵ نوشته است: «وی[ تامس نیگل] در آخرین کتابی که تحت عنوان حرف آخر منتشر کرده است، اعتراف می‌کند که هیچ‌یک از مدعیات اصلی ادیان منطقاً و صرفاً با توسل به استدلالات عقلی قابل ردّ نیست و واقعیت این است که آنچه منکران خدا و دین را به انکار سوق داده، ادله‌ی منطقی نیست، بلکه «ترس از دین» است. از این‌رو، پیشنهاد می‌کند که، همان‌طور که کسانی، مانند فروید و دورکیم، در باب منشأ فردی یا جمعی گرایش انسان‌ها به دین تحقیقاتی کرده‌اند کسانی نیز در باب علل روانی گرایش به بی‌دینی تحقیق کنند. در باب خودش هم اعتراف می‌کند که ترس از دین او را به انکار مدعیات دینی سوق داده است..»


خیلی جالب است. این بخش را که می‌خوانم یادِ گفتگوی عرفان کسرایی و یاسر میردامادی در باب خداناباوری می‌افتم. عرفان کسرایی اشاره می‌کرد به جنایت‌ها و جنگ‌هایی که در طول تاریخ به نام خدا رخ داده است. به حکم ارتداد و اینکه باور به خدا در طول تاریخ دستمایه‌ی بسیاری از تضییق‌ها و آزارها بوده است. انگار علاوه بر جنبه‌های فلسفی قضیه، تبعات ترس‌آور خداباوری نیز در گرایش به آتئیزم مؤثر است.


به این فکر می‌کنم که اگر کارنامه‌ی خداباوران پاکیزه‌تر بود، چه بسا تمایل به خداناباوری بسیار کمتر می‌شد.

فکر مرگ

اروین یالوم در کتاب «خیره به خورشید» آورده است: «هر چند مادیت مرگ نابودمان می کند، فکر مرگ نجاتمان می دهد.»


درک درستی از تمام جوانب این نجات‌بخشی ندارم، حتی گاهی فکر می‌کنم ممکن است اندیشه‌ی مرگ، زندگی را سرد و عاری از معنا کند. اما از یک جنبه دست‌ِ‌کم با این حرف موافقم. به گمانم اندیشیدن به مرگ می‌تواند ما را تا حدودی آزاد کند.

وقتی به مرگ می‌اندیشی، و به ویژه به اینکه نمی‌دانی کی تو را فراخواهد گرفت، به ردّ و قبول دیگران بی‌اعتنا می‌شوی. می‌فهمی که وقتی مرگ در کمین تو نشسته است، نمی‌ارزد که زیاد به دل بگیری. حرفت را می‌زنی و می‌روی. بی‌اعتنا به اینکه تا چه اندازه به سخن تو اقبال کنند. کار خود را می‌کنی و می‌روی. فارغدلانه و بی‌تشویش. دغدغه‌ی آن را نداری که آنچنان که بایسته است دیده شده‌ای یا نه. جدی گرفته شده‌ای یا نه. انگار اندیشیدن به مرگ، کار و بار زندگی را بیشتر به یک شوخی تبدیل می‌کند. ردّ و قبول دیگران در پرتو اندیشیدن به مرگ، اعتبار خود را از دست می‌دهد. آزاد می‌شوی. آزاد از بندِ داوری‌های دیگران.

صدای جرس

صاحب‌نفَس است و دردمند. در دهه ششم عمر خویش است. می‌گویم اگر می‌خواستید می‌توانستید به جای پرداختن به مباحث اجتماعی که غالبا دشمن‌تراشند در خصوص عرفان مولانا قلم بزنید. می‌گوید: فرصت ما اندک است.


نشسته‌ایم کنار سفره و شام می‌خوریم. می‌گوید پدرم رگه‌های خیامی داشت. در اواخر عمر به من گفت: خبری هست؟ گفتم: اینقدر هست که بانگ جرسی می‌آید. تلویزیون روشن بود و برنامه مذهبی پخش می‌شد. پدر گفت: با این سروصداهای بلند، همین بانگ جرس هم شنیده نمی‌شود.


صدای جرسی از آن‌سو می‌آید. تنها در همین حد. جنجال کردن و فضای عمومی را از فریادها آکندن، بزرگ‌ترین مزاحم این صداست.

شاید فکر کنید علت بیداری‌ام تا این وقت صبح اندوه و دلتنگی است. یا تامل و مراقبه. یا عبادت و نیایش.

نه متاسفانه. پشه نگذاشت.

لامپ را روشن می‌کنم پنهان می‌شود.

لامپ را خاموش می‌کنم می‌آید اما من دیگر نمی‌بینمش.

وقتی می‌توانی ببینی غیبش می‌زند.

وقتی که نمی‌توانی ببینی پیدا می‌شود.

می‌بینید؟ بودن همیشه به دیدن نمی‌انجامد.