عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

هستِ نیست

ذاالنون را پرسیدند از عارف. گفت: «اینجا بود و بشد.»(رساله‌‌ی قشیریه)

[یحیی بن معاذ را] گفتند: «عارف که باشد؟» گفت: «هستِ نیست»(تذکرة‌الاولیاء)


از بهترین تعریف‌هایی است که می‌شود از حقیقت و کُنه عرفان به دست داد. ذوالنون مصری می‌گوید عارف، بودی است که روی در شدن دارد. بشد یعنی برفت. چیزی نزدیک به سخنِ یحیی بن معاذ که گفت: هستِ نیست. از خود گریخته است و با حق آمیخته. خود را ترک کرده تا در خدا منزل کند. جهشِ حیاتی. فرارفتنِ از یک سطح حیات و درآمدن به سطح دیگری از زندگی. مُردن از تن و زندگی یافتن در جان. هستِ نیست، ظاهری متناقض دارد، اما در بنیاد خود، بی‌تناقض است. نیست شو، تا هست شوی. از خود نیست شو تا از خدا هست شوی. انگار، چکیده‌ی سخنان صوفیه همین است. بوسعید مگر نبود که می‌گفت: «تا نیست نگردی، هست نگردی. تا مرده نگردی، زنده نگردی. تا فانی نگردی، باقی نگردی.»؟

عارف، ظاهراً هست، اما حقیقتاً نیست. پوسته‌ای از خود دارد که بر گِرد هسته‌ای از عشق و خدا تنیده است. این رباعی شیرین که منسوب به مولاناست، تعبیر دیگر همین حرف است:


عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست

اجزای وجود من همه دوست گرفت

نامیست ز من بر من و باقی همه اوست